رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت دوازده

4.5
(16)

تو ماشین هیچکس هیچی نمیگه و فاصله بهشت زهرا تا خونه ی ما یکم طولانیه بخاطر همین حوصلم سر میره

《آرش》

وقتی که داشت از خاطراتش میگفت و گریه میکرد از خودم خجالت کشیدم بی اختیار به تک تک حرفاش گوش دادم و با زندگی خودم مقایسه کردم و فکر کردم اگه الان جای اون اهو نشسته بود انقدر از من تعریف میکرد؟

قطعا نه بعنی من مثل برادر دلارام انقد خوب بودم؟ قطعا نه

این روزا هر سوالی از خودم میپرسم جوابش یه کلمه اس نه یه نع قاطع

سوار ماشین که میشیم توقع داشتم ناراحت باشه یا حداقل ساکت اما مثل اینکه من هنوز این دخترو خیلی خوب نشناختم

گلوشو صاف کرد و گفت :تا آخر مسیر قراره انقد ساکت باشیم؟

عاقل اندر صفیه نگاهش می‌کنم و میگم :تو فکر بهتری داری؟

یه جوری که انگار میخواد قانع کنه دستاشو تکون میده و میگه:خب یه آهنگی یه شعری یه رادیویی به هر حال سکوت خواب اوره و یک دقیقه غفلت برابره با یک عمر پشیمانی

دستمو سمت ضبط می‌برم و یه آهنگ بی کلام پخش میشه

دیگه هیچی نمیگه تا دو دیقه بعد که ضبط رو خاموش میکنه و میگه:تروخدا دیگه از این به بعد جایی گفتن اهنگ شما نظر ندید یا گردن نگیرید

_با خنده میپرسم :چرا؟

_خداوکیلی این چیه آخه. سکوت که درصد خواب اوریش کمتره که نکن برادر من نکن

_خب تو یه چیزی بزار

انگار که منتظر همین لحظه است دست میکنه تو کیفش و فلششو درمیاره

متعجب و با خنده میپرسم :فلش با خودت حمل میکنی؟

فلششو میگیره روبه روی صورتش و میگه:یه دختر همیشه باید مجهز باشه

اروم میخندمو سر تکون میدم

فلشو میزاره و یهویی صدای اهنگ زیاد میشه

مستم از این شب طولانی!
مستم از این دل دیوانه!
حال و هوای تو را دارم…
عظر تو مانده؛ بر این شانه
عشق چیز عجیبی نیست!
عاشق تو میمانم…
عشق منی هر لحظه؛ قدر تو را میدانم
عشق یعنی؛ بی وقفه به تو می اندیشیدم
ای دل دیوانه حرف دلت را میدانم !
ای دل دیوانه من به هوای تو میخوانم…
ای دل دیوانه حرف دلت را میدانم !
ای دل دیوانه من به هوای تو میخوانم…

صدای ضبط رو کم میکنم و میپرسم :صدای خودته؟

سر به معنی مثب تکون میده و میگه :آره متاسفانه فلش رو اشتباهی ورداشتم و فلشی که توش صدای خودمه رو ورداشتم نه اون یکی رو ببخشید

_اتفاقا بهتر شد .صدای قشنگی داری آدمو وادار به گوش دادن میکنه

اعتراف میکنم که صداش خیلی قشنگه یادم باشه به اهو بگم آخه اهو عاشق خوانندگیه

تقریبا نصف مسیر میگذره که گوشیش زنگ میخوره و صدای ضبط رو کم میکنه

_سلام حاج رضا

_دارم میام حاجی کارم تو شرکت زود تموم شد چطور؟

_امروز؟ آره آره حتما میام شما کجایید الان؟

_چشم حاجی من تا نیم ساعت دیگه میام .فقط حاجی بگم آقا فرهاد و خانوم والده هم بیان؟

با خنده میگه:چشم چشم زود میام .امری ندارید؟
خدافظ

چیزی نمیگم و منتظر میشم خودش حرف بزنه که میگه:عام ببخشید ببخشید امروز واقعا مزاحم شدم و شماهم معطل شدید .پس یه کاری میکنیم شما اگه میشه یه جایی که بشه تاکسی گرفت پیاده کن من خونه‌نمیرم

خیلی کنجکاو شدم که کجا میره اما خب به من ربطی نداشت پس سر تکون دادم و گفتم:مزاحم که نه به هرحال مسیرمون یکی بوده

دو دیقه بعد دوباره صداش بلند میشه که میگه :الو نرگس حاضر شید من امروز با حاج رضا میرم بهزیستی بعد میایم اونجا باهم بریم بیرون


