رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت 17

4.4
(43)

# پارت ۱۷

 

رادوین

همه‌ی عصبانیتم را روی پدال گاز خالی کردم.

روشا سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد.

به محض رسیدن به خانه، فوری از ماشین پیاده شد.

ماشین را پارک کردم و پشت سرش وارد خونه شدم.

داخل اتاق بود و در را بسته بود.

پشت در ایستادم و به در کوبیدم.

_ الان مثلا قهر کردی؟ این بچه بازی ها چیه!

سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد.

ادامه دادم:

_ با توام روشا، مگه صدام رو نمی‌شنوی؟

در رو باز کرد و نگاه خشمگینش را در چشم هایم دوخت

 

_ بچه بازی رفتار توعه، یک نگاه به خودت کردی؟ اصلا برات مهم هست که چقدر یا این کارهات باعث می‌شی احساس حقارت و بی ارزشی بهم دست بده.

مگه نگفتی برات مهم نیستم، چرا باهام اومدی تولد؟ هان ؟

نفسم را عصبی فوت کردم.

 

_درسته که برام اهمیتی نداری ؛ اما من به پدرت قول دادم مراقبت باشم. دلم نمی‌خواد بخاطر تو دو روز دیگه گردن کج کنم.

_ لعنت به همه‌ی شما مردها، متنفرم ازتون.

کمی جلو رفتم ، تمام تنش از خشم می‌لرزید

او را در آغوش گرفتم.

_ خیلی خب آروم باش، من متاسفم اگه ناراحتت کردم.

حرفی نمی‌زد و فقط بی صدا اشک می‌ریخت.

سرش را به سینه‌ام چسبانیده بودم و موهایش را نوازش می‌کردم.

آرام پیشانی اش را بوسیدم.

کمی که آرام تر شد بلندش کردم و او را روی تخت خواباندم می‌خواستم از اتاق بیرون برم که دستم را کشید.

_ بوی عطرت چقدر خوبه…

مستی‌اش هنوز از بین نرفته بود.

_ بزار برم لباس هام رو عوض کنم.

دستش را به سمت دکمه های پیراهنم برد.

_ توام گرمت شده ؟ بزار دکمه هات رو باز کنم.

_ الان حالت خوش نیست ، نکن.

نگاهش را گرفت.

_ خیلی خب باشه نمی‌رم.

کنارش دراز کشیدم و مشغول بازی با موهایش شدم.

…………………

روشا

با نوری که به صورتم خورده بود، چشمانم رو باز کردم.

روی تختم خوابیده بودم و رادوین هم کنارم بود.

از به یادآوری دیشب و اتفاقی که بینمون افتاده بود، خون زیر پوستم دوید.

دست خودم نبود، عصبی بودم دلم نمیخواست وسیله‌ای بشم فقط برای رفع نیاز و سرگرمی.

انگار اون هم از خواب بیدارشد

-صبح بخیر،خانوم.

-تو این جا توی تخت من چه غلطی میکنی؟

-روشا، آروم باش بذار باهم دیگه حرف میزنیم.

با عصبانت از روی تخت بلند شدم.

-حرف میزنیم؟ مگه اون موقع که برام حکم صادر کردی و به این زندگی اجباری تبعیدم

کردی از من نظر خواستی؟ مگه باهم حرف زدیم و به تفاهم رسیدیم؟

 

-این‌ها ربطی بهم ندارن!

-ربط دارن،از کی تا حالا دیدی همخونه‌ها انقدر به هم نزدیک باشن؟ تو خودت گفتی که

من برات از یه همخونه هم کمترم، چهطور جرئت کردی به کسی که ازش متنفری و برات

بی ارزشه، انقدر نزدیک بشی؟

 

-تو داری من رو دوباره قضاوت میکنی! آروم باش بذار توضیح بدم.

-من حالم خوب نبود، تو چی؟ تو که سالم بودی!

 

رادوین عصبی به سمتم اومد و بازوم رو محکم تو دستش گرفت.یادت رفته تو زن منی؟! فکر نمیکنم برای بودن بازنم به اجازه‌ی کسی نیاز داشته باشم.

 

-اگه فکر کردی من وسیله‌ی خوش گذرونی و رفع نیازهات هستم سخت در اشتباهی.

