یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و سه

4.4
(103)

با شگفتی ابرویی بالا دادم و با اخم عمیقی چشمامو به چشماش دوختم ؛ حالا وقتش بود که سوالی که خیلی درگیریش بودم و بپرسم.

_ببینم هاوش من از دور چطور به نظر می رسم؟یه آدم با جنبه که عاشق شوخیه و اگه باهاش شوخی نکنی افسرده می شه؟؟

متقابلاً تو صورتم اخم کرد و گفت:

-من اصلا با کسی شوخی نمی کنم سیران ؛ کاملا جدیم، این مشکل من نیست که تو دنیا رو چجوری می بینی!من حرفی که باید می زدم و زدم ، دیگه بعدش با خودت من زیاد ایران باشم فوقش یه هفته دیگه،من می خوام کمکت کنم،حوصله ندارم بشم آش نخورده و لب و دهن سوخته.

تیز سمتش برگشتم و غریدم:

_چرا؟چرا همهٔ راه های زندگی من به این جمله شوم ختم می شه؟چرا هر چقدر ازش فرار می کنم بیشتر دست و پا گیرم می شه؟!نه آقا ممنون نمی خوام کمک کنی و عذاب وجدان به خرج بدی به زندگیت برس.

نفس عمیقی کشید و با اخمای در هم استارتی زد و گفت:

-من وظیفه دونستم کمکت کنم.باقیش با خودت،حالا که نمی خوای عیبی نداره،چون فرقی به حال من نمی کنه.

عصبی ،دلخور،ناراحت و دلشکسته دستامو مشت کردم چرا هر چقدر تو این زندگی دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم؟؟یه زمانی به خودم قول دادم زندگی برام آب روان باشه،نه باتلاق که گیر کنم تو دقیقه هاش؛ثانیه هاش حتی!من چقدر عهد بسته بودم و عهد شکسته بودم!

_چرا جوری رفتار می کنی انگار بی تقصیری؟؟چرا کاری می‌کنی فکر کنم داری ترحم می کنی بهم؟چرا انقدر منو تحت فشار قرار می دی؟؟چرا تمام مهربونیات و با یه جمله رو سرم خراب می کنی هاوش؟ چرا..

نذاشت حرفم ادامه بدم؛محکم و کوبنده بین حرفام پرید و با صدایی کنترل شده تشر زد:

-من اگه باورم به بی گناهی و بی تقصیری خودم بود الان این‌جا نبودم،می فهمی مگه نه؟؟من کاملا پای کاری که کردم هستم،این یک ماه و خورده ای که دارم واسه جبرانش سگ دو می زنم،بی انصاف نباش!

بی حال و خسته دستمو روی پیشونیم گذاشتم ،از بحث و جدال متنفر بودم؛باید چیکار می کردم؟باید چطور رفتار می کردم؟اصلا نمی دونستم،انکار به بن بست خورده بودم و هیچ راه برگشتی نداشتم..هر چقدر بیشتر دست و پا می زدم،سرخورده تر میشدم!

_اوکی اصاً حق با توعه؛میشه منو برسونی تا یه جایی؟!

باهمون اخم بین ابروهاش جواب داد:

-نه؛من هنوز جوابم و نگرفتم.

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

_تا حالا کش مو تو دستت گرفتی؟

متعجب سمتم برگشت و با کمی مکث پژواک کرد:

-آره؛منظورت چیه؟

لبخند محوی زدم و ادامه دادم:

_وقتی اون کشو می‌کشی مطمئناً تا یه طول مشخصی کش میاد، ولی از یه جایی به بعد هر چقدر سعی کنی هر چقدر بکشی کش نمیاد ؛چون دیگه کش نداره!{نگاهمو به مناظر بیرون دادم و با صدای رسا تری گفتم:}من دقیقاً مثل همون کش شدم،انقدر توسط دیگران کشیده شدم که دیگه کش ندارم؛ منم مثل اون کش تموم شدم! حتی اگه ولمم کنن دیگه اون کش(آدم) سابق نمی‌شم.. فقط یه گوشهٔ نامعلوم پرت می‌شم و به گذر زمان نگاه می‌کنم!متوجه میشی، مگه نه؟!

