رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت پنجم

3.8
(24)

به آرومی چشم‌هام رو باز کردم. یک پرده به مدت نیم ثانیه مانع از دید من شد و کمی بعد تونستم رنگ‌های دیگه‌ای رو هم ببینم. دستی به سرم کشیدم. اون حس گم شده بود و تازه به خودم اومده بودم. من چرا این‌جا بودم؟ داخل کلبه روی تخت دراز کشیده بودم و کسی جز من حضور نداشت. نشستم. از آفتاب قوی‌ای که داخل رو روشن کرده بود، حدس زدم ظهر باشه. یعنی تازه خوابیده بودم؟ دستم رو بالا آوردم تا از ساعت مچیم متوجه زمان بشم. بعید می‌دونستم که این کرختیم به خاطر چند ساعت دراز کشیدن باشه. با دیدن ساعت یازده و بیست دقیقه چشم‌هام گرد شد. یادمه وقتی ناهار رو پخش می‌کردم، ساعت حول و حوش یک بود. من یک روز کامل خوابیده بودم؟ اوه نه، لابد ساعتم از تنظیم افتاده بود.

مچ چپم رو گرفتم و دست‌هام رو به جلو کشیدم تا انرژی‌های زرد از من خارج بشن. باید سرحال می‌شدم. یک‌دفعه خشکم زد، در حالی که هنوز دست‌هام به جلو کشیده شده بود و قوز کرده بودم. مچم رو رها کردم و به ناخن‌های کشیده‌ام چشم دوختم. زیرشون سیاه شده بود. نه از چرک و کثافت، چون سر انگشت‌هام قرمز بود. مثل لکه‌های سرخ خون. با حیرت دست‌هام رو چرخوندم تا کف دست‌هام رو ببینم. صورتی بودن. حس می‌کردم پوست کف دست‌هام کشیده و چسبناکه، مثل این‌که کسی به مدت طولانی لیسشون زده باشه!

چند باری پلک‌هام پرید. این‌جا چه خبر بود؟ دست‌های من… دست‌های من چرا خونی بودن؟ در ناگهان باز شد که به طور غیر ارادی دست‌هام رو زیر پتو که هنوز روی پاهام قرار داشت، مخفی کردم. رها که از دیدنم جا خورده بود، گفت:

– بالاخره بیدار شدی؟

از هیجانی که من رو به نفس‌نفس انداخته بود، لب‌های خشکم رو با زبون خیس کردم و گفتم:

– مگه از کی خوابیده بودم؟

در رو بست و در حالی که نزدیکم می‌اومد، چشم گرد کرد و جواب داد.

– خیلی! مثل این‌که واقعاً خسته بودی‌. عجیبه زخم بستر نگرفتی.

یعنی واقعاً یک روز خوابیده بودم؛ اما یادم نمی‌اومد به این‌جا اومده باشم. سوالم رو به زبون آوردم.

– کی من رو به این‌جا آورد؟ فکر کنم از حال رفتم.

– وا آیسان!

سوالی خیره‌اش موندم که تک‌خند گیجی زد و گفت:

– یادت نیست؟ خودت اومدی.

سرم رو به معنای نفی تکون دادم. رها اخم محوی کرد و در کنارم نشست. بازوم رو گرفت و با لحنی نگران به حرف اومد.

– حالت خوبه؟

اخم‌هام توی هم رفت و با نشستنش روی تخت، دست‌هام رو مشت کردم. چرا چیزی از چند ساعت قبل به یاد نداشتم؟ دیشب و حتی دیروز داشتم چی کار می‌کردم که دست‌هام خونی بود؟ تنها راهی که به ذهنم می‌رسید، این بود که بیهوش شده باشم؛ ولی رها گفت خودم به این‌‌جا اومدم، پس چرا چیزی جز خارج شدن از آشپزخونه در خاطرم نبود؟

رها از بازو تکونم داد و گفت:

– هی!

به خودم اومدم. با صدایی گرفته لب باز کردم.

– خبری از مفقود نشد؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و صدا بیرون داد.

– اوم اوم.

آهی کشیدم و با حواسی پرت موهام رو به عقب روندم که یک‌دفعه مچ دستم اسیر شد. رها با اخم‌هایی درهم به دستم نگاه کرد و گفت:

– دستت چی شده؟

فوری مچم رو آزاد کردم و گفتم:

– چیزی نیست.

