رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۲۳

4.4
(18)

رقیه با حیرت گفت:

– کجا؟ تازه از بیمارستان بیرون اومدی.

نسیم نالید.

– آبجی خواهشاً دردسر درست نکن. بذار یک روز بگذره.

همتا در جواب غرغرهایشان گفت:

– جای بدی نیست، برمی‌گردم.

فرصت حرف زدن به آن‌ها نداد و رو به کسری گفت:

– می‌بریم؟

کسری با حرکت دادن ماشین جوابش را داد.

رقیه با حرص در ماشین را بست و نسیم با نگرانی به همتا خیره بود.

هنوز از کوچه خارج نشده بودند که کسری پرسید.

– می‌خوای کجا بری؟

همتا از پشت شیشه به بیرون چشم دوخته بود، گفت:

– قبرستون.

کسری از آینه جلو نگاهش کرد و وقتی قیافه غرق فکرش را دید، ساکت شد.

همتا آدرس را داد و به طرف قبرستان رفتند.

پس از پارک کردن ماشین همتا پیاده شد و به طرف پیاده‌رو رفت.

ظهر بود و هوا گرم به همین خاطر کمتر کسی در قبرستان به چشم می‌خورد.

از کی به این‌جا نیامده بود؟

شاید چند سالی میشد.

مهم‌تر از همه از کی به پدرش سر نزده بود؟!

یادی از مادرش می‌کرد؛ ولی پدرش… .

با فرزین کار داشت! هنوز با او تسویه حساب نکرده بود.

به چه حقی باعث شد مردانگی پدرش از نظرش فرو ریزد؟

و او به چه حقی حرف‌هایش را باور کرد؟

بد از دست خودش عصبی بود.

یک عذرخواهی چند ساله به پدرش بدهکار بود.

به قهرمانش، به اسطوره‌اش به… پدرش!

کسری که ظاهراً متوجه دردش شده بود، زیر سایه درختی چند متر دورتر از مزار پدر و مادر همتا ایستاد.

گام‌های همتا به سختی و با سستی به سمت مزارها برداشته میشد.

خجالت می‌کشید.

از پدرش شرمش می‌آمد.

شرمنده بود.

سر مزار مادرش روی پنجه‌هایش نشست.

سنگ قبرش زیاد خاک نگرفته بود، مشخص بود که نسیم فراموششان نکرده.

دستی به سنگ قبر سیاه کشید.

“بهاره آزاد.”

متن رویش را خواند.

“مادرم کاش تو باز آیی و من پای تو بوسم
در سجده روم صورت زیبای تو بوسم
هر جا که گذشتی و دمی جای گرفتی
آن‌جا روم و گریه‌کنان جای تو بوسم”

نیش اشک چشمانش را سوزاند.

بغض گلویش را می‌فشرد و اجازه حرف زدن به او را نمی‌داد.

با کشیدن آهی چشمانش را بست و گفت:

– نیومدم بگم سلام. با چه رویی بگم آخه؟ فقط… .

آب دهانش را قورت داد.

– فقط اومدم بگم که کمکم کن بتونم شوهرت رو راضی کنم من رو ببخشه. باهاش حرف بزن تا آروم بشه. خیلی ازش خجالت می‌کشم. باز این دختر بدت سر به هوایی کرد و کاری که نباید می‌کرد و انجام داد.

با همان چشمان بسته سمت قبر کمی خم شد و آرام‌تر لب زد.

– به با… به ب… ب… .

از کی نگفته بود بابا؟

دلتنگ این واژه شده بود آن هم زیاد!

قطره اشکش چکید و گفت:

– به بابا ب… بگو من رو ببخشه. بگو نادونی کردم. باشه؟

اجازه داد اشک‌های جمع شده چشمانش از زیر مژه‌هایش سر بخورند.

پدرش کنار مادرش خوابیده بود، منتهی تختشان کمی سخت نبود؟

فقط یک متر با هم فاصله داشتند.

زن و شوهر هیچ‌وقت از هم سوا نمی‌شدند.

رویش نمیشد بلند شود و جلوی قبر دیگر بشیند.

