رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیستم

4.8
(4)

– همین الآنش هم زندگیم تضمین شده هست.

شاهین با تاسف گفت:

– نمی‌فهمی چی میگم. مثل پدرت کله شق و لجبازی.

فرزین با لبخندی ملیح گفت:

– از کی تا حالا شاهین بزرگ به فکر زندگیِ مان؟

پس از چندی دوباره گفت:

– می‌دونم که بی‌خودی دل نمی‌سوزونی… تجارت دو سر داره. سر دیگه‌اش چی به شما می‌رسه اون‌وقت؟

نیش شاهین باز شد.

نفسی گرفت و گفت:

– چرا پنهون‌کاری؟ تو که غریبه نیستی. به هر حال یک مدتی با ما هم کاسه بودی!

همین هم کاسگیش بود که گرگش کرد.

شاهین جرعه دیگری از آب نوشید.

– راستش یکی پیدا شده تو کار ما خلال بندازه… اعتبار شرکت کمی پایین اومده. مشتری‌هامون مثل همیشه رو شرکت حساب باز نمی‌کنن. می‌دونی که چی میگم؟

می‌‌دانست، خوبِ خوب!

مشتری‌هایی که بهانه می‌شدند تا مواد به دست افرادی برسد که از جنس همین مرد مقابلش بودند، همه از دم نجس و لاشخور.

سمت میز خم شد و فنجان نوشیدنیش را برداشت.

خیره به آن شد.

– اگه درست فهمیده باشم… .

نگاهش را به چشمان شاهین داد و حرفش را کامل کرد.

– می‌خوای از شرکتم استفاده کنی؟

نگاه خیره و براق شاهین جوابش را داد.

لبخند دیگری زد و بدون این‌که لب به محتویات فنجان بزند، فنجان را روی میز برگرداند.

– می‌دونی که شِریک دارم. شرکت دست من تنها نیست.

شاهین با سیاست لب زد.

– اون هم درکش می‌رسه وقتی شرایط دختر خاله‌اش رو بفهمه!

ابروی فرزین بالا پرید که شاهین با خنده گفت:

– شوخی کردم پسر.

فرزین با جدیت لب زد.

– از این مدلش خوشم نمیاد.

شاهین لب‌های کش رفته‌اش را جمع کرد که صورت کشیده‌اش دوباره چروک شد.

– راضیش کن. قرار نیست که همه چیز رو بدونه، یک تجارت معمولیه، مثل همه تجارت‌ها.

– راضی کردنش سخته.

در جواب نگاه خیره‌اش اضافه کرد.

– اما غیر ممکن نیست.

شاهین پوزخندی زد و فرزین از روی صندلیش بلند شد.

– شام رو می‌موندی حالا.

– می‌خوام ببرمش.

شاهین کمی مکث کرد که گفت:

– گفتم می‌خوام ببرمش!

– جاش بد نیست.

صدای زنی به گوشش خورد.

سرش را چرخاند و با دیدن خانمی حدوداً سی سال یک ابرویش بالا پرید.

زن با گام‌هایی که طنازی بدنش را بیشتر به رخ می‌کشید، سمت صندلی‌ای رفت و رویش نشست.

دست‌هایش را روی دسته‌های صندلی گذاشت و پا روی پا انداخت.

فرزین چشم از ناخن‌های کوتاه لاک خورده و سیاهش که پوست سفید دستش را روشن‌تر می‌نمود، گرفت و به چشمان قهوه‌ایش دوخت.

یک ابرویش بالا پرید.

حدسش را میزد که باشد.

همان روباه خانمی که سجاد و حبیب ردش را زده بودند.

چند روز بود که مهمان شاهین بود؟

با این حال پرسید.

– جناب‌عالی؟

– حالا با هم آشنا می‌شیم.

با ابرو به صندلی اشاره کرد و گفت:

– بشین.

فرزین از لحن آمرانه‌اش خوشش نیامد و پوزخندی زد.

زن دوباره گفت:

– خشایار حرف‌هاش رو زده؛ اما من نه… بشین.

لحنش محکم بود و قاطع.

فرزین فکش را تکان داد و با بالا انداختن ابروهایش نشست.

نگاهش به زن نبود؛ اما گوش‌هایش چرا.

زن خیره به او گفت:

– شنیدم قبلاً تو این کار بودی، جنس‌ها رو این‌ور و اون‌ور می‌بردی. چی شد زدی کنار؟

فرزین با تمسخر نگاهش کرد و گفت:

– چه این روزها زندگیم برای همه مهم شده!

زن پس از مکثی گفت:

– جنس‌هامون باید دوازده روز دیگه بره اون‌ور آب… از پسش برمیای؟

فرزین با نیشخند گفت:

– مثلا اگه بگم نه، چی میشه؟

زن با حالتی خنثی جواب داد.