و بلافاصله از تخت پایین رفتم. باید دست‌هام رو می‌شستم. به بیرون رفتم و داخل دستشویی شدم که هیچ دری نداشت و بلکه با پتویی ورودیش رو پوشیده بودن. اون‌جا شیر آب عمومی نصب بود و میشد باهاش دست‌هام رو بشورم. دو بار مایع دستشویی زدم تا دست‌هام کاملاً تمیز شد. هر چند همون دفعه‌ اول لکه‌ها پاک شده بودن؛ اما من زیادی حساس بودم. جوری زیر ناخن‌هام رو تمیز می‌کردم که پوست زیرشون پوسته‌پوسته شده بود و بعد از خشک کردن دست‌هام تازه متوجه سوزششون شدم. چند دفعه به صورتم آب پاشیدم تا بلکه خماری و گیجی از سرم بپره و بفهمم دیروز واسه‌ام چه‌جوری گذشته؛ ولی فایده‌ای نداشت.

از دستشویی خارج شدم و در خلاف جهت کلبه‌ها قدم برداشتم. ذهنم بد مشغول شده بود. اتفاقات رو مرور کردم. پرده‌های سفید و کوری موقتم، گم شدن یک مسافر، حافظه مختل شده‌ام. آه باید در اسرع وقت خودم رو به یک دکتر نشون می‌دادم. مطمئناً به خاطر فشار روانی که روم بود، چنین حالاتی بهم دست داده بود؛ ولی با شرایط فعلی کسی حق نداشت صحنه رو ترک کنه. با تموم همه این‌ها ذهنم دوباره به سمت اون خون‌ها پیش رفت. به طور حتم با شستنشون اصل قضیه پاک نمیشد؛ اما چه قضیه‌ای؟ چه اتفاقی برام افتاده بود؟

وقتی حواسم جمع شد، متوجه شدم حدود صد متر از منطقه دور شدم و سربازی که کمی جلوتر از من به دنبال چیزی بود، متوجه‌ام شد. اخم عمیقی نشونم داد که قبل از باز شدن لب‌هاش، عقب گرد کردم و به سمت کلبه‌ها برگشتم.

– کجا رفتی بی‌خبر؟

از حرف رها سرم رو بالا آوردم و با گیجی نگاهش کردم. کمی پریشون به نظر می‌اومد. آه اصلاً کی پریشون نبود؟ ماه عسل واسه زوجِ تازه حروم شده بود و بقیه هم از اومدن به این‌جا پشیمون شده بودن.

– آیسان حالت خوبه؟

صداش می‌لرزید. سوال روی سوال آوردم و با سردی زمزمه کردم.

– خوبی؟

لب‌هاش رو به درون دهنش برد و بلافاصله تیله‌های طوسیش میون انبوهی اشک غرق شد. اخم درهم کشیدم و در یک قدمیش ایستادم.

– رها؟

– نبود؟

از روی شونه‌ی رها به سروان حیدری نگاه کردم. رها هم بلافاصله به عقب چرخید. سربازی رو که چندی پیش دیده بودم، در جواب سروان لب زد.

– انگار آب شده رفته زیر سنگ!

داشتن در مورد چی حرف می‌زدن؟ سروان حیدری خطاب به من و رها گفت:

– لطفاً از دیدرسمون خارج نشین.

و با حرکت سر به سرباز اشاره کرد همراهش بره. وقتی سرباز از کنارم عبور کرد، نگاه مشکوکی بهم انداخت. بعد از تنها شدنمون رو به رها با بی‌قراری پرسیدم.

– قضیه چیه؟

رها با حرص گفت:

– علاوه بر خواب سنگینت، حواس پرت هم هستی. کجا بودی؟

– اَه ول کن جون آیسان، بگو چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟

رها آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکثی لب زد.

– یک گمشده دیگه!

با حیرت و صدایی بالا گفتم:

– چی؟ یکی دیگه؟ چه‌ طوری آخه؟!

رها با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. فقط درخت‌های سر به فلک کشیده که شاخه‌هاشون مثل رشته پراکنده بودن و حکم چتر زمین رو داشتن، شنونده حرف‌هامون بودن؛ با این حال رها به این خلوت راضی نشد و با کشیدن دستم من رو به دنبال خودش کشید.

داخل اتاق شدیم و رها در رو سریع چهار قفله کرد. با اعصابی ویران پرخاش کردم.

– چی شده؟

– یکی از سربازها ناپدید شده.

اضطراب و ترس در حرکاتش شناور بود. به موهای سیاه مواجش که شاید به زور تا سینه‌اش می‌رسیدن، چنگ زد و در همون حال طول اتاق رو طی ‌کرد.

– رها!

با جفت دست‌هاش صورتش رو پوشوند و ناله خفه‌ای سر داد. دیگه طاقت از کف بریدم و با برداشتن دو قدم بزرگ وحشیانه ساعدش رو چنگ زدم و اون رو تمام رخ به سمت خودم چرخوندم. با صدای بالا و لرزونی گفتم:

– حرف بزن.

