رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت 31

4.8
(30)

با اصرار های نگین راضی به پیام دادنش شد
میشد گفت که دقیقا ۳ روز از آن روز کذایی گذشته بود و آیدین هیچ خبری از او نگرفته بود!

گوشی را در دستش میگیرد، حالا چه باید میگفت!!؟

جمله ای به ذهنش میرسید ،ولی نمی‌توانست تایپ کند…

_نگین من چی بگم به این؟

چشم غره ای برایش می‌رود
این همه براش حرف زده بود و توضیح داده بود که چه پیامی بدهد و چه بگوید حالا….

اوففف دختره ی خنگ!

سعی کرد ظاهر خودش را حفظ کند

_وای رویا این همه برات توضیح دادم که عزیزم!
بهش پیام بده بگو سلام خوبی من بابت حرف های اون روز ازت عذر میخوام
لطفا یه بار دیگه قرار بزاریم تا همو ببینیم!

همین هارا برایش تایپ کرد و منتظر جوابش ماند

_چرا جواب نمیده…

_ آروم بگیر خب
چرا اینقدر هولی تو؟! صبر کن دیگه بزار ببینه بنده خدا بعدش جوابتم میده

گوشی را خاموش می‌کند و روی میز میگذارد
دلیل ای همه استرس چی بود؟!
دلش نمی‌خواست تن به این بازی کثیف دهد ولی برای اینکه گذشته را بفهمد مجبور بود!
میدانست بازی دادن یک آدم و به بازی گرفتن احساسات یک آدم گناه بزرگی است….ولی چاره ای دیگری هم نداشت!

از یک چیزی خیلی ترس و دلهره داشت!
اینکه آیدین دنبال انتقام نباشد!…..
این غیر ممکن بود که دنبال انتقام نباشد،با شناختی که در این چند مدت از او داشت…حتما زهرش را می‌ریخت!

با صدای پیامک سریع گوشی را برداشت و قفلش را زد
جوابش را داده بود

(سلام ممنون، نه بیخیال گذشت
باشه من مشکلی ندارم)

پیام را برای نگین خواند

_ببین اگه امروز وقت داره همین امروز برین بیرون

با چشمان گشاد شده نگاهش میکند،خوبه خودش به او می‌گفت که چقدر هولی!!

_نگین چی میگی همین امروز که نمیشه
میگه دختره منتظرم بود
فردا یا پس فردا

_وای خدا
دختره ی دیوانه زودتر باهاش برو بیرون که خب زودتر ماجرا رو بفهمی دیگه !

مشکوک نگاهش می‌کند که سریع خودش را جمع می‌کند

_منظورم این بود که زودتر آشنا شین که زودتر بفهمی ماجرا رو!!

یک‌تای ابرو هایش بالا می‌رود!
_از کی تاحالا گذشته ی من برای تو مهم شده!؟

_وااا چرا اینجوری میکنی
خیر سرم خواستم بهت کمک کنم وگرنه تو بفهمی یا نفهمی چه سودی به حال من داره!؟
رفیقمی خواستم کمکت‌کنم!

سرش را تکان می‌دهد و حرفی نمی‌زند

برایش تایپ می‌کند
(کی وقت داری؟)

(امروز و فردا سرم خیلی شلوغه ولی پس فردا آره میتونم
اتفاقا یه حرف هایی هم هست که باید بهت بزنم!)

(اوهوم، پس قرارمون شد واسه پس فردا)

(آره…میگم امشب هستی خونه؟ میخوام لیلا رو دعوت کنم توهم بیا)

پیامش را میخوند و نگاه به نگین‌می‌کند

_چی بگم؟؟

خنده ای می‌کند و می‌گوید
_تجاوز نکنه یهو بهت!

_عه برو ببینم
چی بگم؟

_بگو باشه عشقم دارم میام

چشم غره ای می‌رود و براش تایپ می‌کند
(باشه میام)

(بیام دنبالت؟!)

