رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۱۸

4.6
(67)

 

کلافه از جایم بلند می‌شوم و وارد اتاقش میشوم

کنار تختش بر روی صندلی مینشینم و به چشمان بسته‌اش نگاه میکنم

چقدر در رویاهایم این روز را دیده بودم

اما متفاوت تر

مثلا در رویاهایم نگران فهمیدن هلما نبودم و او هم مانند من خوشحال بود

با لرزیدن پلک‌هایش از فکر رو خیال خود بیرون می‌آیم

از جایم بلند می‌شوم و کنار تخت می‌ایستم

چشمان زیبایش را آرام باز می‌کند و نگاه سرگردانش را به چشمانم میدوزد

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

هلما

کم کم هوشیار میشوم

پلک هایم را آرام باز میکنم و نگاه سرگردانم را به سیاهچاله های چشمانش میدهم

او اینجا چه میکند

نمیدانم کجا هستم

تنها چیزی که به یاد دارم بیهوش شدنم در کنار مزار مادرم است

لبهای به هم چسبیده ام را از هم فاصله میدهم و با صدای گرفته‌ای می‌گویم

_اینجا کجاست؟

با چشمانی مهربانش نگاهم می‌کند و برق درون چشمانش بیش از حد واضح است

آرمان_بیمارستانیم

زبانی بر روی لبهای خشک‌شده‌ام میکشم و لب میزنم

_آب میخوام

آرمان_الان میارم

می‌گوید و کمی از تخت دور می‌شود

کمی بعد درحالی که لیوان آبی در دست دارد کنار تخت برمی‌گردد و دستش را پشت شانه‌ام می‌گذارد

کمک می‌کند کمی نیمخیز شوم و لیوان آب را به لب‌هایم می‌چسباند

بعد از خودن آب دوباره بر روی تخت دراز میکشم

_واسه چی اومدیم بیمارستان؟

کنار تخت بر رروی صندلی مینشیند

آرمان_فشارت افتاده بود……………..الان خوبی؟

سری تکان میدهم و کمی بعد پرستار برای باز کردن سرمم می‌آید و بعد از آن دکتر اجازه مرخصی میدهد

تمام کارهای ترخیص را آرمان انجام می‌دهد همراه هم از بیمارستان خارج می‌شویم

در تمام این مدت با برق عجیب چشمانش نگاهم می‌کند و تردید را در نگاهش می‌بینم

حتی حالا که درون خودروی او نشسته‌ام و سرم را به شیشه تکیه داده ‌ام هم هرازگاهی نگاهم می‌کند

اما من نگاه خیره‌ام را از خیابان پیش رویم نمیگیرم

نگاهم خیره به پیاده‌رو ها و دست فروش‌ها است

اما با دیدن پیرمردی که درون چرخی لواشک میفروخت حال عجیبی پیدا میکنم و نمیتوانم نگاه خیره ام را از آن لواشک های خوشرنگ بگیرم

آب دهانم را به وضوح میبلعم و دستانم را مشت میکنم

این چه حال عجیبی‌است دیگر

تا به حال اینگونه هوس خوردن چیزی به دلم نیفتاده است

البته به جز این یک هفته اخیر که عجیب هوس خوردن چیز های ترش و شیرین بر دلم افتاده‌است

با حس قرار گرفتن چیزی بر روی پایم حواسم جمع میشود

نگاهی به روی پایم میاندازم و با دیدن نایلون پر از لواشک نگاه مبهوت به آرمان که درحال روشن کردن ماشین است می‌اندازم

مگر چقدر در فکر و خیال غرق بوده ام که متوجه ایستادن ماشین و پیاده شون او نشدم

لجبازانه لواشک‌ها را بر روی داشبورد می‌اندازم و دست به سینه به صندلی تکیه میدهم

هوف کلافه‌ای می‌کشد و مجدد لواشک‌ها را بر روی پایم می‌گذارد

آرمان_هلما اینا برای توعه……………..شوهرتم دلم خواسته یه چیزی واسه زنم بخرم لطفا قبول کن

دلم از این همه توجهش ضعف می‌رود اما نهیبی به خود میزنم

نمی‌توانم در مقابل آنها مقاومت کنم و بی توجه به حضور او تکه بزرگی از لواشک آلبالو را درون دهانم می‌گذارم و چشمانم از طعم بی‌نظیرش بسته می‌شود

صورتم از ترشی‌ام مچاله می‌شود و شاید حضور او را فراموش کرده‌ام که تکه دیگری درون دهانم می‌گذارم

(کوفتت بشه🥺🤕

منم لواشک میخوام😭😭😭)

بی حواس تکه‌ای هم سمت او می‌گیرند و با همان صورت مچاله شده می‌گویم

_خودت نمیخوای؟

زمانی که لبخند مهربانش را می‌بینم از حال و هوای خوش خود بیرون می‌آیم

چشمانش ستاره باران است و دلیلش را نمیدانم

خجالت زده میخواهم دستم را عقب بکشم که مچ دستم را می‌گیرد و سرش را جلو میآورد

لواشک را درون دهانش می‌گذارد و بوسه آرامی پشت دستم می‌زند

چیری در اعماق قلبم مانند گذشته تکان می‌خورد

سرم را پایین می‌اندازم و دستم را بر روی پایم میگذارم

دیگر تا مقصد حرفی بینمان زده نمی‌شود

کمی خجالت زده هستم و زمانی که او ماشین را جلوی در خانه پارک می‌کند بعد از برداشتن کیف و لواشکهایم بیحرف از ماشین پیاده میشوم

