رمان انقضای عشقمان قسمت دوم
پوست لبم رو جوییدم و به مغزم فشار آوردم. کلمبیا؟ نچ نه بابا اون نبود. کلامیا؟ نه اینهم نبود. پوف بس چی بود؟ آهان یادم اومد!
– کلامیدیا، کلامیدیا!
– مطمئنی؟
– آرهآره، همین بود، بزن.
– خیلیخب پس یک دقیقه وایسا رمز گوشیم رو باز کنم.
با دستهای تپلش و ناخنهای لاکزدهاش، رمز گوشی رو باز کرد و توی گوگل اسم این کوفتی رو جستوجو کرد.
وقتی بالا اومد و خوندیم، خون به مغزم نرسید و هوایی برای نفس کشیدن نبود. سرم انگار گرما پخش میکرد که از درد و فشار جیغ کشیدم و شیدا که از بهت دراومده بود، خودش رو جلب من کرد و سعی داشت آرومم کنه.
طولی نکشید که مامان و خاله خودشون رو به اتاقم رسوندن. تا اونها رو دیدم، با گریه جیغ کشیدم.
– دروغهدروغهدروغه. لیام من این کار رو نمیکنه!
خاله با گریه به دیوار تکیه زده، سمت زمین سر خورد و مامان روی تخت کنارم نشست و سعی داشت آرومم کنه؛ اما من فقط گریه میکردم که شونههام میلرزید و شیدا بغض کرده نگاهمون میکرد.
حتی باورش هم برام سخت بود که لیام چنین کاری کرده باشه.
مامان: آروم باش عزیز مادر، آروم باش گل من.
خاله: آبجی چیکار کنم؟ بچهام. بچه بیچارهام!
شیدا: ممکنه از راه دیگه هم بهش مبتلا شده باشه.
خاله با زاری گفت: مگه گوش میدن؟ میگن کسی توی این محل چنین مریضی نداشته که کسی بهش مبتلا شده باشه. لیام هم که غیر این محل و قوم و خویشها کسی رو نمیشناسه. از توی اقوام هم چنین کسی رو نداریم
شیدا: ولی ممکنه احتمالش باشه.
خاله: خدا کنه دخترم، خداکنه.
با صدای تو دماغی شدهام و چشمهای پف کردهام، گفتم:
– حالا کجا رفت؟
خاله روی پاهاش کوبید که مامان گفت:
– معلوم نیست.
دوباره گریه و گریه. عجب مکافاتی سرمون اومده بود.
تا شب خاله و مامان هرچی التماس کردن سراغ لیام برن، مردها گوش ندادن و من ماتمزده داخل اتاقم خودم رو زندونی کرده بودم. در آخر خاله از هوش رفت که با کلی هول و ولا و آب قند به هوشش آوردن. برای شب خونه آقاجون موندن و مامان همراز خاله شد، همون طور که شیدا خواهرانه شب رو کنارم سپری کرد. هرچند تا دوی شب بیشتر نتوست تحمل کنه و روی زمین، پایین تختم که تشک و ملافه بود، به خواب رفت و من تا خود صبح چشم روی هم نذاشته بودم.
دو روزی میشد از لیام خبری نبود و حتی آقایون هم نگرانی از چهرهشون مشخص بود؛ ولی به خاطره غرورشون هم که شده، حرفی نمیزدن و خاله بیتوجه به همه صبح و شب به دنبال لیام میگشت و با عمو و آقاجون هم قهر بود.
شیدا صبح میاومد و نزدیکهای غروب که زیادی دلگیر میشد، اجباراً به خونه برمیگشت و من با دلی پر از غصه میموندم
تا شد که فرود بالاخره به خونه آقاجون اومد و من و شیدا که توی حیاط روی تخته چوبی نشسته بودیم، از دیدنش متعجب شدیم. آخه اون وقتهایی معمولاً میاومد اینجا که لیام هم باشه.
آه لیام. لیامم کجایی؟!
شیدا اخم کرده گفت:
– فرمایش؟
فرود نگاهی به پنجره سالن انداخت تا کسی از داخل خونه نظارهگرمون نباشه و مضطرب گفت:
– از لیام حرف دارم.
من و شیدا متعجب نگاهی به هم انداختیم و شیدا دوباره اخمو و شاکی گفت:
– چه حرفی؟ اصلاً با چه رویی؟
بی خیال سوال شیدا نگران گفتم:
– چی فرود؟ بگو!
