رمان انتهای دنیای من با تو

رمان انتهای دنیای من با تو _ پارت 2

3.5
(13)

سبحان

میون خواب و بیداریم که صدای قدم های تند و باعجلهٔ پرستاران رو از پشت در می شنوم. از تخت بلند می شوم. موهای خرماییم را کمی مرتب می کنم و از اتاق می زنم بیرون‌..

رو به آهیر قدم تند می کنم.
_ سلام چی شده ؟ چرا اینا این مدلی شدن باز؟!
_ اگه منظورت پرستاراست باید بگم به خاطر اومدن روانپزشک جدید به این بخشه.
_ زن که نیست؟
_ تو چرا اینقدر با زنا مشکل داری سبحان؟
_ از زنا خوشم میاد به جز اونی که از نوع روانپزشکش باشه.. . دانیال تو اتاقشه؟
_ حالش خوب نیست. بعداً برو دیدنش الان نه..

دانیال مثل من یه بیمار با مشکل روحی بود. به هم نزدیک بودیم و من هر روز باید می دیدمش. اون هر روز داروهاش و غذاهاشو فقط با حضور من می خورد. بی توجه به حرف آهیر به سمت اتاق دانیال رفتم.
_ سبحان! سبحان وایستا. کجا میری؟!
_ بهتره حنجرتو اذیت نکنی. من کار خودمو می کنم.
_ نمی دونم این پسر چرا اینقدر لجباز و خودسره… .

✳️✳️✳️
سبحان

_ سبحان میل ندارم چه مرگته؟
_ درست صحبت کن من ۲ ماه ازت بزرگترم بچه
_ چرا اینقدر نگران منی ؟
با دهانی پر از غذا جوابش را می دهم.
_ چون بهت نیاز دارم.
_ حالا خفه نشی آقا سبحان… .
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
_ آخه تو به چیه من نیاز داری؟ همه دوستت دارن. تو خیلی قشنگی سبحان. قیافت شبیه دخترا می مونه. تو همه چی دار‌…

صحبتش را قطع می کنم و ادامه می دم
_ فقط وقتی خیلیا دوسم داشتن که دیگه برام مهم نبود ذهنیت شون درموردم چیه. کافیه سعی کنی آدم خوبی باشی. مردم خوبی رو احساس می کنن و به سمتش سوق پیدا می کنن‌‌. اومدم اینجا تا خودمو پیدا کنم. کسی که مدتهاست از دستش دادم. اومدنم به اینجا اجبار بود؛ اما الان خودم نمی خوام برم. اینجا بیشتر شبیه خودمم، کنار تو. آدما اینجا کمتر تظاهر به خوب بودن می کنن. اینجا گاهی آرامشش از اون بیرونم بیشتره‌. اینو فقط آدمی که تو دنیای ماست درک می کنه… .

دانیال همون طور که پاهاش رو روتخت در آغوشش گرفته، لبخندش رو بهم هدیه میده. سروش یکی از مریض های دیگه که تختش نزدیک دانیاله، با گرفتن ویولن به سمت من، محکم رو شونم می زنه و میگه:
_ می دونم حسش نیست؛ ولی برا دانیال بزن.
_ اِی به چشم…

راوی

صدایش بی نظیر بود❤️ گاهی همه جا سکوت نقش می بست. برای شنیدن ملودیِ نواخته شدهٔ او…
آدما ی اینجا با هم تفاوت های زیادی داشتن؛ اما این صدا با هر بار نواختنش، همه رو به هم وصل می کرد…

سبحان همینو می خواست. باهم بودن آدما رو زیادی دوست داشت… .

✳️✳️✳️
سبحان

نیمه های شب بود که از اتاقم بیرون زدم تا کمی برای خودم آب بیارم؛ که ناگهان صدای شکسته شدن چیزی رو شنیدم. دلم شور می زد. انگار این دفعه دیگه صدای شکستن همیشگیِ شیشه ها نبود.

با یادآوری چیزی قلبم به تپش افتاد
_ دانیال…
در اتاقشو باز کردم. دیدمش که روی زمین افتاده و از سرش خون میاد. بغض توی گلوم اجازه حرف زدن بهم نمی داد. کنارش نشستم و سرشو در آغوش گرفتم.
_ دانیال چی کار… چی کار کردی؟؟
با دیدن بی حالیش و ضربان کندش فریاد زدم‌
_ آیلااا، پرستار….

✳️✳️✳️
راوی

_ حالش چطوره؟
_ اونقدرا بد نیست ماهبانو. به خاطر از دست دادن دوستش، حالتاش بدتر شده؛ ولی با دارو های تجویزی بهتر میشه.
_ ممنون دکتر
_ آیلا برو پیشش تنها نباشه یه کاری بده دستمون.
_ اون همچنین کاری نمی کنه خانم.
_ اونا عادی نیستن آیلا
آیلا با ناراحتی از کنار ماهبانو گذشت و به سمت اتاق سبحان رفت.

