رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت سیزده

4.5
(17)

تا شب کلی کیف کردیم و با اصرار من به آقا فرهاد و حاج رضا اونا رفتن خونه‌ی آقا فرهاد ولی ما رفتیم رستوران و برای تغییر هیچکس چادرشو درنیاورد

چادر بیش از اندازه بهم میومد و هی یه حسی قلقلکم میداد گه از این به بعد با چادر بیرون برم اما شیطون میزد تو کمرم و میگفت :دری وری نگو بشین سر جات

…..
《آرش》
خونه که رفتم تصمیم گرفتم حداقل یه شب یه برادر خوب برا اهو باشم پس بهش پیشنهاد دادم که حاضر شن بریم‌ شهربازی

آهو با خوشحالی استقبال کرد و تو دو دیقه با سرعتی باور نکردنی حاضر شد و حرکت کردیم به سمت شهربازی به مامان فروغم گفتیم بیاد اما گفت اذیت میشه و موند
خونه ماهم دیگه اصرار نکردیم

به شهربازی که رسیدیم برای اینکه خاطرات خوبی از من تو ذهنش ثبت شه هر چی گفت نه نیاوردم هر وسیله ای گفت امتحان کردم و هر چی گفت خریدیم و خوردیم
نزدیکای شب بود که صدای قار و قور شکمش دراومد و به پیشنهاد من به سمت نزدیک ترین رستوران حرکت کردیم

ماشین رو پارک کردم و به سمت داخل رستوران رفتیم یه میز گرفتیم و غذا سفارش دادیم

اهو با ذوق داشت برام حرف میزد و تشکر می‌کرد که چشم به یه آشنا افتاد

دلارام با دو تا دختر دیگه وارد رستوران شدن اولین چیزی که‌ نگاهمو جلب کرد چادری بود که سرش بود و بیش از حد بهش میومد
از حالتش معلوم بود تاحالا نپوشیده هی زیر پاش گیر می‌کرد و اگه اون دوتای دیگه نبودن تا الان هزار بار افتاده بود پایین

با خنده درست کنار ما میشینن

با بشکن اهو به خودم اومدم با لبخند شیطانی گفت:به کی نگاه میکنی شیطون؟

می‌خندم و میگم:منتظری تا مچ منو بگیریا

اهو یهو چشمی به بغل من میوفته و با صدای بلندی داد میزنه دلاراممم و بلند میشه

ترسیده از جا بلند میشم و اهو رو نگاه می‌کنم که تو بغل دلارام خودشو انداخته و جفتشون رستورانو گذاشتن رو سرشون

پشت سرش میرم و گلویی صاف میکنم و میگم:شما همو میشناسید

دلارام تا چشمش به من میوفته صاف میشه و اهو رو هم صاف میکنه و به منو اهو اشاره میکنه و میگه:شما همو میشناسید؟

اینبار نوبت اهوعه که به ما اشاره کنه و بگه :شما همو میشناسید؟

از اون طرف اون دوتا دخترا که یکیشون رو اونروز تو مطب دیدم اومدن و دست گذاشتن رو شونه ی دلارام و گفتن:حاج خانوم معرفی نمی‌کنید؟

《دلارام》
دیدن افخم و اهو تو اون رستورانی که ماهم بودیم متعجبم کرده بود بیش از حد اما بیشتر از اون خوشحال بودم از اینکه بعد از ۳ سال اهو رو دیدم

دستی رو شونم گذاشته میشه و نرگسه که میگه:حاج خانوم معرفی نمیکنی

حرصی شده برمی‌گردم سمتش و میگم:یه حرف رو به آدم (با تشدید)یکبار میگن .این همه اصرار برای ثابت کردن ادم نبودنت برا چیه؟

نرگس اخمی میکنه و ستاره پقی میزنه زیر خنده
اهوهم کنجکاو میگه:دلی جون مارو به هم معرفی کن