خودش آن فاصله یک متری را به صدها فرسنگ کشاند.

این حجم از شرمندگی حقش بود، نبود؟

اصلاً از کجا سختی هشت ماهه‌اش بابت آه پدرش نباشد؟ دل گرفته‌اش؟ قضاوت بدی که شده بود؟

اما نه!

پدرها این‌گونه نبودند.

پدرها… این‌گونه نبودند!

دست‌هایشان پینه می‌بست؛ اما برای پینه نبستن دل فرزندانشان لبخند می‌زدند.

درد داشتند؛ اما برای درد نگرفتن دل فرزندانشان لبخند می‌زدند.

گریه داشتند؛ اما… لبخند می‌زدند.

پدرها…‌ کینه‌ای نبودند!

بی صدا هق میزد و تکان خوردن‌ شانه‌‌هایش را کسری هم می‌دید.

از گوشه چشم به سنگ قبر پدرش نگاه کرد.

روی اسمش ثابت ماند.

“حشمت آزاد.”

با آشفتگی به آسمان آبی نگاه کرد.

دلش بد گرفته و قلبش مچاله شده بود.

به سینه چپش چنگ زد و دوباره چشم‌هایش را بست.

نه، نمی‌توانست پای آن مزار بشیند.

لب پایینش را محکم گاز گرفت تا بتواند بغضش را که بالا می‌آمد پایین دهد؛ اما در عوض اشک‌هایش بودند که پایین می آمدند.

– ب… ب… .

لعنتی سر “ب” زبانش بند می‌آمد.

از شدت شرمندگیش بود؟

شاید خودش را لایق صدا زدن اسم مقدس “بابا” نمی‌دید.

ناله‌اش بالاخره بلند شد.

به زمین خیره شد و گفت:

– بابا؟

هق‌هق کرد.

– من رو می‌بخشی؟

آرام‌تر و با صدایی خفه نالید.

– من رو ببخش که بدت رو شنیدم و بد کردم. من رو ببخش که نفهمیدم مردونگی تو اندازه نداره و بی جهت بریدم و دوختم.

چانه‌اش می‌لرزید.

– بابا… دلتنگتم، خیلی زیاد!

و کسری چندین قدم عقب‌تر تنها صدای ناله‌ مانندش را می‌شنید.

***

کسری در را باز کرد و اجازه داد اول همتا وارد راهرو شود.

همتا در سکوت از پله‌ها بالا رفت.

نگاهش به قدم‌هایش بود و دست‌هایش مشت.

چشمانش سرخ و درونش سرخ‌تر.

فرزین داخل خانه بود دیگر؟

برایش داشت!

دستگیره در را با ضرب کشید و وارد سالن شد.

از صدای بد در بامداد که داشت فیلم نگاه می‌کرد، سرش را به سمتش چرخاند.

همتا چند قدم برداشت و عصبی غرید.

– فرزین؟

فرزین گوشه سالن روی مبل لم داده بود و داشت با گوشی پویا بازی می‌کرد.

از صدای بلندش نیشخندی زد و گفت:

– آهان حالا شد همتای خودمون!

نیشخند دوباره‌ای زد و از روی مبل بلند شد.

از پیچ سالن گذشت که همتا را وسط سالن دید.

همین که همتا چشمش به او و لبخند گشادش افتاد، دستش بیشتر مشت شد و با چند قدم بزرگ خودش را به او رساند.

اول کاری مشتش را روی صورتش خالی کرد که فرزین از شدت ضربه روی زمین افتاد.

خب توقع این استقبال گرم و با حرارت را نداشت.

مثلاً نزدیک یک سال همدیگر را ندیده بودند!

بامداد که ظاهراً نمایش جالب‌تری از سریال در حال پخش می‌دید، لبش کش رفت.

آرنجش را روی تاج کاناپه گذاشت و چانه‌اش را به کف دستش تکیه داد.

همتا با سردی لب زد.

– بلند شو.

فرزین چانه‌اش را تکان داد تا درد صورتش کم شود.

بلند شد و دوباره نیشخند زد.

خواست حرفی بزند؛ ولی همتا مشت دیگری نثارش کرد.

