رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج پارت 24

4.4
(43)

**********
ماشین مقابل خانه جدیدم پارک می‌کند. نیم نگاهی به کوچه ی تقریبا خلوت می‌اندازم.
صدای تورج در سرم زنگ می‌زند.《 حواست باشه نورا، بفهمم پاتو کج گذاشتی اصلا برات خوب نمی‌شه.》
وارد خانه می‌شوم. قبلا یکی دوبار برای چیدن وسایل هم به اینجا آمده بودم. سایمان ناراضی نگاهی به خانه ی جدید می‌کند.
-من … خوشم .. از … اینجا … نمیاد!
شمرده شمرده و پر از دلخوری می‌گوید.
دستی به سرم میگیرم و با بدبختی خیره ی دردسر جدید می‌شوم.
– منم قبلا صدبار بهت گفتم! تا وقتی بابا بگه همینجا میمونیم.
پایش را محکم به زمین میکوبد و به حالت قهر به سمت اتاق جدیدش حرکت می‌کند.
واقعا دیگر توان سروکله زدن با این نیم وجبی را هم نداشتم.
– خانم؟
هین بلندی می‌کشم و دستم را به قلبم میگیرم. پر از بهت نگاهم را به غلام غول تشن میدوزم. من مانده بودم تورج با چه عقلی این غول را دست راست خودش کرده بود؟
– چه خبرته!!! همینجوری سرتو میندازی پایین میای تو؟؟

سرش را پایین می اندازد و با صدای زمختی لب میزند:
– شرمنده خانم ولی باس این دسته کلید پیش من بمونه! واس خاطر امنیت و اینا. آقا در جریانن.

وای خدا ! فکر اینکه قرار بود کلید این خانه به دست او و چند نره غول دیگر برسد روانیم می‌کرد. تورج دقیقا داشت چه گوهی میخورد؟
با چشمانی گرد شده دستم را محکم روی سینه اش میکوبم و از خانه بیرونش میکنم.
-گمشو بیرون ببینم من هی هیچی نمیگم!.
متعجب قدمی عقب برمیدارد که در را به رویش میبندم.
سرم را به در تکیه می‌دهم و جیغ خفه ای از حرص می‌کشم.
گور بابای تورج و ارسلان!
اصلا همه ی مصیبت های من از گور همین ارسلان بلند می‌شد!!!!
کلافه به سمت آشپزخانه حرکت میکنم و قهوه ساز را به برق می‌زنم.
………………….
-نورا!!
سکوت میکنم و فقط نگاهم را به قهوه میدوزم.
-نورا؟ نورایی؟ خواهر خوشگلم؟
-….

– نوکرتم لااقل بام حرف بزن بفهمم…

– خفه شو اهورا!

در دم خفه می‌شود!!!
دم عمیقی می‌کشم و نگاهم را پر بغض دورتادور خانه میچزخانم. شاید بخاطر اینکه اشک هایم راه خود را گم کنند!
– آخه تو چقدر رذلی اهورا.. چقد پستی!
دستش را محکم روی صورتش می‌کشد
– به روح مامان نورا! دارم روح مامانو قسم میخورم واست!! اون بچه جاش امنه!!

روبرویم زانو میزند و عجز در صدایش دلم را نمی‌سوزاند.
– بنظرت میتونم روی حرف تورج حرفی بیارم؟ میتونیم؟

