رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت نهم

4
(20)

ژاکت برایش زیادی بزرگ و گشاد بود، شلوار هم همین‌طور.

باید موهایش را هم می‌پوشاند.

کشوی دیگری باز کرد؛ ولی چیز دلبخواهش را ندید.

کشوی آخر را که باز کرد، با دیدن چند شال گردن و کلاه زمستانی، یک کلاه زمستانی خاکستری برداشت.

ادامه موهای سیاهش زیر ژاکت بود.

خم شد و پاچه‌های شلوار را تا چند لای بالا کشید سپس کلاه را از روی زمین برداشت و سرش کرد.

با گرفتن کمر شلوار لنگ‌زنان سمت پرده‌ها رفت.

یا فرار می‌کرد یا می‌مرد؛ اما تن به آن بی ناموس‌ها نمی‌داد.

پرده را کشید و سریع در بالکن را باز کرد.

خوشبختانه این یکی باز بود.

با دیدن حیاط متوجه شد داخل ویلا نیست و او را به جای دیگری آورده‌اند.

حالا فهمید چرا کسی صدای داد و فریادش را نمی‌شنید.

به اطراف نظری انداخت.

فعلاً که کسی را نمی‌دید.

از در فاصله گرفت و به سمت نرده رفت.

زیر پایش استخری قرار داشت.

تصویر ماه روی آب‌ منعکس شده بود.

دوباره به دور و بر نگاه کرد.

الآن‌ بود که آن گرگ‌ها حمله کنند، باید سریع می‌رفت.

آب دهانش را قورت داد و دوباره به استخر نگاه کرد.

فاصله‌اش با آن زیاد بود، مهم این بود که آب داخش مثل سپر عمل می‌کرد.

چشمانش را بست و با لرز و ترس از روی نرده رد شد.

پاهایش می‌لرزید و چشمانش محکم بسته بود.

اجباراً نرده را رها کرد که با شتاب به سمت زمین پرت شد.

بی اختیار جیغ زد و با فرو رفتنش توی آب صدایش خفه و مقداری آب داخل دهانش شد.

با دست و پا زدن خودش را به سطح رساند.

دستی به صورتش کشید و چشمانش را باز کرد.

نفس‌زنان سر چرخاند و با شنا کمی چرخید.

همچنان کسی را در حیاط نمی‌دید.

زمزمه‌وار خطاب به قلب بی قرارش گفت:

– تموم میشه، تموم میشه.

خواست از استخر خارج شود که از صدای سرخوش مردها سریع زیر آب رفت.

از ترس نمی‌توانست بی اکسیژنی را تحمل کند.

دستش را روی لب و دماغش گرفت تا اشتباهی نفس نکشد.

مردها داشتند به ورودی سالن نزدیک می‌شدند و صدایشان واضح‌تر به گوش می‌رسید.

جواهر از زیر آب نگاهش به بالا بود تا آماده هر اتفاقی باشد.

تا حد امکان سعی داشت تکان نخورد تا آب‌ استخر مواج شود.

دیگر داشت کم می‌آورد.

محکم‌تر دماغش را گرفت.

چشمانش را بست و اخم درهم کشید.

لپ‌هایش پر هوا شده بود و ریه‌هایش برای مشتی اکسیژن به تقلا افتاده بود.

صدای آخرین مرد را که نزدیک در ورودی شنید، سریع بالا رفت و با دهان باز نفس گرفت.

صدای نفس‌هایش ناله‌مانند شده بود.

به در ورودی نگاه کرد.

فقط چند دقیقه زمان می‌برد تا آن‌ها متوجه نبودش شوند پس فقط چند دقیقه فرصت داشت!

بی فوت وقت از استخر خارج شد و با لباس‌های چسبان و لیچش به سمت در خروجی دوید.

هر سه قدمی که برمی‌داشت، شلوارش را بالا می‌کشید.

هنوز به در نرسیده بود که صدای داد کسی او را ببشتر به دویدن وادار کرد.

– بچه‌ها داره در میره!

صدا از سمت بالای ساختمان به گوشش خورد، از داخل بالکن.

به در بسته حیاط نگاه کرد.

