رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت ۱۹

4.2
(58)

# پارت ۱۹

امروز رادوین رفت، من هم وسیله‌هام رو جمع کرده بودم و اومده بودم خونه‌ی مامانم
اینها.

تقریباً از وقتی که اومده بودم تو اتاقم بودم و خودم رو با نت گردی سرگرم کرده بودم.

دلم برای رادوین تنگ شده بود، بی اختیار گوشیم‌رو برداشتم و شمارهاش رو گرفتم.

چند تا بوق بیشتر نخورده بود که قطع کردم.گوشیم زنگ خورد، خودش بود، جواب دادم.

-بله.

-سلام، زنگ زده بودی؟

نفسم رو فوت کردم

-آره، دستم خورده بود.

-فکر کردم کارم داشتی، گفتم شاید دلت برام تنگ شده.

-کی رسیدی؟

-چند ساعتی میشه.

-خوبه، مراقب خودت باش.

-باشه، فعلا خداحافظ.

-خداحافظ.

تماس قطع شد.

از نبودش دلم گرفته بود، کنار پنجره ایستادم، هوای آسمون هم مثل دل من ابری بود.

از اتاق بیرون رفتم، نگاهم کشیده شد سمت پیانو گوشه پذیرایی. خیلی وقت بود که دست
بهش نزده بودم.

پشت پیانو قدیمی ام نشستم و انگشتانم روی دکمه ها کشیدم.

دلم میخواست آهنگ مورد علاقه ام رو بزنم و باهاش گریه کنم.

-خیلی وقته که پیانو نزدی.

صدای رضا بود.

-نواختن، انگیزه میخواد که من. …

-تو هنوز هم پر از انگیزه ای.

-ممنون نظر لطفته.

-چی شده روشا؟ چرا بامن اینقدر سردی

_چیزی نشده، فقط تو این همه مدت نشون دادی که چه قدر با معرفتی.

-حق داری هرچی دلت میخواد بگو؛ اما باور کن من هم مثل تو ناراحت بودم.

-فکر می‌کردم اگه یه روز تو دنیا کسی رو نداشته باشم حداقل یه برادری هست که مثل کوه پشتم باشه؛ اما انگار اشتباه فکر میکردم، چطور تونستی بزاری بابا با من همچین کاری
کنه؟

-میدونم حق داری؛ اما من نه نامردم نه بی غیرت، همه تلاشم رو کردم؛ اما. …

-مهم نیست دیگه.

-میخوام بدونی من هنوز هم مثل گذشته دوستت دارم و تو برام بهترین خواهر دنیایی.

-با اینکه ازت دلخورم؛ ولی منم دلم برات تنگ شده بود.

رضا لپمرو کشید و موهام رو به هم ریخت.

از پشت پیانو بلند شدم و دنبال رضا کردم و براش رجز میخوندم.

صدای خنده هامون کل خونه رو پر کرده بود.

………….

دو هفته از اومدنم به خونه پدریم گذشته بود.

تو این مدت خبر خاصی از رادوین نداشتم.

ظرف های شام رو شستم و طبق عادت دستم رو با حوله خشک کردم.

مامان چایی دم کرده بود.

-روشا جان بیا چایی بخور.

طاقت نگاه های بابارو نداشتم بدون معطلی گفتم:

-مرسی مامان جان، من معده ام یکم درد میکنه میرم اتاقم.

از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، خیلی وقت میشد که از نرگس خبری نبود به ساعت
نگاه کردم تقریبا حوالی ده بود.

گوشیمرو برداشتم و شماره نرگس رو گرفتم

بعد از چند تا بوق جواب داد:

_ سلام

_سلام نرگسی، چطور مطوری؟

-بد نیستم، تو خوبی؟

-ایی، منم خوبم.

-خداروشکر.

-چه خبرا؟

-هیچی، خبر خاصی نیست.

-یعنی هنوز هم جواب نیمارو نمیدی؟

-چند باری زنگ زده و ناگفته نماند که در خونه هم اومده.

-خوب؟

-خوب نداره که، حرف من همونه.

-میدونم مرغت یه پا داره.

-اوف روشا تو دیگه نصیحتم نکن.

-پس میخوای تا آخر عمر عذب بمونی!

-شایدم نموندم.

-کلک خبریه؟

-حالا …

-بخدا نگی فردا میام تک تک موهات رو میکنم.

-خانم عباسی رو یادته؟

-همون زنه که موکلت بود؟

-اره.

-از من برای برادرش خواستگاری کرده

_ جدی میگی؟

_ دروغم چیه.

-تو چیگفتی؟

-فعلا در حد یه معارفه است دیونه.

-برادرهه رو دیدی؟

-خودش رو که نه ولی عکسش رو دیدم.

