رمان دلبرِ سرکش
-
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part47
الهه خانوم همسر سبحان به محض وارد شدنشان با بچه ارتباط گرفته بود پذیرایی مفصلی کرد به قدری که تا…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part46
شهریار تا صبح چشم روی هم نذاشت جمله های کیمیا مثل پتک در سرش کوبیده میشد “برو کیش” “نمیخوام باهات…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part45
روز به روز میگذشت داشتند به روز عروسی نزدیک میشدند اما چه عروسی ای ! عروسی که داماد و عروسش…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part44
شب شده بود تا نمازش را خواند هانیه برای بار دهم صدایش کرد بلند شد تند تند آماده شد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part43
صبح زود همه خانواده باهم بلند شده بودند رو به بازار هوا هم گرم میشد هانیه اصلا تحمل نداشت کیان…
بیشتر بخوانید » -
رازهای ناگفته
رمان دلبرِ سرکش part42
از ۱۲ونیم که کیان تعطیل شده بود همینطور در بازار می چرخیدند برای خرید وسایل تزئینی خانه بعدهم رفتند در…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part41
در خانه را باز کرد و وارد شد _ مامان ؟ مامان _ جان بیا آشپزخونم چادر و کیفش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part40(این پارته دیگه😂)
_ سلام آقا احسان ؟ احسان _ سلام زن داداش کلاست کی تموم میشه ؟ _ من یازده تمومه یه…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part40
راوی ( نرگس بانو 😂) اردیبهشت1402 هم کیمیا درگیر درس و دانشگاهش شده بود هم شهریار در رفت آمد بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان دلبرِ سرکش
رمان دلبرِ سرکش part39
تا ساعت سه صبح در جاده پیچ و تاب میخوردند به خانه که رسیدند هرکس گوشه ای افتاد از خستگی…
بیشتر بخوانید »