(نه نیازی نیست خودم میام)

(باشه هرجور راحتی!
پس میبینمت)

تنها لبخندی برایش می‌فرستد و از صفحه ی چت خارج میشود

_لباس چی میخوای بپوشی؟

لبخند پررنگی می‌زند و می‌گوید
_لباس عروس !
دیوانه خب یه چیزی میپوشم دیگه

_تروخدا چادر نزار! باکلاس برو…

_آیدین که منو با چادر دیده…چه دلیلی داره نذارم؟

_حالا یه امشبو نذاری بخدا که به هیج کس برنمیخوره، یکم مهربون باش…اینقدر سرد نباش محبت کن خانوم
دلبری کن

_نگین مثل اینکه یادت رفته قول و قرارمون رو…دلبری کنم باز چه صیغه ایه؟

سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید
_هیچی بابا

بدون اینکه چیزی بگوید به سمت اتاق میرود
واقعا که نگین عجیب و غریب شده بود!

روی مبل لم می‌دهد آرام زیر لب می‌گوید
اه دختره ی گاو….چادر مسخرش رو ول نمیکنه

….

از خوشحال نمیدانست الان باید چه کار کند!
اصلا قرار نبود لیلا را دعوت کند…همین طوری به ذهنش رسیدو گفت!

موبایلش را برمی‌دارد و شماره ی لیلا را می‌گیرد

رد تماس میدهد

دوباره شماره اش را می‌گیرد
_اه جواب بده دیگه

بالاخره جواب می‌دهد

_جونم؟

_لیلا کجایی هی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی!!

_خب حتما یه کاری دارم رو تماس میدم دیگه…چیشده حالا!؟

_امشب رویا رو دعوت کردم شام خونم

_خب به سلامتی…

_گفتم توهم هستی!

_چییی؟

_لیلا تروخدا نگو نمیای….ضایع ام نکن

_آیدین چرا زودتر خبر ندادی آخه بُز!

_فحش نده آبجی یهو به ذهنم رسید!بعدم گفتم تو هستی…برای همین داره میاد

_ای مرده شور تو و اون ذهنت رو ببرن….

با حالت التماس می‌گوید
_لیلا…

_زهرمار…باشه میام

نفس آسوده ای میکشد و خودش را روی مبل پرت می‌کند
_دستت دردنکنه آبجی

_کاری نداری؟

_نه میبینمت

_خداحافظ

تماس را قطع می‌کند و نگاه به ساعت میکند، ۴ نیم بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
4 ماه قبل

عالی بود سحری
ولی سعی کن از جزئیات کوچیک بگذری دیر به دیر هم که پارت میدی برای ما خیلی سخته عزیز دلم🥺
از رویا هم بدم میاد من بودم اینکارو نمیکردم صد سال سیاه
خسته نباشی عزیز❤️

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

وای لیلا خیلی خوبه بنده خدا بین دوتا عاشق مونده😅

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

چشمات دقیقا یه حالتی تو عکس داره که انگار داری برای یه چیزی که خیلی دوست داشتنیه نقشه میکشی🤣🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

دوران بلوغ را باید از زندگی دیلیلت کرد🤣🤣🤣🤣
نه قشنگه اتفاقا حالا چی داشتی آنالیز میکردی😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

وای حدسم درست بود🤣🤣🤣🤣🤣
واویلا چرا آخه؟آب بارون رفته تو بستنی مسموم شدی؟💔
متولد چندی؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

اینا از شدت علاقه اس که باهم تب میکنینا😂
یه سال از من بزرگتری 😃
آقااااا دیگه نمیشه همه همسن و سالام شوهر کردن من دارم تنها میمونم دیگه ععععه😂💔

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی
حمایت🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

خیلی دلم میخواد بفهمم گذشته ایدین چی بوده با خانوادش خسته نباشی سحر بانو پارت بعدی رو زودتر بده

meta
4 ماه قبل

حس خوبی به نگین ندارم

لیلا ✍️
لیلا مرادی
4 ماه قبل

خیلی قشنگ‌ نوشتی خداقوت😍 متوجه هستم چند روز غیبت داشتیا☹️ این لیلا انگار خودِ منه شخصیتش عین خودمه😂 رفتارای نگین هم باحال بود😅

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
4 ماه قبل

تسلیت میگم، خیلی ناراحتی می‌دونم امیدوارم بتونی زود با غمش کنار بیای. روحش شاد باشه💚 اما در مورد رمان، به نظرم رفتاراش مشکوک نبود، زیادی بدبین شدن بچه‌ها😂 یکم نگین هیجان‌زده‌ست خب، بیشتر دوست‌ها چنین مشاوره‌هایی میدن

دکمه بازگشت به بالا
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x