آیلا

با دیدنش روی تخت قلبم به درد میومد. کم پیش میومد حالتاش اینطوری عود کنه. نزدیک تر رفتم و برای گرفتن دمای بدنش، دستمو رو پیشونیش گذاشتم. موهای خرماییش توی صورتش پخش شده بودن. لباس سفیدش هنوز رنگ خون به خودش داشت. چشمای سبزش دیگه دیده نمی شد. پلک هاشو رو هم گذاشته بود. خواب نبود؛ اما نمی خواست با کسی حرف بزنه. معمولاً می گفت کسی نمی تونه کاملا درکش کنه. پوست سفید رنگش، کاملاً سرخ شده بود.
اون حتی وقتی بیمار می شد هم زیبا بود.

_ متاسفم نباید اینطور می شد… ولی تو هنوز دیوونه ترین و خوش قلب ترین آدم اینجایی سبحان. زود خوب شو، لطفاً… .

از اتاقش بیرون رفتم تا به روانپزشک جدید بیمارستان که دوستم بود زنگ بزنم.
_ سلام کجایی؟
_ سلام. تو راهم چیزی شده آیلا ؟
_ نه خواستم بگم نیاز نیست بیای. اون بیمار فوت کرده.
_ اون قبلا تحت درمان بوده. تو گفتی بهتر شده..
چطور ممکنه؟
_ نمی دونم.. دیگه هیچی نمی دونم..

با شکسته شدن بغضم، دست خودم نبود که به گریه افتادم.. و اون با مهربونی ادامه داد:
_ مثل اینکه دلت خیلی گرفته آیلا، بذار بیام. منتظرم باش.

با قطع کردن تماس صدای داد و فریاد سبحان رو داخل راهرو شنیدم. ترسیده از این وضعیت به سمت راهرو دوییدم و دیدم روبه‌روی ماهبانو وایستاده. دستش رو گرفتم و آروم صداش کردم.

_ سبحان! لطفاً داد نزن بقیه درحال استراحتن.
اما اون بی توجه به حرف من بلند از قبل فریاد می کشید.
_ بهت گفتم حالش خوب نیست. زودتر از این پیگیرش باش. گفتم باید بیشتر کمکش کنی. گفتم باید خانوادشو ببینه. گفتم یه دکتر دیگه برای معالجه سرطانش پیدا کن؛ واسهٔ چی…
_ سبحان بسه خواهش می کنم‌
ماهبانو روبه سبحان کرد و با لحن خشک و خونسردش گفت:
_ تو واسش چی کار کردی ؟ تو چی کار کردی سبحان؟؟ ویولن زدنت ، خوش و بش کردنت با این آدما، رسیدگی بهشون.. نتیجهٔ همش اینِکه تو الان زنده ای و دانیال مرده‌.

باورم نمی شد که همچین حرفی می زد. دلم اون لحظه برای سبحان خیلی سوخت. مثل برادرم بود.
محبتش رو ، لبخند و شجاعتش رو دوست داشتم.

✳️✳️✳️
آیلا

پیامکی به گوشیم اومد. مطمئن بودم خودشه‌.
_ باز کن منم.
_ الان میام پایین.
شالمو سرم کردم و از اتاق پرستارا اومدم بیرون. به سمت در خروجی رفتم. شب بود و می ترسیدم کسی بیدار بشه. برای همین آهسته تر از همیشه قدم برمی داشتم.قرار بود فردا بیاد تا با مدیر ملاقات کنه؛ اما به خاطر من امشب خودشو رسوند. کف حیاط خیس شده بود از بارون. طراوت خاصی پیدا کرده بود… . درو که باز کردم صورتش رو دیدم که پس از سالها هنوز همون قدر زیبا بود.. دلم براش تنگ شده بود.
_ ایل ماه! ✨
_آیلا خودتی؟
با خنده ای از سر خوشحالی و خیلی آهسته، ادامه دادم:
_ اوهوم
هم دیگر رو در آغوش گرفتیم. لباس سفید بلند دامنی شکل به تنش بود. موهای قهوه ای بافته شدش از زیر شال خودنمایی می کرد. گردنبند طلایی رنگ مادرش رو هنوز به گردن داشت.

همون طور که در آغوشش بودم، کنار گوشش لب زدم:
_ بودنت آرومم می کنه ایل ماه. ممنون که همیشه وقتی بهت احتیاج دارم هستی⁦♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
9 ماه قبل

رمانت قشنگه و شخصیت هات دوست داشتنی هستن سارای عزیز💕😘
فقط اگه ممکنه انقدر زبون رو از راوی به شخصیت ها منتقل نکن برای من خیلی اذیت کننده بود اینکه هر پنج شش خط راوی داستان عوض میشد😁
موفق باشی♥️

Narges Banoo
9 ماه قبل

خوب بود خو فقط یکم از هر شخصیت بیشترش کن من الان خواستم برا دانیال ناراحت شم رفت راوی بعد رف آیلا یجوری خواننده تو درکش دچار مشکل میشه هی حال و هواش عوض میشه 😁🦋
قلمت قشنگه 😍✨

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x