چه‌قدر فاصله بود؟

می‌توانست از دستشان فرار کند؟

با آن‌ها چه قدر فاصله داشت؟

با آن ژاکت گشاد و بزرگ و شلواری که به خاطر خیس بودنش سنگین شده بود و مدام از کمرش پایین می‌افتاد، چه‌قدر می‌توانست فاصله بگیرد؟

باید فکر دیگری می‌کرد.

برای یک لحظه چرخید تا ببیند پشت سرش هستند یا نه.

وقتی کسی را ندید، مسیرش را به سمت راست تغییر داد.

باید دورشان میزد.

خودش را به پشت درختی رساند.

مجبور شد دستش را جلوی دهانش بگذارد تا صدای بلند نفس‌هایش جایش را لو ندهد.

از پشت درخت به ورودی سالن نگاه کرد.

طولی نکشید که نه مرد بیرون پریدند.

از دیدن تعدادشان لرزید و بیشتر دستش را به دهانش فشرد.

یکیشان هم زمان با دویدنش داد زد.

– زود باشین در نره از دستمون.

از پشت همان درخت دید که به محض خروجشان از حیاط دو دسته شدند و چند نفر به طرف راست دویدند و چند نفر به طرف چپ.

پس از چندی از درخت فاصله گرفت و خیره به کوچه چند قدم برداشت.

با دیدن جای خالیشان فوراً به طرف موتورهایشان که کنار هم پارک بودند، دوید.

سویچ روی جاکلیدی بود.

با این‌که گنده بودند و سنگین؛ ولی روی یکیشان نشست و به زحمت هندل زد.

دسته گاز را چند بار پیچاند و با تنظیم کردن سرعتش موتور را به راه انداخت.

به سرعت سمت در رفت و بی هوا فرمان را به طرف راست چرخاند.

خوشبختانه ساختمانی که در آن بود، پرت و دور افتاده نبود و خیلی سریع به خیابان رسید، با این وجود هنوز خوف داشت و درست نمی‌توانست موتور را کنترل کند، هر لحظه ممکن بود بدن سستش فرمان را رها کند.

– مارک، اون‌جا!

صدای فریادی باعث شد سر بچرخاند.

پشت سرش دو نفر از آن مردها را دید که داشتند دنبالش می‌کردند.

با این‌که فاصله زیادی داشتند؛ ولی با دستپاچگی سرعتش را زیادتر کرد.

کلانتری‌ای در آن حوالی نمی‌دید، ناچاراً وقتی به کانکس پلیسی رسید، فوراً موتور را به کناری کشید و عجولانه پیاده شد که موتور محکم روی زمین افتاد.

کمر شلوارش را گرفت و خودش را به داخل کانکس پرت کرد.

پاهای بی جانش متحمل وزنش نشدند و روی زمین افتاد.

نفس‌زنان رو به پلیسی که با حیرت نگاهش می‌کرد و فنجان به دست خشکش زده بود، لب زد.

– کمک… کمک!

در صندلی عقب ماشین پلیس نشسته بود؛ اما همچنان اضطراب داشت.

پلیس از آینه جلو نگاهش کرد و گفت:

– رنگتون پریده، می‌خواید براتون نوشیدنی بگیرم؟

جواهر با بی حالی سرش را به چپ و راست تکان داد و بی صدا لب زد.

– نه. فقط برو آقا، برو.

هنوز هم وقتی به آن نه مرد فکر می‌کرد، تن و بدنش می‌لرزید.

دردی هم که رامبد به جانش انداخته بود جدا.

چند دقیقه بعد ماشین به مسیر دیگری پیچید و وارد خیابان خلوتی شد که ترس برش داشت.

پلیس از آینه دوباره نگاهش کرد و وقتی بدن جمع شده‌اش را دید، لب زد.

– تو ترافیک می‌افتیم اگه از مسیر اصلی بریم.

جواهر با این‌که هنوز بدبین بود؛ ولی سری به تایید تکان داد.

چشمانش را بست که با ترمز ناگهانی ماشین سریع چشم‌هایش را باز کرد.

به پلیس جوان نگاه کرد که با ترس و بهت به روبه‌رویش خیره بود.

چشم از او گرفت و به مقابل نگاه کرد.

با چیزی که دید، شوکه شد.

رامبد!

رامبد تکیه داده به سپر ماشینش کلتش را که صدا خفه کن داشت، به طرف پلیس گرفته بود.

با کشیدن ضامن خیلی شیک و تر و تمیز پیشانی پلیس را سوراخ کرد.