– خشایار گفت نامزد داری.

زهرخندی زد و نگاهش را از زمین گرفت.

رو به فرزین گفت:

– اما من میگم رفیق‌هات نقش پررنگ‌تری تو زندگیت دارن، درسته؟

فرزین نفهمید که زن جماعت تیز است؟

که حتی پرش پلکش را هم معنی می‌کند؟

با تک‌خندی عصبی گفت:

– اگه درست فهمیده باشم… الآن تهدیدم کردی؟!

زن خیره نگاهش کرد و گفت:

– اسم‌هاشون چی بود؟ آهان!

با سیاست شمرده‌شمرده گفت:

– مهسا، سجاد، حبیب… به پویا گفتی سر جاده حواسش باشه؟… تصادف‌ها این روزها زیاد شدن!

نگاه تیره‌اش چه ترسناک شده بود.

فرزین با ناباوری تک‌خندی زد.

تک‌خندش طولانی شد و قهقهه زد.

سرش را به بالا و پایین تکان داد و گفت:

– نه، خوشم اومد.

سرش را سمتش چرخاند و با نگاهی بران و حالتی خنثی گفت:

– انگار این کاره‌ای.

زن؛ اما بی تفاوت نگاهش می‌کرد.

لبخند رفته‌رفته از چهره فرزین پاک شد.

ضربه آرامی به دسته‌های صندلی زد و بلند شد.

خطاب به زن گفت:

– می‌خوام ببینمش.

لودگی کرد.

– اجازه هست؟

زن پوزخند کم رنگی زد و زمزمه کرد.

– البته.

فرزین کمی که با آن چهره خنثایش با انزجار نگاهش کرد، پوزخندی زد و سرش را تکان داد.

شاهین با صدا زدن خدمتکاری هدایت فرزین را به او سپرد.

فرزین قبل از این‌که از پذیرایی خارج شود، به عقب چرخید و رو به زن گفت:

– فکر نمی‌کنی درست نباشه سر و ته زندگیم رو بدونی و اون وقت من یک اسم ازت ندونم؟

زن با درنگ لب زد.

– شادان.

یک ابرویش بالا پرید و گفت:

– حل شد؟

فرزین با نیشخند زمزمه کرد.

– حل میشه.

نفسش را رها کرد و بلندتر رو به جفتشان گفت:

– عزت زیاد!

در خروجی پذیرایی دوباره ایستاد.

– آخ داشت یادم می‌رفت.

چرخید و خیره به شادان گفت:

– گفتی دوازده روز دیگه؟… تا اون موقع نمی‌خوام ریختت رو ببینم.

چشمکی زد و همین که به آن‌ها پشت کرد، اخمش درهم رفت.

بازی شروع شده بود.

و با بردش تمام میشد.

قسم می‌خورد.

با راهنمایی خدمتکار مقابل اتاقی که آن تحفه و مهسا داخلش بودند، ایستاد.

پس از این‌که خدمتکار قفل را باز کرد، فرزین با اخم به او اشاره کرد برود.

بعد از رفتنش دستگیره را کشید که یک دفعه در با شتاب باز شد و مشتی کوچک سمتش شوت شد.

سریع آن را با پنجه‌اش بلعید.

رقیه حیرت زده نگاهش کرد.

فاصله‌شان کم بود و چه از این نزدیک تماشای چشم‌ها دیدنی شده بود.

هر دو چشم عسلی.

هر دو خیره به‌هم.

پوزخند تمسخربار فرزین رقیه را هشیار کرد.

مشتش را عقب کشید و طلبکارانه با اخم گفت:

– چرا این‌قدر دیر کردی!

فرزین با لذت نگاهش کرد و با دستانی فرو رفته در جیب‌های شلوارش از بازو به چهارچوب تکیه داد.

رقیه با نفرت نگاهی به سر تا پایش انداخت و خواست از اتاق خارج شود که فرزین آرام گفت:

– شرمنده، شما فعلاً این‌جا موندگاری.

رقیه عصبی گفت:

– چی میگی؟

فرزین تکیه‌اش را گرفت و کمی سمتش خم شد.

با انگشت اشاره دو ضربه به سرش زد و گفت:

– وقتی این تو هیچی نباشه، باید تاوانش رو پس بدی.

اشاره‌اش به حماقتش بود.

اما بس نبود؟

خودش از همان لحظه‌ای که چشم باز کرد، دست روی سرزنش کردن گذاشت که برنداشت.

حال نوبت او بود؟

ضعف اعصابش؛ ولی مجال نمی‌داد.

فرزین او را از سر راهش هل داد و سمت مهسا رفت.

مهسا با خونسردی به دیوار تکیه داده و پاهایش روی فرش دراز بود.