قبل از اینکه چیزی بگم افخم میگه:اینجا وایستادن یکم زشته بهتره بریم تو محوطه ی بیرون و همه باهم شام بخوریم

همه قبول میکنن و باهم میریم بیرون یه میز سنتی انتخاب میکنیم همین که میشینیم از سمت چپم که ستاره است شروع میکنم:اهم اهم ستاره جان ازدوستان و همسایگان نزدیک و عزیز بنده

بعد به نرگس اشاره می‌کنم و میگم:نرگس دوست دانشگاهیم و خواهرم

به اهو اشاره می‌کنم و میگم:اهو جان همکلاسی کلاس گیتارم

و بعد به افخم :آقای افخم رئیس بنده کلمو میخارونم و میگم:فقط این وسط نسبت اهو و جناب افخم رو نفهمیدم

اهو دستشو دور گردن افخم میندازه و میگه:آرش داداشم برات گقته بودم ازش

ابرو بالا میندازم و گیجی نثار خودم میکنم و میگم:آره یه زمانی گل سرسبد مجلس و اصلی ترین موضوع صحبت های ما بودن

و اهو که میدونه منظورم چیه ریز ریز میخنده

نرگس و ستاره هم برای اینکه جو صمیمی تر شه با اهو دست دوستی میدن و اکیپمون تبدیل به چهارنفر میشه و اولین کاری که میکنیم اینه که اهو رو هم تو گروه دوستانه مون اضافه میکنیم

با سوال اهو غمگین میشم :چرا دیگه نیومدی کلاس؟

درسته من تا سه سال بعد از فوت بابا و مامان و دانیال کلاس میرفتم اما اوضاع همونجا بهم ریخت دقیقا وقتی که اومدن و گفتن تمام مال و اموال پدریت رو باید جای بدهی بدی و خونه رو هم با کمک حاج رضا نگه داشتم
اون موقع بود که خرجای اضافه رو پاک کردم و هنوزم که هنوزه دارم بدهی بابا رو پرداخت میکنم

با بشکن ستاره به خودم میام و میگم:دیگه اعصابم نمی‌کشید همه جی رو هم که بلد بودم دیگه نیومدم
اهانی میگه و همون لحظه گارسون میاد و افخم میپرسه :خانوما چی میخورید؟

ستاره و نرگس و اهو همزمان میگن :دیزی
و می‌خندن

همون لحظه منم با خنده میگم:خدایا شکرت که هر روز معجزه های جدیدی نشونم می‌دی. ممنون که هرروز با دیدن اینا بهم ثابت می‌کنی من نرمالم

با این حرف افخم هم می‌خنده و برا خودش شیشلیک سفارش میده و برا ما چهارتا هم دیزی

حالا درسته نرمالم ولی خب دیزی رو پایه ام

تقریبا نیم ساعت بعد امید زنگ میزنه به ستاره و ستاره با نگرانی میگه:وای دلا امیده میگه تا نیم ساعت دیگه نیاید خونه من میدونم و شما

با عصبانیت میگم:آخه اینم داداشه تو داری؟آخ خدا دانیال کجایی که ببینی تو رفتی هیچکس نتونست داداش باشه

همون لحظه نرگس اه کشداری میکشه و میگه:آه دانیال کجایی که ببینی تو رفتی هیچکس نتونست رو گسی کراش بزنه و نامحسوس به خودش اشاره میکنه

می‌خندم و میگم:فک کن صدسال من میزاشتم تو عروس ما بشی همین که به عنوان دوست قبولت دارم کلات و باید بندازی بالا…بلا به دور داداشمو دستی دستی بدبخت نمیکنم که

عصبی شده میگه :مگه من چمه؟ از خداتم باشه من بشم زن داداشت بی‌شعور و روشو به عنوان قهر برمیگردونه اونور