دوباره رو به فرزین که پخش زمین شده بود، آرام گفت:

– بلند شو.

صدای وحشت زده نسیم از پشت سرش به گوشش خورد، انگار تازه از پله‌ها پایین آمده بود.

– همتا؟!

همتا خیره به فرزین دوباره گفت:

– بلند شو.

اخم فرزین درهم رفت.

هیچ خوشش نیامده بود که نسیم آن حالش را تماشا می‌کرد.

ایستاد که همتا دوباره مشتش را به سمت صورتش شوت کرد؛ اما فرزین سریع به مچ دستش چنگ زد.

جفتشان چشم در چشم با اخم به‌هم زل زده بودند.

– وحشی رفتی، درنده برگشتی.

همتا نیشخندی زد و گفت:

– هنوز ندریدمت!

دندان‌هایش را به روی هم فشرد و دستش را با غیظ آزاد کرد.

– بار آخرت بود که دست نجست بهم خورد.

نسیم نزدیک شد و گفت:

– این‌جا چه خبره؟

بامداد عصبی گفت:

– عه بکش کنار.

با لبخند رو به همتا ادامه داد.

– بذار کارش رو انجام بده.

نسیم اخم کم رنگی کرد و نگاه از بامداد گرفت.

خطاب به همتا آرام گفت:

– مشکلی پیش اومده؟

همتا لحظه‌ای هم از اخم و نگاه گستاخ فرزین چشم نمی‌گرفت.

در جواب نسیم زمزمه کرد.

– بین خودمونه.

نسیم هاج و واج به فرزین نگاه کرد.

دوباره رو کرد به همتا و پرسید.

– یعنی چی؟

همتا اعتنایی به حرفش نکرد و به فرزین گفت:

– چرا بهم دروغ گفتی؟

فرزین با گیجی پوزخندی زد و پرسید.

– کدوم دروغ رو میگی؟

همتا دوباره دندان به روی هم فشرد.

– چرا حرفه اصلیش رو ازم مخفی کردی؟ چرا پلیس بودنش رو ازم پنهون کردی؟

– کی رو میگی؟

همتا با خشم داد زد.

– همونی که بهم گفتی یک پست و خلافکاره. همونی که باعث شدی برام بمیره حتی این‌جا!

و با کف دستش محکم به قلبش کوبید.

نمی‌خواست نسیم متوجه بحثشان شود به همین خاطر رمزی صحبت می‌کرد و فرزین هم منظورش را گرفت.

از صدای دادش پویا که روی مبل خوابش گرفته بود، با تکانی از خواب پرید.

فرزین نیم نگاهی به نسیم که مبهوت و گیج بود، انداخت.

اخم درهم کشید.

همتا از کجا متوجه شد که پدرش پلیس است؟

به کسری که در نزدیکشان به دیوار تکیه داده بود و با خونسردی تماشایشان می‌کرد، نگاه کرد.

حتماً کار خود نامردش بود.

او هم پلیس بود دیگر.

روی گرفت و چیزی نگفت که همتا خواست به طرفش خیز بردارد؛ ولی نسیم سریع بازویش را گرفت.

همتا خیره به فرزین با چشمانی سرخ زیر لب غرید.

– برای چی وارد زندگیم شدی؟ هدفت چی بود فرزین؟

فرزین باز هم جواب نداد، حتی نگاهش هم نمی‌کرد.

همتا با تلخی لب زد.

– انتقام چی رو ازم گرفتی؟

سکوت فرزین خشمش را بیشتر کرد.

چشمانش را بست و گفت:

– از این‌جا برو.

تیز به فرزین زل زد و اضافه کرد.

– گورت رو گم کن و الا ناجور گمت می‌کنم!

پویا مات و مبهوت کنج دیوارِ پیچ سالن نگاهشان می‌کرد.

خیر سرش خواست کمی چرت بزند.

کسری با آرامش گفت:

– کسی جایی نمیره.

همتا عصبی به سمتش سر چرخاند که تکیه‌اش را از دیوار گرفت و نزدیکشان شد.

