رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۳۳

4.4
(260)

# پارت ۳۲

کمی روی صندلی‌ جابه جا شدم .

داشتم از صحبت های استاد آسبریج نت برمی‌داشتم و تقریبا آخر‌های کلاس بود.

طولی نکشید که استاد با یک خسته نباشید کلاس رو به پایان رساند.

خمیازه ای کشیدم و همان‌طوری که وسایلم را جمع می‌کردم جنیفر دختری مدتی بود با او دوست شده بودم خطاب قرارم داد.

_ گلچهره میای بریم قهوه بخوریم‌؟.

از روی صندلی بلند شدم.

_ نه جنی، باید زودتر برگردم خونه.

_ باشه پس مراقب خودت باش بای.

_ همچنین بای.

نفسم را فوت کردم و از کلاس خارج شدم.

خسته بودم و دلم یک خواب شیرین می‌خواست. طولی نکشید که به ماشین رسیدم و در را باز کردم.

_ گلچهره.

به طرف صدا برگشتم. شروین بود.

_ سلام استاد.

به طرفم آمد.

_ سلام، حالت چطوره ؟

_ ممنون خوبم. اتفاقی افتاده؟ .

شروین لبخندی زد .

_ امروز نتونستم ماشین بیارم. ممکنه من رو تا جایی برسونی؟.

تو رودروایسی گیر کردم. و به ناچار قبول کردم.

_ البته، بفرمایید.

_ ممنونم.

سوار ماشین شدیم و حرکت کردم.

_ واقعا لطف کردی، شانس آوردم که دیدمت.

_ خجالتم ندید استاد کاری نمی‌کنم که.

_ بیرون از دانشگاه من دیگه استادت نیستم. شروین صدام کن.

_ باشه.

_ از بهادر خان چخبر؟ خوبن ؟

راهنما را زدم و دور زدم.

_ خداروشکر بهترن.

_ خیلی خوبه

_ درس‌ها چطور پیش میرن ؟

_ خوبه بد نیست. این اواخر باید یه تحقیق ارائه بدم دنبال یه کتابی ام که هیج جا پیداش نمی‌کنم.

_ پرفسور هیدن ازت تحقیق خواسته ؟

_ اره .

_ نگران نباش کتابی که می‌خوای رو من دارم.

شوق وصف نشدنی به سراغم آمد.

_ می‌تونم ازت قرض بگیرم ؟

_ یه شرط داره .

_ هرشرطی باشه قبوله.

_ می‌ خوام فردا شب شام رو بامن بخوری.

کمی جا خوردم. اما قبل از این‌که شرطش را بشنوم قبولش کرده بودم. به ناچار لبخند زدم.

موزیک رو پلی کردم و همه‌ی حواسم را به رانندگی‌ام دادم.

بعد از گذشت مدتی جلوی عمارت سعادت توقف کردم.

_ باز هم ممنون که من رو رسوندی.

_ کاری نکردم که. خجالتم نده لطفا.

_ فردا ساعت ۸ میام دنبالت.

_ نه نمی‌خواد زحمت بکشی خودم میام.

_ زحمتی نیست فعلا خداحافظ.

از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت.

حرصم گرفته بود. استارت زدم و عصبانیتم را روی پدال گاز خالی کردم.

آن‌قدر از خودم عصبانی بودم که نفهمیدم کی به عمارت رسیدم. ماشین را پارک کردم و وارد ساختمان شدم.

آنی اولین نفری بود که به استقبالم اومد.

_ سلام گلچهره جون خسته نباشی.

لبخند زدم.

_ مرسی آنی .

_ می‌خواهید براتون قهوه بیارم ؟ .

_ اوه آنی روز مزخرفی رو پشت سر گذاشتم باید فقط بخوابم تا یکم ریکاوری بشم.

_ باشه پس برای شام میام بیدارتون می‌کنم.

_ ممنونم.

از پله ها بالا رفتم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. خسته بودم و باید کمی می‌خوابیدم تا بعدا برای گندی که زده بودم فکری می کردم.

…………….