لبهاش رو با زبون خیس کرد و گفت:
– میخواد تو رو ببینه.
از روی تخته پایین پریدم و روبهروی فرود ایستادم. اینبار من نگاهی به پنجرههای سالن انداختم و با مطمئن شدن از امنیتمون گفتم:
– کجاست؟!
شیدا: دیوونه شدی لیدا؟ نکنه میخوای بری؟
کمی دودل شدم که فرود گفت:
– حالش خوب نیست لیدا.
اخمهام توی هم رفت. حتماً حال خرابیش بابت اون بیماری کوفتی بود.
– چیکارم داره؟
فرود: نمیدونم؛ ولی میخواد باهات حرف بزنه.
با کمی مکث گفتم:
– باشه؛ اما الآن نمیتونم بیام. چند ساعت دیگه به یک بهونهای با شیدا از خونه میزنم بیرون. فقط بگو کجاست؟
فرود: توی پارک(…).
شیدا: واقعاً؟! نسترن جون بیچاره که کل شهر رو گشت، جناب توی همین پارک دم گوشیمون چتر کردن.
– هیس. بابا یواش متوجه میشن.
شیدا: انگار دزد رو میخوان دستگیر کنن.
فرود: بیگناهیش از جرم یک اعدامی هم سنگینتره.
شیدا: خوبه تو هم! هی سنگ رفیقت رو به سینه بزن.
فرود هیچی نگفت و من گفتم:
– خب حرف دیگهای هم هست؟
فرود: نه.
شیدا: پس یاالله.
فرود غمگین نگاهمون کرد و در آخر نگاهش رو از روی شیدا گرفته، به بیرون رفت.
روی تخته چوبی ولو شدم و گفتم:
– دلم خیلی تنگشه شیدا.
شیدا: یک وقت رفتی پیشش، خودت رو رسوا نکنیها! سرسنگین باش باهاش و اصلاً نشون ندی بیقرارش بودی، تا یک وقت فکر نکنه ما طرفشیم.
– شیدا چی داری میگی؟
– دارم میگم ممکنه حق با آقاجونت اینها باشه، باید هر احتمالی رو حدس زد.
اخمهام توی هم رفت.
– اصلاً هم اینطور نیست. لیام اهل این کارها نیست و عشقش به من مانع از این بیآبروییها میشه. حتماً از یک راه دیگهای این بیماری رو گرفته. اصلاً از کجا معلوم آزمایشش درست بوده باشه؟
– من که نمیگم گناه کاره که. میگم خودت نباش، یکم خودت رو بگیر، حله؟
غم زده گفتم:
– میخوام بغلش کنم و… .
حرصی ادامه دادم.
– بعدش اون موهاش رو از کلهاش بکنم و از گوشهاش آویزونش کنم!
– آه انشاءالله که حل میشه.
– انشاءالله!
به بهونه اینکه حال و هوام بهتر بشه، با شیدا از خونه بیرون زدیم. البته اینقدر اهالی خونه به هم ریخته بودن که زیاد هم واسهشون مهم نبود.
فرود راهنمامون بود و پشت سرش حرکت میکردیم. بچههای کوچیکی توی پارکِ کودک بازی میکردن و سروصداهاشون روی اعصابم بود.
بالاخره فرود گفت:
– همینجا باشین تا بیاد.
شیدا: مگه کجا رفته؟
فرود: بهش تک زدم، پیم داده دستشوییه.
پاشنه کفشم رو تیک دار روی زمین میکوبیدم و منتظر لیام بودم.
– سلام.
با صدای گوش نواز؛ ولی خستهاش به سمتش چرخیدیم و قیافه به هم ریخته و چشمهای پف کردهاش رو که معلوم بود از گریه به این ریخت دراومدن، دیدم.
بابغض اسمش رو صدا زدم که اون هم گرفته گفت:
– لیدا تو که باور نداری من… .
حرفش رو ادامه نداد و من با گریه گفتم:
– لیام میفهمی بیماریت اصلاً چیه؟ چهجوری بهش مبتلا میشی؟ لیام!
چشمهای لیام هم پر و خالی شد و سمتم اومد. گفت:
– به جون خودت که برام عزیزی قسم لیدا. من… من اونکار رو… آه حتی شرمم میاد بهش فکر کنم. باور کن من کاری نکردم لیدا. لااقل تو باورم داشته باش!
