رمان انتقام خون پارت ۷۱
جلو میروم و کنار آرمان میایستم
نگاهم را به چهره بغض کرده دخترکم میدهم
دستهایم را به سمتش دراز میکنم
_بیا مامان…………..بیا بغلم دخترم بابا باید بره
دست خودم نیست که با گفتن این حرف بغض به گلویم چنگ میزند و صدایم لرز خفیفی میگیرد
_بیا دورت بگردم بابایی زود برمیگرده
دخترکم انگار حرفهایم را میفهمد که با بغض و مکث سر از شانه آرمان برمیدارد
بوسه کودکانه و شیرینی بر روی گونهاش مینشاند و با لبهایی جمع شده دستهای کوچکش را به سمتم دراز میکند
آرمان بوسه محکمی بر گونهاش میزند و جسم کوچکش را آرام به آغوشم میدهد
بوسه آرامی بر گونه دخترکم میزنم و با صدایی بغضآلود و لرزان قربان صدقهاش میروم
_قربونت برم عمر من
آرمان مبهوت صدایم میزند
آرمان_هلما؟……………ببینمت
سرم را با مکث بالا میگیرم و نگاه اشکبارم را به چشمانش میدوزم
نمیتوانم
نمیتوانم با دلتنگی که از همین حالا که جانم افتاده است مقابله کنم
عشق
ترکیب عشق و این شغل لعنتی زخمهایی بر قلبم و روحم زده است که میترسم
عقلم جوابگو نیست و تنها قلب بیچارهام بیقراری میکند
نگران و مستأصل دستهایش صورتم را قاب میگیرند
آرمان_قربونت برم من چرا بغض کردی؟……………بخدا اینجوری نمیتونم برما………..
چانهام میلرزد و لب بار کردنم مساوی میشود با چکیدن اولین قطره اشک بر روی گونهام
_دست خودم نیست…………..نگرانم…………از همین الان دلم برات تنگ شده
بغض قصد جانم را کرده
دستش را دور کمرم حلقه میکند و بوسه عمیقی بر روی موهایم مینشاند
آرمان_دورت بگردم قول میدم هر وقت تونستم بهت زنگ بزنم…………..بخدا هیچی نمیشه……….اصلا شاید ماموریت زودتر تموم شد و زودتر برگشتیم………..جون من گریه نکن…آوینام گریش میگیرها
به زحمت اشکهایم را کنترل میکنم
لبخند لرزانی بر لب مینشانم
_دیرت میشه عزیزم…………برو نگران ماهم نباش
بوسه بر پیشانیام مینشاند
بوسه دیگری بر گونه آوینا میزند
در خانه را باز میکند و پس از پوشیدن کفشهایش کمر راست میکند
نارضایتی را در نی نی چشمانش میخوانم و لعنت این اجبارها
لعنت به اجبارهای این شغل لعنتی که همیشه مرا از عزیزانم دور کرده
آرمان_مراقب خودتون باش…………آرمین اومد دنبالت بهم خبربده
جلو میروم
بر روی پنجه پا بلند میشوم و بوسه آرامی بر روی ته ریش زبرش مینشانم
_چشم بهت خبر……….مراقب خودمونم هستیم خیالت راحت
این خداحافظی پر درد بالاخره با رفتن آرمان تمام میشود
تا لحظهای که وارد آسانسور شود نگاهم را از او نمیگیرم
در آسانسور که بسته میشود
در را میبندم و به آن تکیه میدهم
بغضی که راه نفسم را بسته بود بالاخره سر باز میکند
رفت
بلاخره رفت و تکهای از جانم را با خود برد
نمیتوانم افکار منفی را از ذهنم دور کنم
نمیتوانم ترسم را انکار کنم
کاش هرگز این شغل را انتخاب نمیکردیم
عجیب است که آوینا به جای گریه کردن نق آرامی میزند و سر بر روی شانهام میگذارد
کمرش را نوازش میکنم و کنترل اشکهایم دست خودم نیست
_ قربونت برم مامان………بابا زودی میاد………قول داد بیاد
سرم را به در تکیه میدهم و پلکهایم را محکم به هم میفشارم
تا روزی که برگردد من در نگرانی و بیخبری جان میدهم
●●●●●●●●●●●●●●●●
آرمان
کلافه درون اتاق قدم میزنم
بیشتر از یک ماه گذشته است
یک ماهی که هلما را ندیدم
یکماهی که آوینایم را ندیدهام
نگرانم
خبری که امروز به گوشم رسید نگرانم کرده
نمیدانم باید به هلما بگویم یا نه
نمیدانم کار درست چیست
تنها چیزی که میدانم این است که شنیدن این خبر آرامش هلما را میگیرد
سردرگم چنگی به موهایم میزنم
با مکث به سمت در اتاق میروم
از لای در نگاهی به بیرون میاندازم و زمانی که کسی را نمیبینم در را بسته و قفل میکنم
موبایلم را از داخل جیبم بیرون میآورم
سیمکارت خودم را داخل موبایل میاندازم
شماره آرمین را میگیرم و تلفن را کنار گوشم میگذارم
بهتر است به او بگویم تا بتواند بیشتر مراقب خانوادهام باشد
هر بوقی که میخورد و او جواب نمیدهد قلبم یک ضربان را جا میاندازد
نگرانی عجیبی بر دلم افتاده است
و بدتر آن از دیروز با هلما صحبت نکردم
پارت جدید تقدیم نگاههای قشنگتون🦋✨️
دلم پیش بینیهاتون رو از ادامه رمان بدونم😃
به نظرتون چه اتفاقاتی میافته؟😃
منتظر کامنتای قشنگتون هستمم😊😊
خسته نباشی غزل جان
خسته نباشی غزل بانونکنه بلایی سر خانوادشون آورده باشن
لطفا هرروز پارت بزارین ممنون
بی صبرانه منتظر ادامشم
خسته نباشی
همینجوری پرقدرت ادامه بده👏🏻😍
خسته نباشید نویسنده جان😍