در آیینه قدی اتاق، به خودم آخرین نگاه را انداختم.

ساده و شیک به نظر می‌آمدم. کمی از عطری که عاشق بویش بودم را به نبض و گلویم زدم و از اتاقم بیرون آمدم.

تقریبا یک ربع به ۸ بود و می‌خواستم زودتر از عمارت خارج شوم تا کسی مرا نبیند.

از پله ها که پایین آمدم نگاهم با نگاه کامیار گره خورد.

بابا با فنجانی قهوه که از آشپزخانه بیرون می آمد به ما ملحق شد.

بابا: داری میری بیرون دخترم ؟

آب دهنم را قورت دادم و سعی کردم دستپاچه نباشم.

من: بله قرار دارم .

کامیار: با کی ؟

نمی‌دانستم باید چه می‌گفتم.

من: راستش قراره از دوستم جنیفر چیزی قرض بگیرم. شام پیشش می‌مونم.

بابا: خوش بگذره عزیزم. ماشین می‌بری ؟ یا کامیار برسونتت.

من: نه لازم نیست مسیرش نزدیکه.

بابا: خدا به همراهت عزیزم.

من: ممنونم فعلا خداحافظ .

از کنار بابا و کامیار به سرعت رد شدم و از ساختمان بیرون آمدم. تقریبا نزدیک در بودم که کسی دستم را کشید.

_ گل چهره .

خودش بود. نگاه خشمگینش را به صورتم دوخته بود.

_ چی شده کامیار؟ دستم درد گرفت.

_ این کدوم دوستته که قراره شام پیشش بمونی؟

_ مگه تو دوستای من رو می‌شناسی آخه ؟

_ جواب من رو بده .

_ گفتم که جنیفر. درثانی مگه من دختر ۱۴ ساله‌ام که این‌طوری باهام رفتار می‌کنی.

_ فکر نمی‌کنی خیلی به خودت رسیدی؟

_ حالت خوبه؟ من حتی آرایش هم ندارم .

_ بوی عطرت کل عمارت رو برداشته.

نمی‌دانستم باید چه جوابی می‌دادم. در دلم شروین را لعنت می‌کردم که مسبب این اوضاع شده بود.

_ کامیار جان. بی جهت نگرانی. زود برمی‌گردم عزیزم.

منتظر عکس العملش نشدم و فوری از در بیرون آمدم و با سرعت تا سر خيابان دودیم.

ماشین شروین را دیدم و برایش دست تکان دادم.

بدون معطلی سوار شدم.

_ سلام .

_ سلام بانو .

شروین حرکت کرد و از آنجا دور شدیم. نفسی از سر آسودگی کشیدم.

_ همیشه این قدر ساکت و کم حرفی بانو جان؟

از افکاری ذهنم را به نشخوار گرفته بود بیرون آمدم.

_ خیلی پر حرف نیستم راستش.

_ تو کلاس که همیشه یواشکی در حال پچ پچ بغل دستی هاتی.

خنده ریزی کردم.

_ باور کن بیش‌ترش در مورده درس و کلاسه.

همان‌طور که ماشین را پارک می‌کرد چشمکی زد.

_ که این‌طور پس درمورد درسه.

_ رسیدیم؟

_ آره پیاده شو.

از ماشین پیاده شدم و همراه شروین وارد یک رستوران مجلل شدیم.

انگار از قبل میزی را رزرو کرده بود. با راهنمایی گارسون در دنج ترین جای ممکن نشستیم.

_ خب چی می‌خوری؟

به منو نگاه کوتاهی انداختم.

_ فرقی نداره‌.

_ چیپس و ماهی‌ها این‌جا حرف نداره.

_ پس همین رو سفارش بده.

گارسون سفارش ها رو گرفت و رفت.

منتظر بودیم تا غذا‌ها را بیاورند.

_ خوشحالم که امشب دعوتم رو پذیرفتی.

مستانه خندیدم.

_ خواهش می‌کنم جناب سعادت.