جواهر بلند جیغ زد و با بی حواسی فقط از ماشین پایین پرید.

آن‌قدر وحشت‌زده بود که متوجه نشد خونی از پیشانی پلیس سرازیر نمی‌شود و تنها بی‌هوش شده.

خلاف جهت رامبد دوید و پاهایش با این‌که می‌لرزید؛ اما ترس باعث شده بود سریع حرکت کنند.

حتی به پشت سرش نگاه هم نکرد.

به خیابان که رسید، بی توجه در عقب ماشینی را باز کرد و سوار شد.

زنی راننده بود و روی پای مرد کنارش پسر بچه چهار و خرده ساله‌ای نشسته بود.

جواهر تند و پشت سر هم گفت:

– تو رو خدا برو برو برو!

زن دستپاچه شده ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

از آینه جلو به رنگ پریده و سینه فرار جواهر نگاه کرد.

چرا ریختش این‌گونه بود؟

این‌قدر شلخته و عجیب؟

انگار لباس‌های مردی را دزدیده بود و حالا هم فرار می‌کرد.

مرد بود که پرسید.

– کسی دنبالتونه؟

جواهر به سختی آب دهانش را قورت داد.

خیسی لباس‌ها بابت فرار و دویدن‌هایش حکم یخ را برایش داشتند.

خیلی سردش بود.

– ی… یه مرد… یه مرد… .

نتوانست حرفش را کامل کند چون از هوش رفت.

رامبد داشت لباسش را پاره می‌کرد.

وحشت زده دستش را روی دستی که داشت لباسش را پاره می‌کرد، گذاشت و چشم‌هایش را تا حد ممکن باز کرد.

با دیدن پرستاری که داشت دنباله لباس بیمارستان را از کمرش پایین می‌کشید، جا خورد.

نگاهی به اطراف انداخت.

اتاق شبیه اتاق‌های بیمارستان بود.

– حالتون خوبه؟

صدای نحیف پرستار بود.

مات و مبهوت زمزمه کرد.

– م… من بیمارستانم؟

– بله.

دستش را عقب کشید و دوباره گفت:

– یک آقا و خانمی شما رو آوردن این‌جا.

– آقا و خانم؟

آن ماشین به خاطرش آمد.

سست و وا رفته پلک‌هایش را روی هم گذاشت.

نجات پیدا کرد؟!

بغضش شکست و هق‌هقش بدنش را تکان داد.

– عزیزم حالت خوبه؟ درد داری؟

جواهر عوض جواب لب زد.

– می‌تونم… می‌تونم با کسی تماس بگیرم؟

پرستار با ترحم نگاهش کرد و گفت:

– باشه.

و از اتاق خارج شد.

جواهر بدون این‌که اشک‌هایش را پاک کند، یک نفس گریه می‌کرد.

نجات پیدا کرده بود!

در اتاق باز شد و اشک یک طرف صورتش را پاک کرد.

سر چرخاند که با دیدن آن زن به سختی نشست و لباسش را هم پایین کشید‌.

زن آرام به طرفش قدم برداشت و گفت:

– حالت خوبه؟

جواهر با بغض سرش را به نفی تکان داد.

زن آهی کشید و گوشیش را به دستش داد.

جواهر سریع به گوشی چنگ زد و شماره فاطمه را گرفت.

– ا… الو؟ الو؟!

– جواهر؟!

با شنیدن صدای فاطمه بلند هق زد.

– فاطمه!

– دختر تو کجایی؟

جواهر بابت گریه‌اش نمی‌توانست درست صحبت کند.

– فاط… فاطمه… .

زن با این‌که زبانش را نمی‌فهمید؛ اما متوجه منقطع بودن حرفش بود پس گوشی را از دستش کشید و خودش آدرس بیمارستان را داد.

و که از رامبد می‌دانست؟

رامبدی که خیال می‌کرد جواهر مثل دفعه اول خود را به نزدیک‌ترین مقر پلیس می‌رساند؛ اما وقتی کلانتری‌ها را بررسی کرد و اثری از او ندید به گوشی فاطمه شنود وصل کرد، به هر حال به جواهر خیلی نزدیک بود و حال آن‌چه که نباید می‌شنید را شنیده بود!

دست زن که روی بازوی جواهر نشست، باعث شد جواهر به سمتش سر بچرخاند.