متعجب و با خنده میگم:از جنازه ی داداشمم دست برنمیداری شغال؟

اهو که تا الان داشت میخندید یهو گفت:جنازه؟

چشمامو می‌بندم .به اهو نگفته بودم

ستاره و نرگس میان یه چیز بگن که افخم مردونگی میکنه و تشر میزنه:اهو جان

اهو میفهمه که باید ساکت شه ببخشیدی میگه و سر پایین میندازه

افخم خم میشه تا کفشاشو بپوشه که نگاه میکنم به ستاره و نرگس و میگم:الان واقعا منتظرید من حساب کنم؟

نرگس دست از خوردن برمی‌داره و میگه: اینم شیرینی سرکار رفتنت و بعد ادامه میده به خوردن

سر به معنای تاسف تکون میدم و میگم:الحق که گدا گشنه اید

با افخم به سمت پیشخوان میریم و من تا کارتمو درمیارم افخم اخمی میکنه و خجالت بکشی میگه و این یعنی اون کارت بی صاحابتو بزار تو کیفت

سر پایین میندازم حساب که کرد میگم:آخه اینطوری که خوب نشد ما تعدادمون زیاد بود لطف کنید از حقوقم کم کنید

عاقل اندر سفیه نگاه میکنه و میگه:حتما از حقوقت کم میکنم میخوای اصلا قسط بندی کنیم؟

لبخندی میزنم و سر پایین میندازم و میگم:امروز مسیرمون کلا بهم خورد

لباسشو مرتب میکنه و میگه:سعادتی که نصیب هر کسی نمیشه

بچه پرو
ورقو برمیگردونه سمت خودم و میگم:بله حق با شماست اینکه روزتون با من بگذرونی سعادتی که باید ۱۲۴ هزار پیامبر وساطت کنن تا قسمتت بشه .مثل اینکه با بچه های بالا سر و کار دارید که بی نوبت کارتون رو راه انداختن

تقریبا نزدیکای میز میشیم می‌خنده و میگه:سرتق

بچه ها به صف ردیفی منتطر وایستادن تا ما بیایم و بعد از یه خدافظی مختصر مفید سوار ماشینمون میشیمو نخود نخود هر که رود خانه ی خود

نرگس رو جلو در خونشون پیاده میکنیم و ماهم میریم خونه

فردا جمعه است و من با فکر اینکه تعطیله ساعتی روی زنگ نمیزارم

تقریبا ساعت یک ربع به ده که گوشیم زنگ میخوره و آواست منشی مالکی

با صدای خواب آلودی میگم :جانم

_دلارام کجایی؟بابا افخم سگ شده یه جا واینمیسته قلاده بستیم بهش

شوک شده از جا بلند میشم و میگم:مگه جمعه تعطیل نیست؟

_نه بابا جمعه هم باید بیای زود بیا جان مادرت
باشه باشه ای میگم و گوشی رو قطع میکنم و تو ربع ساهت حاضر میشم اونم چه حاضر شدنی

سریع یه دربست میگیرم

بی توجه به اینکه آسانسور داریم‌از پله ها میرم بالا و وقتی میرسم افخم هی از در میاد بیرون و هی میره تو وقتی منو میبینه میگه:خانم حبیبی ساعت خواب

شرمنده سر پایین میندازم و میگم:ببخشید فکر میکردن جمعه تعطیله

_مهندس جمعه ی قبل اومدی چجوری جمعه ها تعطیله
لبمو گاز میگیرم و میگم:واقعا اومدم؟ بعد ریز ریز می‌خندم و میگم:گیج شدم به امام

_خیلی خوب بفرمایید قرار های امروز و پرونده هارو مرتب کنید

چشمی میگم و افخم برمیگرده اتاقش

_پیس پیس

به رو به رو نگاه می‌کنم و آوا رو میبینم که داره پیس پیس میکنه و سر به معنای چیه تکون میدم

با دستاش یه سری حرکت‌انجام میده دور صورتش و من متاسفانه اون جلسه که تو کلاس آموزش صحبت با ناشنوایان گذاشته بودن رو غایب بودم