-تو درمورد من چی فکر کردی روشا؟ یعنی من اینقدر بی‌اراده هستم که نتونم خودم رو

کنترل کنم؟ اگه برای بودن با کسی، تو رو انتخاب میکنم، اگه باهات رابطه دارم برای اینه

که دوستت دارم، درسته ازت ناراحتم، درسته قلبم رو شکستی، اما من دوستت دارم و

همیشه میخواستمت. فکر میکردم این یه مدت برای جفتمون سخت بوده و باید تموم

بشه، ولی انگار تو اینطور فکر نمیکنی. اگه این قدر اذیتت کردم باشه، دیگه بهت نزدیک

نمیشم!

دستم رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت.

دوباره به زندگیم گند خورده بود.

رادوین میخواست ببخشتم و خودم

خرابش کردم. روی تخت نشستم و زیر گریه زدم.

امشب قرار بود شام به خونه ی پدر و مادر رادوین بریم.

 

از توی کمد یه لباس ساده بیرون کشیدم و تن کردم، از صبح تاحالا رادوین یه کلمه هم

باهام حرف نزده بود.

در خونه رو قفل کردم و سوار ماشین شدم.

هردو ساکت بودیم و تنها صدای موسیقی که از ضبط پخش میشد سکوت بینمون رو

شکسته بود.

 

آهنگی از بهنام خدری بود. این آهنگ رو به شدت دوست داشتم و شروع به زمزمه کردم.

 

دوری دو روزهمون ببین چه‌قدر شد

 

یه شبه دل تو با دل من بد شد

 

انگاری جزر و مد شد

 

قایق تو اومد و رد شد

 

گلی جون بیا ببین یخ زده باغت‌گلی هیچ گلی، نذاشتم تو اتاقت

 

کاش بیام تو خوابت

 

گلی روی دلم نمونه داغت

 

گلی اینجا برفه، گلی پشت سرت خیلی حرفه

 

دیگه این شبهای من به یاد تو بارونیه

 

پر شدم از فکر تو، تو سرم مهمونیه

 

دل رو به دریا زدی، گذشته آب از سرم

 

ابریه کجای شهر که پی بارون برم

 

گلی بی تو همه بامن بدن

 

سر بهم بزن، کی هم رنگته

 

بیتو پر غمه گلخونهمون، برگرد بمون

 

دلم تنگته

 

مگه میشه تو رو یادم بره،این آدم گره به چشمهات زده

دلی رو که بهت دادم بره، به دادم برس که حالم بده

 

دیگه این شبهای من به یاد تو بارونیه

 

پر شدم از فکر تو، تو سرم مهمونیه

 

دل رو به دریا زدی، گذشته آب از سرم

 

ابریه کجای شهر؟ که پی بارون برم

 

صورتم خیس از اشک شده بود، روم به پنجره بود و رادوین نمیتونست متوجه صورتم

بشه. آهسته اشکهام رو پاک کردم.

 

اون قدر غرق آهنگ شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم، رادوین ماشین رو پارک کرد باهم دیگه داخل رفتیم.

قبل از اینکه کسی بیاد استقبالمون رادی گفت:

 

-امشب مجبوریم به‌خاطر خانواده‌هامون یکم نقش بازی کنیم، امیدوارم از رفتارم

سوبرداشت نکنی و فکرهای دیگه به سرت نزنه.

از سردی حرفش یخ کردم، بهخدا قسم که احساس کردم کل وجودم منجمد شد. اومدم

جواب بدم که نیکی جون به استقبالمون اومد و فرصت زدن هرحرفی رو از من گرفت.

-به‌به، عروس خوشگلم، خیلی خوش اومدی.

نیکی جون رو بغل کردم.

 

-سلام مزاحمتون شدیم

-این حرفها چیه عزیزم، خونه خودته.

 

من زودتر داخل رفتم و پشت سرم رادوین با مادرش سلام و علیک کرد و وارد خونه شد.

 

 

به سمت کاناپه رفتم و نشستم.

نیکی جون و رادوین هم کنارم نشستن.

رادوین خطاب به مادرش گفت:

-پس بابا و رها کجان؟

نیکی جون گردنش رو صاف کرد و گفت:

-امیر هنوز نیومده، رها هم داشت با تلفن صحبت میکرد، الان میاد.

