رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت هفت

4.8
(9)

پارت۷
منتظر نگاهش کردم
_تو مهمونی های کاری سفر های کاری و در تمام شبانه روز باید دردسترس باشید

نه مثل اینکه کلفت نمیخواد، کش تنبون میخواد
_حتما

از امروز میتونید کارهاتون روز انجام بدید پرونده هارو مرتب میکنید و قرار هارو مشخص میکنید و ایمیل هارو چک و جواب میدید

_چشم

_مرخصید
با اجازه ای میگم و از اتاق میام بیرون همزمان با دراومدن بیرون شروع به دهن کجی میکنم و میگه:باید شبانه روز در دسترس باشید
که چشمم میوفته به مردی که همزمان با من از اتاق نائب رئیس خارج شده.مالکی شاهد اولین سوتی بنده است

متعجب نگام میکنه که فکمو یکم جا به جا میکنم و میگم:صد دفعه به دکترم گفتم فکم درد میکنه گوش نمیده که

بعد بهش نگاه می‌کنم و میگه:عه شما اینجایید؟

لبخندی میزنه و سر تکون میده و به سمت آبدار خونه میره

میرم سمت میزم و نمیشینم روش خودمو لش میکنم روش و چند تا چرخ میزنم هی از این ور به اونور و همزمان تره ای از موهای فرم میوفته جلوم فوتش میکنم
میره بالا و دوباره میاد جلو چشام ذوق میکنم و این کار رو چندبار تکرار میکنم فک کن میچرخم و فوت میکنم

یهو در اتاق افخم باز میشه و میگه:خانوم حب..
با دیدن من حرفش نصفه میمونه و من با یه لبخند سندروم دانی نگاش میکنم که میگه:خواستم بگم منتظر قهوه ام

مقنعه ام رو صاف میکنم و چشمی میگم و به سمت آبدار خونه میرم

همزمان با وارد شدن من مالکی با یه لیوان قهوه خارج میشه و منو تو اون مکان تنها میزاره

به لطف بابا و قهوه خوردناش خیلی خوب بلدم قهوه درست کنم به سمت قهوه ساز میرم و مواد لازم رو میریزم‌ و منتظر میشم تا حاضر شه

حدو یک ربع بعد با قهوه و بيسکوئيت در اتاقش رو میزنم و با شنیدن بفرمایید وارد میشم

قهوه رو روی میزش میزارم و میگم:امری ندارید.
فقط سر به معنی منفی تکون میده و من زیر لب میگم:مرتیکه بز
انگار که شنیده سرشو بالا میاره و با اخم نگام میکنه لبخند میزنم و میگم :پس من دیگه میرم

و از اتاق فرار میکنم
تا عصر با کامپیوتر کار میکنم و هی پرونده ها رو چک میکنم

تا اینجا متوجه شدم که اینا صاحب یه کارخونه ی داروسازی هستن و داروهاشون رو صادر هم میکنن اما بیشترش برا اینجاست و سالیانه تقریبا دو دهمِ داروهاشون رو صادرات میکنن
یکم دیکه از پرونده هارو میخونم رئیس شرکت آرش افخم و نائب رئیسش مسعود مالکی

رئیس کارخونه هم شخصی بود به اسم رضا مالکی و عکس خاصی ازش تو پرونده ها نبود

یک سری قرارداد هم با بیمارستان های مختلف داشتن که اونارو هم خوندم و بقیه ی تمرکزم رو گذاشتم رو حفط کردن تایم قهوه

آخه مرتیکه چه فرقی میکنه ساعت دو قهوه‌ی ترک باشه یا فرانسه

بيسکوئيت مادر باشه یا تیتاب
خوددرگیر بدبخت

آشنایی با انواع دارو ها تو دانشگاه برام آسون تر بود تا حفظ کردن غذای هفتگی ایشون

شیطونه میگه جای غذای هفتگی واسش غذای حیوانات fidar بخری حالش جا بیاد

تو همین فکرا بودم که صدام کرد:خانوم حبیبی
از رو صندلی بلند میشم و میگم:بله بفرمایید
_من یه کاری دارم امروز زودتر میرم شما هم میتونید تشریف ببرید از فردا هم ساعت ۸ صبح تا ۷ عصر اینجا باشید

با خوشحالی چشمی میگم و سیستم رو خاموش میکنم و کیفمو ورمیدارم

_لطفا شماره کارتتون رو برام بفرستید

به برگه ی تو دستش نگاه می‌کنم که یه شماره روش نوشته نکنه میخواد شماره بده بهم؟ نکنه بعدش بهم پیشنهاد مستهجنانه بده آب دهنمو قورت میدم و میگم
_ببخشید برا چی؟