دکتر قلبه و آمریکا زندگی میکنه.

-یعنی میخواد از ایران زن بگیره و بره آمریکا؟

-اره، دنبال یه دختر خوب و ایرانیه.

-اگه زنش بشی اون وقت. …

-چه عیبی داره، دعوت نامه میفرستم میای پیشم.

-گمشو، میخوام صد سال سیاه اینجوری نیام.

-حالا که معلوم نیست، هنوز هم با فرشاد حرف نزدم.

-اسمشون فرشاده؟

-بله عزیزم.

-نرگس، پس نیما چی‌میشه؟

-دارم فراموشش میکنم.

-ولی نرگس!

-ولی نداره روشا، فرشاد یه موقعیت عالی برای منه. خانوادهاش هم از گذشه ام خبر دارن
و حقیقت من و زندگیم رو پذیرفتن.

-تا اون جایی که یادمه برادر خانم عباسی یه دوازده سالی از ما بزرگتر بود.

-سن فقط یه عدده.

-خاک برسرت دختر مگه قحطی شوهره.

-نخیر اینطور نیست.

_ تو داری این وسط با همه لج میکنی، بخصوص بیشتر با خودت.

-زندگی خودمه.

-منطقت پس کجا رفته؟

-داره تو کوچه بازی میکنه.

-یادم باشه بیام ببرمت پیش یه روانشناسی چیزی.

-خودت هم خوب میدونی اینطوری بهتره.

-نه، بهتر نیست نیمارو نمیخوای خوب نخواه به درک ولی دیگه حق نداری آینده
خودت رو قربانی کنی.

-روشا من تصمیم رو گرفتم.

-خیلی قدی نرگس، هرکاری دلت میخواد بکن شب بخیر.

-شب بخیر.

تلفن رو قطع کردم و عصبی رو تخت نشستم واقعاً این دختره زده بود به سرش.

………….

سینی چایی رو روی میز گذاشتم و کنار مامان نشستم.

مامان: خوب مهین جون خیلی خوش اومدی، چخبرها؟

مهین: ممنونم، سلامتی، مزاحمتون که نشدم؟

مامان: نه این حرفا چیه مراحمی، آقا مرتضی خوبن؟ نیما و بردیا چطورن؟

مهین: الحمداللّه همگی خوبن، تو چطوری روشا جان؟ نیما گفت همسرت رفته مأموریت.

صدام رو صاف کردم و گفتم:

-ممنونم، بله ماموریتن هنوز برنگشتن.

مهین: ایشاللّه به سلامتی بر میگرده.

مامان: ایشاللّه

بهترین زمان بود باید یه جوری قضیه نرگس رو وسط میکشیدم.

من: مهین جون میگم هنوز هم خیاطی میکنید؟

مهین: آره؛ ولی نه مثل سابق، میخوای لباس بدوزی؟

من: بله، آخه جشن عقد یکی از فامیل های رادوینه.

مهین: به سلامتی، پارچه گرفتی؟

من: نه هنوز، گفتم اول ازتون بپرسم اگه قبول کردین بعد برم پارچه بگیرم.

مهین: کار خوبی کردی عزیزم، چه مدلی میخوای؟

من: پوشیده باشه چون فامیل داماد همه اونور آبی هستن مجلس هم قاطیه.

مامان: کدوم فامیل رادوین رو میگی روشا؟

من: نوه خاله رادوین، سمانه رو میگم همون که گفتم داماد پونزده سال ازش بزرگتره.

مهین جون به صورتش کوبید.

مهین: خدا مرگم بده، پونزده سال؟ مگه رو دست خانواده اش مونده؟

من: نه مهین جون، راستش داستان زندگی سمانه خیلی تلخه. سمانه بچه واقعی اون خانواده
نیست. پرورشگاهی بوده و این خانواده اون رو به فرزندی قبول میکنن و بزرگش میکنن؛
اما با این وجود تو خوب خانوادهای میافته و درست تربیت میشه. درس میخونه و پزشک
میشه.

مامان: خدا خیرشون بده چه قدر ثواب کردن، هم یه بچه رو سر و سامون دادن هم آخرت
خودشون رو ساختن.

مهین: خوب پس چرا همچین آدمهایی دخترشون رو به کسی شوهر دادن که پونزده سال
از دختره بزرگتره؟

من: سمانه اینها یه همسایه دارن که از قدیم هم دیگه رو میشناختن و با هم رفت و آمد
داشتن، این همسایه یه پسر داشته که پسرش عاشق سمانه بوده و سمانه هم میخواستتش؛
اما مادر و پدر پسره مخالف بودن و میگفتن این دختره بی اصالته و به دردشون نمیخوره.