_ راستش رو بخوای‌، در بین این همه چهره های سرد و یخی،تو گرمی. شرقی هستی. من رو یاد ایران می‌نداری یاد تک تک خاطرات خوبم و عزیزانم.

_ چرا اومدی لندن؟

_ قصه مفصلی داره شاید یک روز برات تعریف کردم.

پیش خدمت غذا‌ها را روی میز چید.

_ خب غذا هم رسید شروع کن بانو جان.

دلم آشوب بود و نگاهم به ساعت. غذایم را به سرعت تمام کردم.

بعد از این‌که شروین حساب کرد و انعامی به گارسون که پسر جوانی بود را داد از رستوران خارج و سوار ماشین شدیم.

_ موافقی یک قهوه‌ هم مهمونت کنم؟

نگاهم را به ساعت دوختم.

_ راستش باید زودتر برگردم بابا تنهاست. نگرانش هستم.

شروین ماشین را روشن کرد.

_ حیف شد. اما باشه می‌زاریم برای یک وقت دیگه.

لبخندی زدم و به موسیقی بی کلامی که فضا را پر کرده بود گوش سپردم.

شروین ماشین را نزدیک عمارت نگه داشت.

_ خیلی ممنون که امشب اومدی.

_ خواهش می‌کنم. من از شما ممنونم بخاطر شام و اون امانتی.

به پیشانی‌اش کوبید.

_ خوب شد یادم انداختی داشت فراموشم می‌شد.

از صندلی عقب یک بسته برداشت و به طرفم گرفت.

_ این هم اون کتابی که لازم داشتی.

بسته را از او گرفتم.

_ وای خیلی ممنونم. قول می‌دم زود برگردونم.

_ نه عجله‌ای نیست.

_ متشکرم فعلا شب خوش.

_ خواهش می‌کنم. به امید دیدار دوباره‌ات.

لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم. و به سمت عمارت حرکت کردم. شروین بوقی زد و از کنارم رد شد.

کلید‌ هایم را از کیف بیرون کشیدم و در را باز کردم.

وارد خانه شدم.

_ اهالی خونه من برگشتم.

آنی مثل همیشه به استقبالم آمد.

_ خوش آمدید گل چهره جون.

کیفم را روی دوش‌ام جابه کردم.

_ بابا کجاست؟

_ نیم ساعت پیش رفتن اتاقشون. الان خواب هستن.

می‌خواستم بپرسم که کامیار کجاست اما تردید داشتم.

_ خیلی خب ممنون. من می رم بخوابم شب بخیر.

_ شبت بخیر.

از پله ها بلا رفتم و در اتاقم را باز کردم.

( این هم یه پارت طولانی، اگه مثل من شما هم برای پارت بعدی و اتفاقات بعدیش هیجان دارید. کامنت بزارید
قول می‌دم اگه تعداد کامنت هایی که برام میزارید زیاد بود. منم زودتر پارت بعد رو بزارم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 260

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

فقط به خاطر بودی عطر!🥺
شاید چون توی چشم های اون زیباست که میگه به خودت رسیدی🥺

چقدر زیبا و قشنگ بود خسته نباشی

saeid ..
پاسخ به  مائده بالانی
7 ماه قبل

بله انقدر زیبا بود که کاملا متوجه ماجرا شدم😊

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

سعید جان
بیا پی وی

لیلا ✍️
7 ماه قبل

حتما بذار که تحمل ندارم عالی مینویسی ادبیاتت دقیقا شبیه به رمان‌های خارجکیه😊

چرا گلچهره یه خورده تعلق خاطر به این کامیار بدبخت نداره نشسته با شروین تازه مستانه هم واسه من میخنده این دختر با بی‌پروا بودنش آخرش سرشو به باد میده ببین کی گفتم😑

مهدیه
مهدیه
7 ماه قبل

خیلی خوب بود.
دلم میخواد زودتر بدونم چی میشه لطفا زودتر پارت بزار.

Tina&Nika
7 ماه قبل

خیلی زیبا بود 🥰🥰

...Fatii ...
7 ماه قبل

چه پارت طولانی هم میدی عزیزم 🥰 موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x