– اگه کاری نداری ما بریم.

جواهر به زحمت لب‌هایش را کش داد؛ ولی هیچ شباهتی به لبخند نداشت.

اشک‌هایش را پاک کرد و هم زمان سرش را به چپ و راست تکان داد.

زن آرام بازویش را فشرد و به طرف در رفت که جواهر تندی گفت:

– خانوم؟

زن به سمتش چرخید.

– ازتون… ممنونم!

زن لبخند کوچکی نثارش کرد و لب زد.

– تشکر نکن.

و از اتاق خارج شد.

جواهر سرش را به تاج تخت تکیه‌داد و نفسش را پرفشار خارج کرد.

قصد داشت فاطمه را که ببیند، همه چیز را به او بگوید.

اصلاً دلیلی نداشت هنوز هم در آن ویلای نحس بمانند.

سرم را از دستش کند و اتاق را ترک کرد.

قصد داشت در سالن منتظر بماند تا فاطمه به دنبالش نگردد.

اصلاً تاب و تحمل نداشت. هنوز هم وحشت لرز به تنش می‌انداخت و احساس بی پناهی و خطر می‌کرد.

وقتی به دیروز لعنتیش فکر می‌کرد، وقتی رامبد و کار ناجوانمردانه‌اش به خاطرش می‌آمد، احساس بدی نبود که به او دست پیدا نکند، انرژی منفی‌ای نبود که او را احاطه نکند.

در شرایطی نبود که نگران موهای باز و بی حجابش باشد.

به طرف آسانسور رفت؛ اما مشغول بود.

کمی منتظر ماند؛ ولی زیاد طاقت نیاورد و از پله‌ها پایین رفت.

تلوخوران و سست قدم برمی‌داشت و پس از ده دقیقه به سالن طبقه سوم رسید.

خسته شده بود و نفس‌نفس میزد.

کاش زودتر فاطمه را ببیند.

این آمریکا آمدنش آخرین آمریکا آمدنش بود!

خواست سمت پله‌ها برود که بین راه اتاق نیمه بازی توجه‌اش را جلب کرد.

صدای غرش‌های ریزی را می‌شنید.

اخمی کرد و به طرف در رفت.

چند نفر دیگری هم در این بخش بودند؛ اما همه مشغول خودشان بودند.

بعضی‌ها با بسته‌های دستشان از این بخش به آن بخش می‌رفتند، چند خانم روی صندلی‌های انتظار نشسته بودند، دو مرد تکیه داده به دیوار با هم صحبت می‌کردند و… .

در را کمی بازتر کرد تا داخل اتاق را ببیند.

چشمش با دیدن صحنه روبه‌رویش گرد شد.

این دیگر چه رفتاری بود؟!

دکتر با دیدن تقلاهای بیمار سیلی محکمی به او زد و همراهش هم سریع مرد را به تخت بست، با این وجود بیمار همچنان سعی داشت خودش را آزاد کند.

با تمام شدن کارشان دکتر با چهره‌ای درهم به طرف در اتاق رفت که جواهر سریع فاصله گرفت و خودش را به نحوی مشغول کرد.

با دور شدنشان احساس کنجکاویش او را به سمت اتاق کشاند.

درش را باز کرد و وارد شد.

چشم‌های مرد بسته بود؛ اما رنگش رو به سرخی میزد و رگ پیشانیش قلنبه شده بود.

مشخص بود فشار زیادی را متحمل شده؛ اما چرا؟

دست‌هایش را از دو طرف به تخت زنجیر کرده بودند و پاهایش را هم همین‌طور؛ اما جرئت نزدیک شدن نداشت.

این‌طور رفتارهایی با بیمار معمولاً در تیمارستان‌ها اتفاق می‌افتاد پس یعنی او یک تیماری بود؟

مرد پس از چندی ناگهان چشم‌هایش را باز کرد که از گوشه چشم متوجه جواهر شد.

جواهر تا نگاهش را دید، جا خورد و سریع پشت به او کرد تا به طرف در برود، ناله مرد بلند شد.

چرخید و نگاهش کرد.

مرد دوباره چشم بسته بود و رنگش داشت کبود میشد.

جواهر شوکه شده خواست از اتاق خارج شود تا دکتر_پرستار خبر کند، ناله مرد بلندتر شد و سمت دستش مایل شد.