– باید از این‌جا بریم.

– چی؟

با وحشت سرش رو تکون داد و خودش رو بغل گرفت.

– رها!

– این‌جا داره اتفاق‌هایی می‌افته. ما باید… باید از این‌جا بریم.

– به هیچ عنوان!

با خشم و چشم‌هایی گرد شده داد زد.

– چرا؟

– نمی‌شه، ما… ما… .

– ما چی آیسان؟ گوش کن. این‌جا داره یک اتفاقی می‌افته. کسی بینمون هست که داره افراد رو مثل یک طعمه بیرون می‌کشونه. می‌فهمی؟

– نه، اون‌ها خودشون از کلبه بیرون میرن.

– شاید هم ترغیب میشن.

نفسم بالا نمی‌اومد. با خوفی که لونه کرده بود به عقل و منطقم، لب زدم.

– از کجا این‌قدر مطمئنی؟

– همون‌طور که تو به احساست مطمئنی، من هم به ندای درونم اعتماد دارم.

– خودت گفتی گاهی اوقات احساسات راه اشتباه رو نشون میدن.

– نه در این‌باره.

نفس‌هام مثل گوله‌ای خارج میشد و شونه‌هام رو بالا- پایین می‌برد. بهش پشت کردم و گره‌ روسریم رو که طبق عادتم شل می‌بستم، کاملاً باز کردم. به خاطر جنس لیز ساتنش از شونه‌هام سر خورد و روی زمین افتاد. این هم مورد بعدی، مفقود شدن یک سرباز! با خطور فکری خشکم زد. نگاه مشکوک و اخم‌آلود اون سرباز بهم هشدار بدی رو می‌داد. نکنه به من شک کرده؟ فقط به خاطر این‌که کمی از محوطه دور شده بودم؟ نه، این منصفانه نبود. وای خدایا! باید چی کار می‌کردم؟

– آیسان روبه‌راهی؟

با دست‌های به‌هم چسبیده‌ام بین ابروهام تا پیشونیم رو ماساژ دادم. رها مقابلم ایستاد‌. چشم‌های زیبا و ستودنیش خیس بود؛ ولی دیگه نمی‌بارید. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت تخت رفتم. با سستی نشستم و خودم رو به انبوه سوال‌هایی که وحشیانه به آرامشم چنگ می‌زدن، تسلیم کردم. شونه‌ام نرم فشرده شد که کمی اعصابم رو آروم کرد. بی اینکه مسیر نگاهم رو عوض کنم، زمزمه کردم.

– ماساژ بده.

رها در سکوت شونه‌هام رو ماساژ داد. افکارم رفته‌رفته سامون می‌گرفت و می‌تونستم بهتر شرایط رو درک کنم.

سروان حیدری که بالاترین درجه‌دار گروهش بود، گزارش جدیدش رو مبنی بر گم شدن یکی از سربازهاش به مافوقش از طریق تماس تلفنی داد. قرار شده بود نیروی بیشتری به این‌جا اعزام بشن و از طرفی هر گونه ارتباطی رو با جهان بیرون از جنگل واسه‌مون ممنوع کرده بودن. گاهی اوقات درک نیروی امنیتی برام دشوار میشد. چرا وقتی با دوتا چشم‌هاشون شاهد حال خراب و چه بسا بیهوشی چند نفر بودن، اجازه نمی‌دادن کسی این منطقه رو ترک کنه؟ یا حتی یک تماس کوچیک داشته باشه؟ انگار برنامه داشتن شخص پشت پرده رو که همه ما رو به بازی گرفته بود در صحنه جرم رو کنن؛ ولی ما تا کی باید صبر می‌کردیم؟

چهل و هشت ساعت از زمانی که گوشی‌هامون رو ازمون گرفته بودن و ما رو سخت تحت نظر داشتن، می‌گذشت. همچنین خبری از اون سرباز هم نشده بود. لا‌به‌لای این اتفاقات تصویری دست بردار ذهن من نمی‌شد. دست‌های خونی!

سعی می‌کردم شب‌ها بیدار بمونم و توی این کار تا حدودی هم موفق بودم؛ البته عامل اصلی این بی‌خوابی نگرانی برای اردوان بود. حالا که خبری از من نداشت، هر طور شده خودش یا سام رو به دنبالم می‌فرستاد؛ اما بدون شک پلیس‌هایی که ورودی‌های جنگل رو زیر نظر داشتن، مانعشون می‌شدن. بالآخره تو یک نقطه‌ی زندگیم نگرانی‌های اردوان بی‌پاسخ نموند. به احتمال زیاد حال ما توی روزنامه‌ها و شبکه‌های خبر شرح میشد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی من سوژه‌ی خبرنگارها بشم.