خب نه! واقعیت این بود که اینبار اهورا با تمام تلخی حرف هایش درست میگفت.
– کجا بردیش بچمو؟
کلافه روی مبل ولو میشود.
– خو د مشکل همینجاست که به منم نگفت!
– اهورا اون بچه میترسه! شبا باید من پیشش بخوابم.
آخرین تلاش هایم برای ختم بخیر کردن ماجراست! آخرین تلاش هایی که رنگ و بوی تسلیم شدن میداد.
تنها نگاه خیره اش که نصیبم می‌شود لبخند غمگینی میزنم. خدا نابودت کند تورج که کمر به نابودیم بستی.
– حرف حسابش چیه؟
– ارسلان!!!
صدا بالا میبرم و فریاد می‌کشم
– دخل اون به من چیه این وسط؟؟ وای خداااا دارین روانیم میکنینن.
دستش را به حالت تسلیم بالا میبرد
– هیششش آروم باششش! باشه باشه.. بببن نورا بزار مثه دوتا آدم بالغ باهم صحبت کنیم. فکر کردی راضیم به دردی که می‌کشی؟ خدا شاهده دارم زجر می‌کشم یجوری از این باتلاق بکشمت بیرون اما نمیشه نمیتونم!! میدونی چرا ؟؟ چون تویه لعنتی همکاری نمیکنی باهام نورا!
تک خند ناباوری میزنم:
– میشه دقیقا بگی چه غلطی نکردم که راضی نشدین؟ که روح تو و اون تورج بی همه چیز ارضا نشده؟

– وایسا ببینم! تو فکر میکنی من برای تورج کار میکنم؟
نگاه تمسخر آمیزم را به سرتاپایش میدوزم:
– شواهد که اینجور نشون میده داداشی.

– خیلی خب. باشه!

نفس عمیقی می کشد و پایش روی سرامیک ضرب میگیرد.
– کینه ی تورج از ارسلان ربطی به تو نداره! ربطش برای گذشتس.

از حرف بی مقدمه اش شوکه می‌شوم.

– اون‌دوتا… منظورم تورجو ارسلانه! خب.. چطور بگم. شاید باورت نشه ولی.. اونا باهم برادرن!!.

نفسم قطع می‌شود. برادر؟ تورج و ارسلان؟ شوخی بود؟ دوربین مخفی؟ حتما محض خنده این چرتو پرت را ردیف کرده بود.
فنجان قهوه از دستم روی میز سر میخورد و چپ می‌شود.
– جمع کن بابا!
متاسف سر تکان میدهد.
خنده ی بلندی میکنم:
– تورج و ارسلان؟ برادر؟ نه بابا!

– نورا بهتره به حرفام گوش بدی. اونا برادرن ناتنین. مادرشون یکیه اما….

– اما چی؟!!

سکوت میکند و حرصی دستم را روی شانه اش تکان میدهم.
– وسط حرف زدنت تخم کفتر میخوای؟؟ چه مرگته اهورا؟

– اما پدراشون یکی نیستن!!!.

گیج شده خیره اش می‌شوم:

– مادرشون دوتا شوهر داشته؟ خب شوهر اولش چیشده که تصمیم‌گرفته دوباره ازدوا….

هنوز حرفم تمام نشده که لب میزند
– مادرشون فقط یه شوهر داشته! پدر تورج! فقط یک ازدواج..

– خب… خب….

کلافه دور خودم چرخ میخورم
– خب این یعنی چی؟؟؟

– یعنی اینکه… مادر تورج و ارسلان، زنا کرده! خیانت!!! درحالی که زن قانونیه پدر تورج بوده رفته با یکی دیگه ، با بابای ارسلان!

بهت زده روی مبل سقوط میکنم. سرم گیج میرود و موقعیتم را درک نمیکنم. یعنی ارسلان… او.. او حاصل یک خیانت بود؟ خیانت مادر تورج به پدرش؟

– خدای من! اون.. اون چطور تونست..

نفسم میگیرد و ادامه حرف زدن برایم مشکل می‌شود. و یک زن تا چه حد میتوانست پست باشد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آماریس ..

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
24 روز قبل

برگام رو دیگه نمی تونم جمع کنم😐

لیلا ✍️
نویسنده
24 روز قبل

وای خدا نیومدی نیومدی حالا هم کمر همت بستی ما رو سکته بدی😲 نمی‌دونم از کجای رمان بگم هیجانش خیلی زیاده😱
نمیشه هضم کرد که تورج و ارسلان!! خدایی اینا از کجا به ذهنت می‌رسه، هان؟😂 الان میشه انگیزه واقعی تورج رو فهمید اما بچه رو کجا برده نکبت😡

Fateme
23 روز قبل

واو خسته نباشی عزیزم
هیجان رمان خیلی بالاس لطفا زودتر پارت بفرست

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x