– ما جمع شدیم تا رئیس سایه‌ها رو پیدا کنیم. کینه و مشکلات شخصیتون رو بذارید واسه بعد از عملیات.

همتا پوزخندی زد و عصبی روی گرفت.

نفس‌نفس داشت و کاملاً درجه خشمش مشخص بود.

فرزین نفسی گرفت و سینه سپر کرد.

در سکوت به طرف خروجی سالن رفت و سریع خانه را ترک کرد.

بعداً این حقارت را جبران می‌کرد.

در حین پایین رفتن از پله‌ها داشت در ذهنش برای همتا خط و نشان می‌کشید که یک دفعه شخص نسیم نامی جفت پا وارد افکارش شد.

سر جایش خشکش زد.

با کلافگی چشمانش را محکم بست.

لحظه‌ای برگشت و به در بسته سالن نگاه کرد.

نسیم، نسیم.

نفسش را پر فشار خارج کرد و باقی پله‌‌ها را هم پایین رفت.

***

نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد و با آرامشی کذایی گفت:

– بی‌خود جمعشون نکن، من جایی نمیرم.

همتا با اخم داشت چمدانش را می‌بست.

از روی تخت بلند شد تا مدارک لازم را هم داخل چمدان بگذارد و در حین این‌که داخل کشوی میز آرایشی به دنبال دفترچه بیمه بود، گفت:

– میری خونه عمه، بگو چشم.

نسیم پوزخندی زد و با ابروهایی بالا رفته لب زد.

– یک بار گفتم چشم، چشمم کور شد.

لبخند حرصی زد که گونه‌هایش بالا رفت.

شمرده‌شمرده گفت:

– من باهاتون میام.

همتا عصبی نگاهش کرد که فوراً از اتاق خارج شد.

همتا فک منقبض کرد و سریع اتاق را ترک کرد.

– تو جایی نمیای نسیم.

نسیم داشت به طرف پله‌ها می‌رفت که با خشم به شانه‌اش چنگ زد و او را رخ به رخش کرد.

قبل از این‌که اعتراضی بکند، نسیم با اخمی غلیظ و لحنی که تا به حال سابقه نداشت، گفت:

– همتا لازم باشه بمیرم هم می‌میرم؛ ولی دیگه حتی واسه یک روز هم تنهات نمی‌ذارم. اگه زنده‌زنده بسوزونمم باز هم باهات میام. می‌خوای قهر کنی، ناراحت بشی، داد بکشی، من میام همتا، میام!

صدایش بالا رفته بود و همتا با اخم و درماندگی نگاهش می‌کرد.

نسیم پس از مکثی با گستاخی لب زد.

– خوب شد لباس‌هام رو هم جمع کردی به هر حال من هم قراره بیام آمریکا دیگه!

نفسی گرفت و با غروری کاذب به طرف پله‌ها رفت.

همتا کف دستش را روی پیشانیش گذاشت و نفسش را پر فشار خارج کرد که رقیه همان لحظه از اتاقش خارج شد.

لباسش دستش بود و داشت جمعش می‌کرد.

همان‌طور که به سمت همتا می‌رفت، با خنده گفت:

– خواهر خودته دیگه، لجباز!

نگاهش را از لباسش گرفت و نفس عمیقی کشید.

– بذار بیاد، اون دیگه مار گزیده شده.

همتا پرخاش کرد.

– بیاد که… مگه نمی‌دونی ما با چه حیوون‌هایی طرفیم؟

رقیه تیز در چشمانش نگاه کرد و گفت:

– برای همین هم اون نمی‌خواد تنهات بذاره. مهم نیست زور بازو داشته باشی یا نه.

به قلبش اشاره کرد و گفت:

– این‌جات که بجوشه، همه چی تمومه. نسیم نگرانته، بفهم.

همتا نیشخندی زد و با خشم سمت اتاقش رفت.

رقیه تندی گفت:

– به دایی خان خبر نمیدی؟

همتا جلوی در رسیده بود که از حرفش ایستاد.

بدون این‌که به طرفش بچرخد، زمزمه کرد.

– نه. نه تا وقتی که خودش نخواد.