جواهر نگاهش را به دستش سر داد و با دیدنش که تا نیمه از دستبند خارج شده بود، چشمانش گرد شد.

مطمئناً درد زیادی می‌کشید.

ناله‌های مرد وادارش کرد بالاجبار به طرفش برود.

دست و پایش را بسته بودند دیگر، مشکلی که پیش نمی‌آمد.

تخت را دور زد و با دستپاچگی سعی کرد دست مرد را دوباره به داخل دستبند جای دهد.

– هی‌هی آروم باش، هلم نکن.

نگاهش تماماً به دست مرد بود.

یک چیزی برایش عجیب بود.

با این‌که دستش گیر افتاده بود؛ اما خونی زیر پوستش جمع نشده بود!

صدای تیکی اخمش را درهم کرد.

دستبند باز شده بود!

با وحشت نگاهش را بالا آورد که همان لحظه مرد با دست دیگرش که آزاد شده بود، گردنش را گرفت و به طرف دیوار پرتش کرد.

با کشیدن پاهایش مچ‌ پاهایش را هم آزاد کرد و قبل از این‌که جواهر با درد سرش بلند شود، کلت را از زیر بالش برداشت و به طرف جواهر خیز برداشت.

دستش را از گردنش رد کرد و پشت یقه‌اش را گرفت.

بلندش کرد و همان‌طور که کلت را به پشت سرش می‌فشرد، وادارش کرد از اتاق خارج شود.

جواهر با ترس و لرز گفت:

– د… داری چی کار می‌کنی؟!

مرد حرفی نزد و وقتی وارد سالن شد و توجه بقیه جلبشان شد، داد زد.

– کسی نزدیک نشه!

جواهر با ترس محکم چشمانش را بسته بود.

از پله‌ها پایین رفتند.

وقتی به سالن هم‌کف رسیدند، جواهر با دیدن نگهبان‌ها که در حالت آماده باش بودند، داد زد.

– کمک! خواهش می‌کنم کمکم کنین.

خطاب به مرد گفت:

– هی داری گردنم رو می‌شکنی.

با مکث نالید.

– بی عرضه‌ها یک کاری کنین دیگه.

و کمی آن‌طرف‌تر کسری با حیرت نگاهش می‌کرد!

داشتند به سمت خروجی می‌رفتند و نگهبان‌ها با اسلحه‌های دستشان مرد را نشانه گرفته بودند.

غرش مرد از پشت گوشش بلند شد که چشمانش را بست.

– برید عقب!

و بیشتر اسلحه را به شقیقه‌اش فشرد که دردش گرفت؛ اما جیغ و گریه بی اشکش بابت دردش نبود. این روزها چهار بار چهار بار خوفش می‌گرفت.

با نزدیک شدن نگهبان‌ها حیرت زده فریاد زد.

– احمق‌ها چرا دارین میاین؟ من رو می‌کشه.

آن‌قدر دستپاچه و وحشت زده بود که جملاتش را به زبان فارسی بگوید.

به خروجی بیمارستان رسیدند.

درها خودکار باز شدند و آرام و محتاطانه خارج شدند.

کسری نگاهی به اطرافش انداخت.

تمام نگهبان‌ها حواسشان به مرد بود و مرد هم به آن‌ها خیره بود.

باید از راه دیگری جلویش را می‌گرفت.

درنگ نکرد و به طرفی خیز برداشت.

سالن بابت آن گروگان‌گیری به هیاهو افتاده بود و مدام تنه‌اش به بقیه می‌خورد.

پنجره بازی توجه‌اش را جلب کرد.

خواست به طرفش بدود که رامبد به او برخورد کرد و تندی لب زد.

– متاسفم.

درنگ نکرد و به طرف خروجی رفت.

ماشینی مقابل بیمارستان قرار داشت.

مرد سریع جواهر را در صندلی عقب پرت و خودش هم در صندلی شاگرد جای گرفت.

هنوز کاملاً در را نبسته بود که ماشین حرکت کرد.

جواهر با ترس به دو مرد جلویش نگاه می‌کرد.

راننده روپوش سفیدی به تن داشت.

قیافه‌اش از نیم رخ هم آشنا بود.

کمی که دقت کرد متوجه شد کجا او را دیده.