چیزی نگفتم و سکوت کردم. خیلی نگذشته بود که رها از پله‌ها پایین اومد.

-عه سلام شماها کی اومدید من نفهمیدم!

خندیدم و گفتم:

 

-همون موقع که شما گرم صحبت بودی ما اومدیم.

رها به سمتم اومد و کنارم نشست.داشتیم زن داداش؟

_شوخی کردم عزیزم.

رها دستی در موهای بلندش کشید.

-وا روشا جون چرا لباست رو عوض نکردی؟

 

نیکی جون که انگار تازه متوجه این قضیه شده بود به صورتش زد و گفت:

 

-خدا مرگم بده،گرفتمتون به حرف نذاشتم روشا لباسش رو عوض کنه.

از روی مبل بلند شدم

 

-نه اشکالی نداره، الان عوضش میکنم.

به سمت طبقه‌ی بالا رفتم و وارد اولین اتاق شدم. به نظرم انگار اتاق قدیمی رادوین بود،

چون چندتا از عکسهای خودش روی دیوار نصب شده بود

یه تخت دو نفره با روتختی زرشکی وسط اتاق بود با کاغذ دیواری‌های طوسی و یه کمد

بزرگ و میز و یه کتابخونه نسبتاً کوچیک.

مانتوم رو در آوردم و روی تخت گذاشتم و چرخی در اتاق زدم. به سمت کتابخونه رفتم

و نگاهی به کتاب ها انداختم.

توی اون همه کتاب، دیوان حافظی که در قفسه بود توجهم رو جلب کرد.

کتاب رو بیرون کشیدم و باز کردم.

عکس یه دختر وسط صفحه بود، صورت سفید و گرد با چشم و ابرویی مشکی. خوشگل بود

اما من نمیشناختمش و جالب اینجا بود شعری که اومده بود، انگار در وصف همین دختر

توی عکس بود.

مرا چشمی است خونافشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابر

غالم چشم آن ترکم که در خواب خوش

م*س*ت*ینگارین گلشنش رویست و مشکین سایبان ابرو

ملالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید زطاق آسمان ابر

رقیبان غافل و ما را از آن چشم وجبین، هردو

هزاران گونه پیغامست و حاجت درمیان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست

که برطرف سمنزارش همی گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی

که این را این چنین چشمت و آن را آن چنان ابرو

تو کافر دل نمیبندی نقاب زلف و میترسم

که مرا خلم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگرچه مرغ زیرک بود حافظ درهوا داری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

عکس رو سر جاش گذاشتم و کتاب رو بستم.

حالم گرفته بود،گرفته‌تر شد.

شک نداشتم اون عکس مهشید بود.

از این که رادوین عاشق یکی دیگه بوده قلبم به درد اومد، هیچوقت تا به این حد دلم

نمیخواست که تنها زنی که تو زندگی رادوینه فقط خودم باشم و از این که قبل من تو

گذشته‌اش کسی نقش داشته باشه اذیت میشدم.

از اتاق بیرون اومدم و به طبقه پایین برگشتم.

 

پدرجون هم اومده بود.

-سلام پدرجون،خسته نباشید.

-سلام عروس گلم، خیلی خوش اومدی

لبخندی زدم و کنار رادوین نشستم.

-چهخبر؟ رادوین که اذیتت نمیکنه؟

رادوین دستش رو دور گردنم انداخت

_ مگه من میتونم همچین فرشته‌ ای رو اذیت کنم؟

توی دلم به حرفش خندیدم. آره میتونستی اون هم به طرز وحشتناکی.

رها با چندتا برگه و خودکار کنارمون قرار گرفت.

رادوین خطاب به خواهرش گفت:

-اینها دیگه چی هستن؟

-قراره اسم فامیل بازی کنیم.

-ول کن رها، حال داری ها!

-بی‌ذوق، اصلا تو رها: خب، اسم،کیانا!

رادوین: کاظم

من: کاوه

نگاهم رو به رادوین دوختم که سعی داشت بیتفاوت به‌نظر برسه

رها: فامیل، کیهانی!

رادوین: کتابپور.

من: کشمیری.

رها: میوه، کیوی!

رادوین: کیوی

من: کیوی

رها: غذا، کباب.

رادوین: کتلت.