فرزین با اخم محو و حرکت نامحسوس سرش به چپ و راست، به او اشاره کرد که مهسا آرام لب زد.

– چک کردم بابا، اجازه هم ندادم بهمون دست بزنن.

و این یعنی راحت می‌توانستند بحث کنند، بی این‌که شنودی در اتاق یا لای لباس‌هایشان جاسوسیشان را بکند.

رقیه به آن دو نزدیک شد و فرزین چشم در چشم مهسا گفت:

– فعلاً موندگارین. اون زنیکه معلوم نیست دقیقاً چی کاره‌ست و چه‌طوری با شاهین آشنا شده. تا موقعی که بفهمیم فکر کنم این‌جا باشین.

مهسا آهی کشید و گفت:

– مشکلی نی، فقط… بهشون بگو غذای خوبی بهم بدن، اصلاً نمی‌خوام گشنگی بکشم!

فرزین با تاسف به هیکلش نگاه کرد که مهسا تکیه‌اش را از دیوار گرفت و با چشم غره پرخاش کرد.

– هوی!

فرزین پشت چشم نازک کرد و نگاه تمسخرباری حواله رقیه کرد.

پوزخندی زد و سمت در رفت که رقیه بازویش را گرفت.

– هی صبر کن، کجا؟

نگاه فرزین که روی بازویش نشست، دستش را عقب کشید.

چانه بالا برد و طلبکارانه گفت:

– باید بهم توضیح بدی.

فرزین دست درون جیب‌هایش کرد و سینه سپر کرده پرسید.

– چه توضیحی؟ آهان! باید بگم چه‌طور مثل یک ابله خام یک دسته گل شدم و رفتم بیرون؟

سرش را سمتش خم کرد.

– یا این‌که چه‌طور مثل یک بی عرضه دزدیده شدم؟

رقیه دست بود که مشت می‌کرد.

دندان بود که می‌سابید.

کاش زیر دندان‌هایش گلوی فرزین بود، کاش!

ناباورانه عصبی گفت:

– تو دیدی من رو؟

فرزین لبخندی زد و صاف ایستاد.

رقیه تکرار کرد.

– دیدی و گذاشتی من رو بیارن این‌جا؟

لحن رقیه غمگین بود یا گوش‌های فرزین چپکی می‌شنید؟

رقیه سعی داشت قطره اشکش نچکد؛ اما با چشمان پرش چه می‌کرد؟

نفس عمیقی کشید و با فشردن لب‌هایش به‌هم از فرزین فاصله گرفت.

روی زمین چمباتمه زد و اخم کرده سکوت کرد.

چشمانش را بسته بود و سعی داشت با نفس‌های عمیقش خودش را آرام کند.

اصلاً آن چه سوالی بود که پرسید؟

فرزین حاضر بود سر به تنش نباشد، آخر آن چه سوالی بود؟

افکارش باعث شدند بیشتر اخم کند و سر به زیر دهد.

سنگینی نگاه فرزین و مهسا به شدت خشمش اضافه می‌کرد.

فرزین با بی تفاوتی نگاه از او گرفت و به مهسا داد که مهسا دستش را به معنای “خاک تو سرت!” برایش تکان داد.

لبش کج شد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.

مدتی بود که می‌گذشت.

مهسا به رقیه‌ای چشم دوخته بود که یک لحظه هم سرش را بالا نگرفته بود، حتی اخمش باز نشده بود.

– از منی که چند ساله می‌شناسمش به تو نصیحت… هیچ‌وقت ازش توقع یک کار عاقلانه نداشته باش… خودت اذیت میشی.

رقیه بالاخره میان پلک‌هایش را باز کرد و طعنه زد.

– عاقلانه؟ بهتره ازش هیچ توقعی نداشته باشی.

– اوهوم، فرزین غیرقابل پیشبینیه.

نیشش کمی شل شد.

اضافه کرد.

– یک پسر عجیب و کله خر.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

هر بار قلمت بهتر از قبل میشه👌🏻👏🏻 واقعاً حیرت‌انگیزه و من در عجبم که این رمان چرا مخاطبای کمتری داره! با اجازه میتونم یه بار عکس رمان رو خودم عوض کنم؟ شاید تاثیر خوبی داشت

خوب بلدی با کلمات بازی کنی من اون یکی رمانتو نمیخونم ولی میتونم بگم اون‌جا هم قلمت بی‌نظیره و اگه میخوای در مورد رمانت نقد بشه سری به اثر نویسنده‌های دیگه هم بزن

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

لیلا جونم میشه پارت فرستادم میشه تایید کنی؟😊

Fateme
5 ماه قبل

من فقط این پارت از رمانت رو خوندم اما به نظرم خیلی رمان قشنگیه و قلمت عالیه من که به شخصه طرفدارش شدم🥲💙

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x