با صدای اروم میگم :چیهه؟

میگه:مقنعتو برعکس پوشیدی

هین بلندی می‌کشم و میدوام تو آبدار خونه و جلوی آینه ای که اونجا هست مقننه ام رو درمیارم و درستش میکنم به قیافه‌ام که نگاه میکنم واقعا متاسف میشم برا خودم و یه دستی به سر و روم می‌کشم

کوشیم زنگ میخوره و متوجه میشم وقت قهوه ی حضرت اقا است

قهوه رو برمی‌دارم و این‌بار روش طرح گل می‌کشم و می‌برم سمت دفترش در میزنم و وارد میشم

قهوه رو میزارم رو میزش و میخوام برم بیرون که با خنده میگه:قلب قشنگ تر بودا

انگار که منتظر همچین حرفی باشم برمی‌گردم سمتش و میگم:قشنگ تر بود ولی ترسیدم با اون حرفی که اون دوز زدید بعید نبود پس فردا میگفتید :دلارام اومد خاستگاریم من قبول نکردم

می‌خنده و میگه:باشه حالا من یه چیز گفتم .راستی امروز ساعت ۲ جلسه دارم میخوام توهم باشی به هر حال راجب دارو و اینا یه چیزایی حالیته

چشمام گرد میشه و میگم:من ۸ سال داروسازی خوندم بعد یه چیزای حالیمه؟

چشمی نازک میکنه و میگه:هر چی حالا آماده باش لطفا
این یعنی دهنتو ببند ک خیلی صمیمی نشو اروم چشمی میگم و خارج میشم

….
تا ساعت ۲ هزار جور کار‌کردم هزار تا تلفن جواب دادم ده بار قهوه بودم هزار تا اهنگ خوندم و وقتی اومدن یه آقا و یه خانوم بودن راهنماییشون کردم
و افخم گفت که تشریف بیارید داخل گفتم :پرونده رو بیارم چشم

رفتم سیستم رو که تا الان داشتم باهاش بازی می‌کردم خاموش کردم و پرونده ی مورد نظر رو ورداشتم و در زدم و داخل اتاق شدم

روی یه صندلی بغلش افخم نشستم و شروع به حرف زدن کردیم

یهو خانومه که تا الان فهمیدم فامیلیش رضویه پرسید:گلم شما داروسازی خوندی؟

_بله چطور

_آخه به عنوان منشی اینجا استخدام شدی واین همه اطلاعات راجب داروسازی باعث شد شاک شم

چی؟شاک ؟خود انگلیسی و آمریکایی ها هم‌انقد غلیظ انگلیسی صحبت نمیکنن

خودمو کشتم تا نخندم یهو افخم سرشو آورد زیر گوشم و گفت:نخندیا .این قرارداد سه سال آیندمون رو تضمین می‌کنه

درحالی واقعا فشار رومه میگم :چجوری نخندم

و بعد از خانومه میپرسم:ببخشید چی شدین؟

_عام شاک ،متعجب ،انگلیسی بلد نیستی؟

دستمو جلو دهنم گذاشتم تا لبخندم معلوم نشه و گفتم :چرا بلدم ولی بزنم به تخته ماشالله انقد لهجتون خوبه که…

مصنوعی می‌خنده و میگه:آره عزیزم من چند سالی آمریکا زندکی کردم بخاطر همین‌با لهجه ی اونجا اُخت گرفتم
سر تکون میدم و دیگه خندم‌نمیاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
9 ماه قبل

دوستش داشتید؟:)

Delvin _yasi
Delvin _yasi
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

عالی بود عزیزم مرسی❤

Fateme
پاسخ به  Delvin _yasi
9 ماه قبل

❤️

لیلا ✍️
9 ماه قبل

عالی بود چقدر کل‌کل‌هاشون رو شوخی‌هاشون رو دوست دارم

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

😂😂❤️

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x