من: کوکو سبزی

رها: رنگ، کرم.

رادوین: کرم.

من: کرم.

رها: حیوان، کرم خاکی

رادوین: کلاغ.

من: کبک.

رها: شهر یا کشور، کرمان.

رادوین: کانادا.

من: کرمان.

رها: اشیا، کمربند.

رادوین: کفش.

من: کتاب.

نیکی جون: بچه‌ها بیایید شام.

جمع امتیاز زدیم و همگی برای شام بلند شدیم. من و رها میز رو چیدیم و نیکی جون غدا

رو کشید. عطر ته‌چین و خورشت فسنجون کل خونه رو پر کرده بود.

من: دستتون درد نکنه، چرا اینقدر زحمت کشیدید؟

نیکی جون لبخند زد و گفت:

-چه زحمتی گلم، بشینید تا سرد نشده.

 

پشت میز نشستم و برای خودم کمی ته چین کشیدم، مزه‌ی فوق‌العادهای داشت.

رها: رادی، راستش رو بگو غذاهای مامان خوشمزه‌تره یا روشا؟

پدرجون: خواهرشوهر بازی در میاری وروجک؟

نیکی جون: رها جان این چه حرفیه که میزنی؟

رادوین: غذاهای مامان که حرف نداره و باید اعتراف کنم دستپخت روشا هم بینظیره،

انشاالله از ماموریت برگشتم حتماً نوبت شماست که خونه مون بیاید.

از چیزی که شنیدم شوکه شده بودم.

من: مگه قراره ماموریت بری؟

رادوین: آره، زود بر میگردم.

من: پس چرا نگفتی؟

رادوین: قطعی نبودش عزیزم.

چیزی نگفتم و مشغول بازی با غذام شدم.

بعد از شام میز رو جمع کردیم و با رها ظرفها رو شستیم.

ساعت حدودهای دوازده شب بود که رادوین گفت بریم.

به طبقه‌ی بالا رفتم و لباسم رو

عوض کردم و به پایین برگشتم.

نیکی جون: شب همینجا میخوابیدین!

من: ممنون نیکی جون.

پدرجون: دیگه دعوتتون نکنیم ها، خودتون بیاید و برید.

رادی: چشم، شبتون بخیر.

من: خداحافظ

از همگی خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maedeh
Maedeh
3 ماه قبل

چقدر کم لطف زودبه زود پارت بزارین

مائده بالانی
پاسخ به  Maedeh
3 ماه قبل

سپاس از همراهی ات عزیزم

لیلا ✍️
3 ماه قبل

بیچاره روشا چقدر بلا باید سرش بیاد؟😞 خسته‌نباشی خانوووم فاصله متن‌ها از هم یکم زیاد بود تو پارت بعدی کمترش کن عسل😍

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

ممنون که خوندی عزیزم.
اره نمی‌دونم چرا این فاصله ها زیاد شد
ببخشید اگه تو خواندن اذیت شدید

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

احتمالاً تو ورد نوشتی به خاطر همون، از نوت استفاده کن عزیزم. عا راستی عکس رمانم رو بذار بی‌زحمت💗

camellia
camellia
3 ماه قبل

ممنونم خانم بالانی عزیز.دستت درد نکنه.😘خوب نوشتی.مزه فسنجون رو با ته چین احساس کردم😋و همین طور رو مخ بون این پسره رو😑نکنه با یه دختری چیزی,داره میره ماموریت.😕یا نکنه بلا ملایی سرش بیاد😓ها!?

مائده بالانی
پاسخ به  camellia
3 ماه قبل

خوشحالم که دوست داشتی کاملیا جان.
فعلا باید صبر کرد.
احتمال هر چیزی ممکنه عزیزم

مائده بالانی
3 ماه قبل

سپاس از همراهیت عزیزم

camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

😘❤❤❤

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

لیلا ✍️
3 ماه قبل

چرا این‌قدر سایت خلوته!!!

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
Z♡loves..
3 ماه قبل

ممنون می شیم از کانال تلگرامی ما حمایت کنید با کلی رمان عاشقانه و دوست داشتنی رایگان 😍❤️❤️🙏🏻🙏🏻
https://t.me/RomanNevisZ

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

دلم به حال این زندگی میسوزه💔

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x