او همانی بود که دست‌های این تیماری را بسته بود پس این‌جا چه می‌کرد؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
3 ماه قبل

واو عالی بود اصلا از عالی هم فراتر شوکه شدم چقدر زیبا توصیف کردی ودیالگو هارو ربط دادین حیرت کردم احسنت قلمت بینظیره پس اون دختر خود جواهر بود بیچاره امیدوارم کسرا هرچه زودتر بتونه نجاتش بده ممنونم بابت پارت جدید خییییییلی ممنون❤️❤️❤️❤️

لیلا ✍️
3 ماه قبل

برگرفته از سایت… .
توصیف بیش از حد نه تنها نمی تواند کمکی به رمان بکند بلکه می تواند باعث کندی و دلزدگی خواننده شود. خواننده دوست دارد رمان رو به جلو حرکت بکند. یعنی جریان حوادث و کنش شخصیت ها را ببیند.

توصیف یعنی نوشتن تصاویر ثابت که حرکتی ندارد.

شما یکبار می توانی بنویسی:

مرد خودکار را برداشت و روی کاغذ یادداشتی برای لیلا نوشت.

یا اینکه با توصیفات بیشتر بنویسی:

مرد خودکار آبی ظریفی را که توی جامدادی سفالی گوشه میز بود برداشت و به آهستگی و با حرکات ماهرانه ی قلم روی کاغذ سفید مشغول نوشتن شد. مهتاب از شیشه ی پنجره به روی میز می تابید و سایه ی دست مرد روی کاغذ…

لیلا ✍️
3 ماه قبل

درست نویسی
پیشوند ( ب ) جدا نوشته می‌شود یا پیوسته؟
حرف (ب) زمانی که به عنوان پیشوند فعل باشد، به صورت پیوسته نوشته می‌شود.

بروید ✔️

به روید ❌به؛ حرف اضافه!

به (حرف اضافه) جدا از کلمه بعد نوشته می‌شود؛ مگر در کلمه « بجز»
***

جا‌به‌جا ✔️
یک‌به‌یک✔️
در‌به‌در✔️
خودبه‌خود✔️
به‌طرف✔️
به‌سوی✔️

جابجا❌
یک بیک❌
دربدر❌
خود بخود❌
بطرف❌
بسوی❌

لیلا ✍️
3 ماه قبل

یعنی یک جور متفاوتی می‌نویسی، به قول معروف امضای خودت رو داری! دیگه نمیگم پارت چه‌طور بود یا قلمت، چون تکراریه اما در مورد روند رمان باید بگم که گیج‌تر از قبل شدم معماها یکی‌یکی دارند زیاد می‌شند، شخصیت جواهر هنوز برام مجهوله و توضیحات درونی در موردش نشده که کیه و چی‌کاره‌ست و علت آمریکا اومدنش چیه! رامبد چی از جون این دختر بی‌چاره می‌خواد آخه؟ خیلی مصممه! این دختر از یه قفس رها میشه باز تو یه تله دیگه گیر می‌کنه. در کل پارت نفس‌گیر و هیجانی بود، خداقوت😍

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

بابا دختر تو محشرییییییییییی
بهتر از اینننننن نمیشهههههههه😍😍😍😍😍😍😍
خسته نباشی عزیزم🤩🤩🤩🤩🤩

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

عههههه پس اون دختره که بردنش بعد کسری حافظش برگشت این بوددد😍😍🤩
ولی دختر چه کردیییییی!
خیلی عالی مینویسی من یه ساعته عین فیلم دارم میخونمشو تصور میکنم😂

ALA ,
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

منم😂😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA ,
3 ماه قبل

میخ شده بودم ینی 🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

فقط من چشم قشنگتمااا🦦🚬

ALA ,
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

برو وووووو گل نرگسییییی شرررر نشووووو😠😡😤😡😡😡😡😡
چشم قشنگ منم🫡

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط ALA ,
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA
3 ماه قبل

اول من بودم تا آخرم هستم 🦦
بحث کنی کسرام میاد پت پتت میکنه😎

Eda
Eda
3 ماه قبل

بیچاره جواهر بعد کلی خیس شدن و بدبختی داشت فرار میکرد باز گرفتنش☹️خسته نباشی الباتروسیی❤

Fateme
3 ماه قبل

مثل همیشه فوق العادههه
اصلا نمیدونم چی بگم من واقعا

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x