_الان که نه گفتم که میرم بهزیستی از اونجا اومدم زنگ میزنم بیاید یه جای مشخص

_مرگ نرگس دیر نکنیا مثل اون روز نشه ابروم بره
بخدا امروز تیکه شو مینداخت

باشه باشه خدافظ

《دلارام》

با نرگس که خدافظی کردم دیگه ساکت نشستم بسه هر چی آبروی خودمو جلو افخم بردم

تقریبا ده دیقه بعد پیاده شدم و به سمت خیریه حرکت کردم

عادتمون شده بود حاج رضا پنجشنبه جمعه های هر هفته اما من در ماه شاید یک هفته میرفتم بهزیستی و اونجا برا بچه ها اهنگ میخوندم و بازی میکردیم

مثل اینکه امروزم به اصرار ستاره حاج رضا گفت بریم بیرون

البته که شب قبلش من به ستاره گفتم رو مخ حاج رضا بره تا بریم بیرون .

به بهزیستی که رسیدم ماشین حاج رضا رو دیدم داخل که شدم سمت‌نگهبانی رفتم و گفتم:سلام مش رحمان

مش رحمان‌نگهبان اونجاس انقد اومدم دیگه‌همه منو می‌شناسن

_سلام دخترم خوبی؟چند وقتی بود نیومدی دلتنگت شدیم …بیا بیا باباجان‌چایی دبش لبریز و لبسوز لبدوز تازه تازه است مخصوص خودت

_دست شما درد نکنه عمو فعلا برم یه سر به بچه ها بزنم چشم میام چایی هم میخوریم

_باشه بابا جان خدا به‌همرات

میرم سمت بچه ها حاج رضا رو میبینم که همشونو دور خودش جمع کرده و بهشون کتاب میده

همیشه همینه یه روز کتاب میده میگه تا هفته ی بعد یا دو هفته بعد کامل بخوننش بعد مسابقه و جایزه

الان این بچه ها سوادشون از من ۲۴ ساله بیشتره

نزدیکشون میشم و از پشت اشاره می‌کنم به حاج رضا که چیزی نگه و دستمو میزارم رو چش سهیل یکی از پسرای اونجا و دم گوشش میگم :اگه گفتی من کیم کلکک؟

با ذوق بالا می‌پره و میاد بغلم و میگه:خاله دلارام

و این باعث میشه تا حواس همه جلب شه سمت من و همشون

یکم باهم بازی می‌کنیم و از اون ور مش رحمان با سینی چای تو دستش میاد و مسئولین بهزیستی هم میان و کنار هم میشینیم

همه که چای شونو برمیدارن سینی رو از مش رحمان میگیرم و شروع به خوندن میکنم

آخه هر بار خواستم بگم که دوست دارم
زبونم بند اومد بریده شد افکارم
اگه باز تو از من اعتراف میخوای ناچارم
حالا با این آهنگ میگم که دوستت دارم
حالا با این آهنگ میگم که دوستت دارم
آره دوستت دارم قد یک دنیا
بیشتر از دیروز کمتر از فردا
هر چی ما میریم پیشتر پیشتر
من دوستت دارم بیشتر بیشتر
هر چی ما میریم پیشتر پیشتر
من دوستت دارم بیشتر بیشتر

این آهنگ از شماعی زاده رو انقد خوندم همه ی بچه ها حفظ شدن

خلاصه که کلی خوش گذشت دیگه

حدود یکساعت بعدم حرکت کردیم به سمت امام زاده صالح

سر و ته حاج رضا رو بزنی یه پاش خونه و بهزیستیه یه پاش جمکران و امام زاده های مختلف

به نرگس خبر دادم با خودش چادر بیاره

باهم یه جایی قرار گذاشتیم منو حاجی بودیم فاطمه خانوم و امید و ستاره

آقا فرهاد و خانواده

بهم که رسیدیم یه تغییر کوچیک دادیم یعنی منو ستاره و نرگس و نیما تو یه ماشین و بقیه هم هر کی تو ماشین خودش

تو راه کلی خوش گذشت البته نرگس به بهونه ی بنزین پیچوند و ما یکم دیر تر رفتیم و تو راه کلی اهنگ گوش دادیم جلوی در هم چادر سرمون کردیم و وارد شدیم با کلی زنگ و لوکیشن رسیدیم‌به خانواده

کلی عکس با چادر گرفتیم و گفتیم خندیدیم

نگاه امید سمت ما بودو و نرگس و ستاره هم هی دستم مینداختن و میگفتن دلشو بردی ولی من و امید عین خواهر برادریم نه چیز دیگه
(امید عاشخ شده؟🥲)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
9 ماه قبل

امیدوارم دوست داشته باشید

لیلا ✍️
9 ماه قبل

پرقدرت ادامه بده جانم👏🏻👏🏻

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

🤍

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x