ما حقوق کارمندایی که تازه استخدام شدن رو روز اول واریز میکنیم باید شماره کارتتون رو داشته باشم دیگه نه؟
کاغذ رو از دستش میگیرم چشم آرومی میگم و همزمان به میز نگاه می‌کنم با این اوصاف باید یه صفایی به این میز بدیم

کلید رو ازش می‌گیرم و بهش قول میدم که فردا حتما ۸ صبح اونجا باشم و از شرکت خارج میشم

تو راه به شماره ای که داده پیام میدم و شماره کارتم رو میفرستم
نزدیکای خونه بودم که با صدای پیامک از گوشیم سر جام وایمیستم گوشیمو نگاه میکنم و چه پیامکی بهتر از پیامک واریز پول

۱۵میلیون به حسابم ریخته بود و من از خوشحالی نمی دوستم چیکار کنم سر خر رو کج کردم به طرف شیرینی فروشی شیرینی های مورد نظر رو خریدم و بعد رفتم به سمت میوه فروشی محل
امید خریدمو کردم و رفتم سمت خونه
خریدارو خونه گذاشتم و رفتم بیرون تا یه سری وسایل تزئینی بخرم برا شرکت و رو میزم

همه چیزو که خریدم چهار میلیون زدم به حساب طلبکار بابا

و رفتم خونه.یه مانتو ی دیگه اتو کردم و یه بار دیگه لیست انواع قهوه رو مرور کردم

کلی با نرگس و ستاره چت مردیم و بعد خوابیدم
صبح ساعت 6 پاشدم و تا 8 رسیدم شرکت

هیچکس نبود شروع کردم به تمیز کاری اول میز خودم و وسایلی که خریدم رو روش چیدم

سالن رو هم تمیز کردم
اول نمیخواستم ولی دلم نیومد اتاق افخم رو تمیز نکنم رفتم داخل و همزمان که اهنگ میخوندم شروع کردم به تمیز کاری :

«آرش»
ساعت نه بود که وارد شرکت شدم یه نگاهی به شرکت انداختم که انگار شرکت دیروز نبود تمیز و شاداب کنار پنجره ها گلدون های رنگی با گل های کوچیک

روی میز منشی مرتب و تمیز توجهم به در باز اتاقم جلب شد اخمام تو هم رفت

باید به منشی جدید میگفتم کسی حق نداره وارد اتاقم شه
با عصبانیت سمت اتاق رفتم اما با شنیدن صدایی ناخود اگاه وایستادم

یه صدای مخملی و دخترونه که عجیب به دل مینشست داشت اهنگ میخوند ادم رو وادار به گوش دادن میکرد
«دلارام»

همینطور که طی میکشیدم میخوندم:
یک نفر میرسد از راه که ماه پیش نگاهش کم است

بر دل من مرهم است دل شده دیووانه او وای وای

یک نفر میرسد از راه که من چشم دلم روشن است

صاحب قلب من است اشک منو شانه او وای وای

دلدادر میرسد و انگار آمده است اینبار با منِ دل خسته بماند

باران میزند و ای کاش پنجره قلبش رو به همه بسته بماند

یک نفر میرسد از راه که ماه پیش نگاهش کم است

بر دل من مرهم است دل شده دیووانه او وای وای

یک نفر میرسد از راه که من چشم دلم روشن است

صاحب قلب من است اشک منو شانه او وای وای

خواستم طی رو ببرم بیرون از اتاق که با دیدن افخم خشکم زد یعنی شنید داشتم میخوندم؟

گندت بزنن دلا که همه جا گند میزنی
اروم و متین گفتم؛:سلام صبح بخیر

انگار که به خودش اومده باشه گفت؛ سلام. اینجا چیکار میکنی؟

دارم… استغفرالله
_میبینید که داشتم تمیز می کردم چیه بابا ادم وارد میشه حس میکنه وارد دنیای مرده ها شده یکم شاداب با انرژی
_دست شما درد نکنه! اما لطفا دفعه ی بعدی هماهنگ کنید که وارد اتاق میشید

_بله حتما. میتونم برم؟
_امروز با بیمارستان نوین جلسه داریم لطفا حواستون به ایمیل ها باشه. تشریف ببرید

چشم میگم و سمت در میرم اما با شنیدن حرفش خشکم میزنه
_راستی.صدای خوبی داری.

طوریکه فک نمیکنم شنیده باشه میگم:ممنون و خارج میشم و میرم سمت ابدار خونه تا اب بخورم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x