مامان: عجب آدمهای بی منطقی، اینجور آدمها با این طرز تفکر رو باید تو آتیش بسوزن

من: خلاصه اونقدر این خانواده مخالفت میکنن که آخر سر، پسرشون خودش رو بخاطر
سمانه تو خونه، دار میزنه.

مهین: خدا مرگم بده، خودش رو کشت؟

من: متاسفانه بله، سمانه هم بیماری روحی شدید میگیره و برای چند سال توی آسایشگاه
بستری میشه. بعد گذشت یه مدت طولانی میتونه به زندگی برگرده و یه روز اتفاقی با
همین آقای داماد تو خیابون تصادف میکنه و دیگه قضیه ازدواجشون پیش میاد.

مهین: چه داستان غم انگیزی.

من: غم انگیزه؛ ولی واقعیت داره. خودخواهی خانواده ها باعث این تراژدی دردناک شد.

مامان: ایشاللّه خدا مشکل همه جوانها رو حل کنه. مهین جون چاییت سرد شد، بده
عوضش کنم.

به چهره درهم مهین خانم نگاه کردم با این داستان اغراق آمیزی که من براش تعریف
کردم باید دلش نرم میشد.

………….

کلید انداختم و در خونه رو باز کردم.

چه قدر دلم برای خونه تنگ شده بود.

در رو پشت سرم بستم و به داخل رفتم، چادرم رو آویز کردم و به اتاق خواب رفتم. نگاهم
به عکس دو نفره عروسیمون افتاد.

چه قدر دلم براش تنگ شده بود، حتی برای کم محلی کردنهاش!

از روی دلتنگی، یکی از پیراهن های رادوین رو از کمد بیرون آوردم و توی بغل کشیدم و
بو کردم.

بوی عطرش تو بینیم پیچید.

دلم هواش رو کرده بود، بی طاقت بودم. یک ماه بود که رفته بود و من ندیده بودمش.

بی اختیار موبایلم رو برداشتم و شمارهاش رو گرفتم. چند تا بوق خورد و
اشغال شد.

دلم گرفته بود، حتی شنیدن صداش رو هم از من دریغ کرده بود .

روی تخت دو نفرمون افتادم و از شدت دلتنگی اشکهام شروع به ریختن کرد.

نمیدونم چه قدر گذشته بود و چند ساعت میشد که روی تخت دراز کشیده بودم که
گوشیم زنگ خورد، از خونه بود، جواب دادم.

-الو جانم.

-مادر کجایی؟

-اومدم به خونه سر بزنم، نفهمیدم خوابم بردش.

-چرا خبر ندادی نگران شدم! رضا رو میفرستم دنبالت.

-خودم میام، نمیخواد دیگه رضا رو بفرستین.

-ساعت رو نگاه کردی؟ نزدیک ده شبه، ماشین هم که نبردی. بمون تا رضا بیاد دنبالت

.
-باشه منتظرم.

تماس رو قطع کردم و به خودم کش و قوسی دادم. از رو تخت بلند شدم و چراغها رو
روشن کردم و رفتم دستشویی.

چشمهام یکم قرمز شده بود، دستم رو پر آب کردم و تو صورتم ریختم، سردی آب حالم
رو جا آورده بود.

دست و صورتم رو خشک کردم و مقنعه ام رو صاف کردم.

خیلی نگذشته بود که از پنجره دیدم ماشین رضا پایین آپارتمان پارک شد.

چادرم رو سر کردم و چراغ ها رو خاموش کردم و در رو بستم و سوار آسانسور شدم

.
در ماشین رو باز کردم و با دیدن چهره بابا نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.

-سلام، شما اینجا چیکار میکنید؟

-سلام، بیا سوار شو.

سوار ماشین شدم.

-مامان گفتش رضا میاد

.
-رضا کار داشت به جاش من اومدم، اشکالی داره؟

_ نه چه اشکالی.

-خیلی وقت بود میخواستم باهات صحبت کنم؛ ولی نمیشد.

-در چه موردی؟

-در مورد همه چیز و گذشته.

-گذشته که دیگه گذشته.

-ولی من فکر میکنم نگذشته، باید به حرف هام گوش بدی.

نگاهم را به رو به رو دوختم و منتظر به بابا گوش سپردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
3 ماه قبل

ممنون خانم بالانی عزیز.خوب و عالی مثل همیشه.

Maedeh
Maedeh
3 ماه قبل

ممنون 👌👌

Fateme
3 ماه قبل

خسته نباشی مثل همیشه عالی

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

چه زیبا خسته نباشید 💕💕😍

لیلا ✍️
3 ماه قبل

خیلی قشنگ و روون بود😍 کارت درسته خواهر. کنجکاوم ببینم راز گذشته چیه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

این روشا عجب خبیثیه🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x