دستگیره را محکم کشید و وارد اتاقش شد.

باید وسایلش را جمع می‌کرد.

فردا صبح اول وقت پرواز داشتند؛ اما چگونه راضی به رفتن میشد وقتی قرار بود در این بازی خطرناک نسیم هم همراهشان باشد؟

قطعاً این ماموریت سخت‌تر و سری‌تر از ماموریت قبلیشان بود، این‌بار می‌خواستند رئیس سایه‌های شب را پیدا کنند، کسی که سازمان زیر دستش بود!

به دست‌هایش که روی میز بود، تکیه داد.

سرش را بالا آورد و به چشمان سیاهش در آینه نگاه کرد.

قلبش آشفته بود.

درونش پریشان.

نسیم نباید با آن‌ها همراه میشد؛ ولی می‌خواست همراه شود و این هیچ خوب نبود.

چه می‌کرد؟

چه‌طور راضیش می‌کرد؟

نفس عمیق و پر دردی کشید و تکیه‌اش را از میز گرفت.

چه‌طور مانع نسیم میشد؟

نسیم طوری رفتار می‌کرد انگار این هشت ماهی که نبود، به اندازه هشت سال پخته‌تر شده.

و این‌طور هم بود، نبود؟

وقتی تمام کست را لابه‌لای حکم و قانون گم کنی، وقتی مونست یک اتاق و یک شیشه عطر شود، وقتی حرف‌هایت شوری اشک باشد و نفست کابوس‌، پخته می‌شوی. پخته که سهل است، ته دیگ می‌شوی آن هم سوخته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
2 ماه قبل

به جرعت می‌تونم بگم یکی از قشنگ‌ترین رمان‌هاییه که تا به الان خوندم، توی مجازی که واقعاً رو‌ دست نداری👌🏻 بیان روون و متفاوتت، هیجان رمان آدم رو وادار می‌کنه به این صفحه موبایل خیره شه و مبادا پلک بزنه تا چیزی از قلم نیفته. الان برای من جای سواله که فرزین چه هدفی داره، حسم میگه یه کینه قدیمی که در گذشته و برای خونواده‌اش رخ داده دلیل این رفتارهاست. من که دوست نداشتم این پارت تموم شه خیلی قشنگ بود😊 از نگرانی‌های همتا که بگذریم شخصیت دوست‌داشتنی نسیم غیرقابل انکاره و مگه میشه که همراهشون به آمریکا نره! نباشه که داستان مزه نمی‌ده:)
قدرت قلمت خیلی بالاست و امیدوارم به اون‌چه که مدنظرته در آینده‌ای نزدیک برسی و امیدوارم که کتابت رو روزی با امضا برامون بفرستی. هم به اندازه می‌نویسی و هم نگارشت درسته، من که نقصی نمی‌بینم😅

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

این داستان آمیخته از عشق و راز و جنایته، این‌که سعی می‌کنی شیطنت و طنز هم ته‌مایه داستان قاطی کنی از نبوغ بیش از اندازه‌اته😉 موفق و پایدار باشی نویسنده‌جان❤

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
Batool
2 ماه قبل

عالی بی‌نظیر جذاب اصلا کلمات عاجزن ازبیان میزان زیبایی رمانت نداره فوقالعادس

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

یه ساعته دارم میخونم هی میگم چرا تهش نمی رسم😂😂😂😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

ببین عااااااااااااااااااااالی نوشتی😍
پرفکت👌🏻😎❤
من فقط بامدادو خیلی دوس دارم این بشر کلا تو فیلم دیدن خوبه 😂😂😂
فرزین با اون هیبت دوبار افتاد!زور همتا رو 🥸
سجاد کو؟
ارکا کو؟
مهسا کو؟
کارن؟
آرکاااااممممم
بش بگو کلشو کوتاه کنه از مرد موبلند بدم میاد😐

Eda
Eda
2 ماه قبل

قلم عالی
تحریرای فوق العاده
بنظرم خسته نباشید کمه برای یه نویسنده بزرگ اما جمله ای بهتر یافت نمیکنم پس خسته نباشید به توان هزاااررر❤❤

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x