شیدا: آقاجون اینها خیلی از دستت شاکین. نسترن جون هم سراغت رو میگیره.
لیام داد زد.
– برام مهم نیستن، هیچ کدوم! (ملتمس) فقط… فقط تو لیدا باورم داشته باش، خواهش میکنم!
التماسش، لحن صداش همه و همه سستم کرده بود؛ اما یک چیزی اون ته مههای قلبم، هشدار میداد و احتمالی یک درصدی نشونم میداد.
– ثابت کن بهم.
خشکش زد و ناباور لب زد.
– چی؟!
سرد و جدی گفتم:
– بهم ثابت کن که تو اون کاره نیستی! (با گریه) بهم ثابت کن تمام اون ریش سفیدهای خونه و محل اشتباه میکنن. اون وقت… اون وقت خودم آقاجون و همه رو راضی میکنم تا برت گردونن و درمان بشی.
لیام با غمی که دلم رو به آتیش کشوند، گفت:
– بهم اعتماد نداری لیدا؟! منم لیام. لیدا چی داری میگی؟ آخه لامصب چه طوری ثابت کنم؟ نه جایی واسه موندن دارم، نه مرگی واسه مردن. تنها دل خوشیم این بود تو باورم داری.
حرفش زیادی سنگین بود و باعث شد از حرفی که زده بودم، پشیمون بشم؛ اما وقتی حتی یک صدم درصد هم شک داشته باشی، مثل سوزنی میمونه که توی بسترت گم شده باشه.
رو به شیدا کردم. تحمل غم نگاه لیام رو نداشتم.
– بهتره بریم تا دیر نشده.
شیدا که از قبل هی جلز و ولز داشت خودم رو سنگین بگیرم، اینجا با دیدن حال نزار لیام، وا رفته بود و غم زده اسمم رو صدا زد. اون غمی رو که مثل زالو خونم رو میخورد رو درک نمیکرد واسه همین با جیغ گفتم:
– میای یا نه؟
شیدا یکهای خورد و لیام متحیر گفت:
– میخوای بری لیدا؟!
از دست خودم حرصی بودم که نمیتونستم کاری برای لیام بکنم و متاسفانه این عصبانیت رو روی لیام خالی کردم. داد زدم.
– توقع نداری که بالا سرت شب رو صبح کنم؟ حالا هم که اومدم اینجا، کلی بهونه و دروغ تراشیدم… بیا بریم شیدا!
لیام بار دیگه صدام زد و من بیتوجه پشت به اون کردم که همون لحظه قطره اشکی از چشمم چکید. سریع از بچهها فاصله گرفتم که شیدا هلککنان دنبالم دویید.
همین که از خیابون رد شدیم و دیگه در دیدرس اونها قرار نداشتیم، دو خم شدم و با صدا شروع کردم به گریه کردن که شیدا شونههام رو گرفت و دلخور گفت:
– بابا من گفتم سنگین باش؛ ولی نه در حدی که لهش کنی. دلم براش کباب شد. چهطوری دلت اومد باهاش اونطوری حرف بزنی؟ بیچاره بهت پناه آورد!
جیغ زدم که توجه چند نفر جلب ما شد.
– بس کن، بس کن! خودم کم میکشم؟ به جونش که برام دنیاست نتونستم، تاب نیاوردم غم نگاهش رو ببینم و دم نزنم. مجبور بودم میفهمی؟ مجبور!
شیدا با نگرانی نگاهم کرد و سعی در آروم کردنم داشت. زیر گوشم زمزمهوار گفت:
– آروم باش عزیزم، آروم باش. اصلاً من غلط کردم، تو ببخش. درکت نکردم، ببخشید عزیزم، حالا آروم باش.
من رو از خودش جدا کرد و مهربون گفت:
– آقاجونت هرچی هم سخت باشه لیام نوهاشه و برش میگردونه. آقا حسینعلی هم هر چه قدر تو گوش لیام زده باشه، باز هم یک پدره. درضمن خاله نسترن و مادرت هم هر طور شده پیداش میکنن. تو نگران نباش قربونت بشم، باشه؟
سکسکهای کردم و گفتم:
– را… ست می… میگی؟
– آره، معلومه. این روزهام میگذره.
– خدا کنه چون من دیگه کم آوردم.