قبل از بستن در به سمتش برمیگردم و با صدای آرامی می‌گویم

_ممنون………………هزینه بیمارستان رو هم بهم بگو که چقدر شده

او که سکوت میکند در را میبندم و او تا زمانی که وارد خانه شوم همانجا می‌ماند و فقط لحظه آخر صدایش را می‌شنوم

آرمان_مراقب خودت باش

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

آرمان

زمانی که نگاه خیره اش را به آن لواشک ها دیدم نتوانستم بی‌تفاوت بگذرم و زمانی که با ولع لواشک ها را می‌خورد مانند دختر بچه های چهار ساله لجباز شده بود که لبخند را بر لبم آورد

دلم میخواست آن لحظه اورا در آغوشم حل کنم اما حیف که دست و پایم بسته است

حتی حالا که در راه اداره هستم و استرس فهمیدنش را دارم هم لبخند از لبم پاک نمی‌شود و با خود فکر میکنم

کاش فرزندمان دختر باشد

دختری شبیه به او

همانقدر زیبا

همانقدر دوست‌داشتنی

از افکار خود خنده‌ام میگیرد و با سرعت بیشتری به سمت اداره میروم

حمایت یادتون نره😘🥰🙃😉

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
39 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

آخییی چقدر خوبن کنار هم..‌دلم واسه آرمان میسوزه که مجبوره ازش دور بمونه و زیرپوستی محبت خرجش کنه

عالی بود عزیزم یعنی جوری لواشک خوردن حلما رو به تصویر کشیدی که بدجور دهنم آب افتاد🤒

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

خودآزاری داری😂

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون غزل بانو هم بابت این رمان هم دیازپام عالی بودن فقط یکم بیشتر بنویس عزیزجان

FELIX 🐰
8 ماه قبل

عالی بود👏
عزل ما تو حیاط لواشک گذاشتیم درست شه جات خالی

sety ღ
8 ماه قبل

آخ خیلی وقته هوس لواشک ترش کردم😋😋

sety ღ
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

غرل بخدا رفتم کایبنتا رو گشتم لواشک هم پیدا کردم ولی ترش نبود😂🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

خونتون کجاست 🥺
منم میخوام 🤣
پارت زیبایی بود 😊

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

اول من گفتم سعید😡😡😡

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

ای ستی عفریته🤣🤣🤣
خونتون دوره من میگیرم ازش 😌😌🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

مرد مگه لواشک میخوره؟؟؟
از سیبیلت خجالت بکش پسر😂😂😂

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

میخوام بخورم 😌😌
🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

👍😞
😊🌷

sety ღ
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

حیف🤤🤤🤤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

تو هم مثل من عاشق چیزای ترشی پس😍
من تو خونه انبار لواشک دارم🤣🤣
یه دفعه به خودم میام میبینم یه لواشک بزرگ رو تموم کردم🤣🤣

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط 𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

من الان بلیط میگیرم راه میافتم بیام🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

بدووووو🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

حداقل به ضحی هم نزدیک نیستی که..قسمتت نیست لواشک بخوری
بشین خونتون🤣🤣
اهل کجایی؟

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

انبار لواشک؟!😶
والا لواشک بگیرم به ثانیه نمی‌کشه تموم کردم
چه برسه انبار بشه 🥺
حالا لواشک میدی بهمون یا دسته جمعی بیایم دزدی از انبار 🤣

تارا فرهادی
8 ماه قبل

چه خبر شده این پارت😐
حوصله ندارم امروز رمان بخونم رو مدش نیستم🤗

تارا فرهادی
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

نه بابا شب میخونم
الان وسط کلاس ریاضیم الان معلم پارم میکنه😅

تارا فرهادی
8 ماه قبل

چه پارت گوگولی 🥺🥺
طاقت نیوردم خوندمش😅🥰
عالی بود غزاله جونم♥️😘

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

واقعاااا
از دیشب پارت دادم نیست تایید کنه 😭😡

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

دقیقااا
کجاست از صبح فرستادم😞

راستی بچه‌ها امتحان آیین‌نامه‌ام رو همون بار اول قبول شدم الان مونده امتحان شهر وایی استرس دارم برام دعا کنید🤒

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

ایشالا که قبولی
یه ماه دیگه منم این پیامو میدم🤣🤦‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

تو میتونی لیلا جون ایشالا قبول میشی♥️
چرا تایید نمیکنه حوصلم سر رفت رمانی ندارم بخونم البته خودم پارت ندادم ها

لیلا ✍️
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

مرسی از انرژی که بهم میدین❤
ستی جون تو هم موفق میشی استرس نده به خودت😊

آره واقعا ای کاش حداقل ساعت تایید رمان‌ها رو اعلام کنه تا بفهمیم کی باید ارسال کنیم

تارا فرهادی
8 ماه قبل

راستی غزاله جون دیشب دیازپام رو خوندم به نظرم ارسلان بفهمه خیلی بهتره

دکمه بازگشت به بالا
39
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x