تعدادمون از نوزده نفر کمتر نشده بود، ظاهراً کسی که ممکن بود این بازی رو با ما شروع کرده باشه، موضع خودش رو از دست داده بود و فعلاً کمین کرده بود. حال روحی بقیه اصلاً تعریفی نداشت و حتی خود پلیس‌ها هم با گم شدن اون سرباز، کمی ناآروم به نظر می‌رسیدن، چون یکی از فرضیه‌هاشون این بود گمشده‌ها آروم و بی‌صدا از جمع فاصله می‌گرفتن. مثل این بود که خودشون به میل خودشون ما رو ترک می‌کردن و مفقود شدن اون زن این احتمال رو بیشتر می‌کرد.

بوی عرق گرفته بودم و نمی‌تونستم به حموم برم. اوه فکرش رو بکن، حموم کنی و یک‌دفعه یک سرباز اسلحه به دست بیاد بررسیت کنه تا یک وقت خطا نکنی! نه، من نمی‌تونستم توی چنین جایی حموم کنم، پس ترجیحاً فقط لباس‌هام رو عوض می‌کردم.

آسمون ابری بود و دما چند درجه افت کرده بود. همه منتظر یک بارون بودیم، چرا که مه‌هایی روی دامنه‌ کوه‌ها می‌خزیدن و چندان زمان نمی‌برد که جنگل هم غرق مه میشد. برای خودم فقط دو روپوش گرم آورده بودم تا در روز مبادایی مثل الآن ازشون استفاده کنم.

به همراه رها توی آشپزخونه داشتیم به حرف‌های زیبا و فاطمه زهرا گوش می‌دادیم. نرگس از وحشت دوباره تب کرده بود و حتی زیر لب پایینش تبخال بیرون زده بود. این دختر بیشتر از همه‌مون تحت فشار بود و ترس داشت اون رو از پا می‌انداخت. داخل آشپزخونه فقط من و رها با زیبا و فاطمه زهرا همچنین برفین حضور داشتیم. طی صحبت‌هاشون متوجه شده بودم زیبا صاحب دو بچه بود که یکی تازه دوران مهدش رو می‌گذروند و پسر بعدیش ده سالش میشد. نگرانی یک مادر برای بچه‌هاش بیشتر از مرگش بود و زیبا ناله داشت، اگه بمیره چه کسی از بچه‌هاش محافظت می‌کنه؟ یک وقت به دست نامادری نیوفتن، شوهرش زن نگیره و ‌… . برفین هم با نگرانی گاهی اوقات توی بحث‌هاشون شریک میشد. طبق گفته‌هاش چهارشنبه‌ همین هفته اون‌ها مراسم داشتن و قرار بود نوه‌ عمه‌اش عروسی کنه. حالا با اخباری که به گوش همه رسیده بود، قطعاً این مراسم کنسل میشد؛ البته اگه همچنان تا پس فردا این‌جا زندانی باشیم.

فاطمه زهرا نگاهی به ساعت گردی که بیشتر توی مدارس یافت میشد، انداخت. آهی کشید و گفت:

– واسه ناهار چی کار کنیم؟ موادمون ته کشیدن.

زیبا نالید.

– مجبوریم تخم‌مرغ بهشون بدیم دیگه. برو هر چی تخم مرغه، آب‌پز یا نیمرو کن. آه من دیگه جونی واسه کار ندارم.

ضربه‌ آرومی به کفشم خورد که نگاهم رو به رها دوختم. با اشاره چشم و ابرو علامت داد بیرون بریم. در سکوت از پشت میز بلند شدم و خطاب به زیبا گفتم:

– اگه کمکی بود، من همین اطرافم.

زیبا با قیافه‌ای آویزون حتی سرش رو هم بالا نیاورد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

خودم رو بغل گرفته بودم و آروم به سویی راه می‌رفتم، رها لب زد.

– حالا قراره چی بشه؟

– نمی‌دونم.

– اگه نتونن اون شخص رو پیدا کنن چی؟

– شاید چنین شخصی وجود نداشته باشه.

رها سرش رو به سمتم چرخوند که هم زمان قدم زدنم اضافه کردم.

– این احتمال هم هست که اون سرباز موقع نگهبانی دادنش صدایی رو شنیده باشه یا خواسته گشتی به اطراف بزنه و گم شده باشه. همه چی احتمال داره، پس قطعاً‌ای در کار نیست.

– یعنی میگی ما بی‌جهت این‌جا گرفتار شدیم؟

– گفتم که احتمالات! شاید هم فرضیه‌ پلیس‌ها درست باشه.

رها به خودش لرزید و نالید.

– اوه خدا نکنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x