با چشمای بهت زده نیم نگاهی بهم انداخت و با سکوت سر تکون داد،حدس می زدم که دیگه حرفی نداره پس سکوت بهترین گزینهٔ موجود بود !!نفسی گرفتم و به پنجره خیره شدم ،شاید عجیب بود اما اصلا برام مهم نبود که مقصد این ماشین کجاست و ته این راه کجا ختم می‌شه..

من مثل یه خاکِ خشک شده له له یه بارون نصف نیمه رو می‌زدم؛تشنه بودم؛تشنهٔ آرامش،آرامشی که خیلی وقت بود گم کرده بودم!الان شده بودم مثل یه آدم دیونه که توی کویر خشک شدهٔ وجودم دنبال قطره ای از آرامشم!

چقدر دوست داشتم زمان همینجا متوقف بشه،دقیقا همینجا،تو همین لحظه؛من باشم و من،خیره باشم به خیابون های سوت و کور…و چقدر این موزیکی که تو فضا پیچیده بود منو توی این حس مصمم تر می کرد،چقدر جالب بود که یهو به خودم اومدم و دیدم لب هام آروم ، آروم با متن آهنگ، بهم می خوردن و طنین آرومی رو به وجود می آوردن…

من نمیدونم خودت یه جوری آرومم کن

من که جز دستای تو راهِ فراری ندارم

یه دیوونه که اصلاً کار به جایی ندارم

همه دنیا تویی ، باقی همش یه بازیه

کوچه ها تنگ میشن ، وقتی نگاهت ناراضیه

انگاری یه شهر محکومن و چشمات قاضیه

هی هوا کمتر شد ، جاده ها باریکن

من نمیدونم برم یا بمونم کاری کرد

چشم تو ساکت شم ، یه آب راکد شم

هی هوا بدتر شد ، مسیرا تاریکن

من نمیدونم برم یا بمونم کاری کرد

چشمِ تو داغون شم ، هدفِ بارون شم

مثل یه پرنده که همه پراشو چیدن

پشتِ تو راه اومدم تو رو نفس کشیدم

من میترسیدم ولی به خاطرت پریدم

چون دلم میخواد برات بمیرم و نگاه کنی

جاش فقط حسابمو از عاشقا جدا کنی

زخمی که میخورم از آدما رو دوا کنی

هی هوا کمتر شد ، جاده ها باریکن

من نمیدونم برم یا بمونم کاری کرد

چشم تو ساکت شم ، یه آب راکد شم

هی هوا بدتر شد ، مسیرا تاریکن

من نمیدونم برم یا بمونم کاری کرد

چشمِ تو داغون شم ، هدفِ بارون شم

(شادمهر عقیلی،قاضی)

چقدر دوست دارم نظرات واقعیتون و راجب رمانم بدونم:)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
FELIX 🐰
9 ماه قبل

عالی👏👏👏👏

لیلا ✍️
9 ماه قبل

من به واقع هر رمانی رو دنبال نمیکنم ولی از اول داستان سناریو رو جوری چیدی که زود جذب رمانت شدم الانم با قلم قشنگ و آرومت بیش از پیش از خوندنش دارم لذت میبرم همینجور پرقدرت ادامه بده جان دل😍

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود

Sahel
Sahel
9 ماه قبل

سلام
چطور می تونم رمانم رو اینجا به اشتراک بذارم؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Sahel
9 ماه قبل

سلام😊

اول باید ثبت‌نام کنی بعد رو آیکون سمت چپ کلیک کن یه بخشیه به اسم ارسال مطلب میری داخلش اسم رمان و شماره پارتش رو ذکر میکنی توی دسته‌ها هم روی رمان کلیک میکنی بعدش کپی پارتت رو قرار میدی و اون زیر هم عکس روی جلد رو میزاری اونجا قشنگ راهنماییش نوشته شده حتما بخونش

موفق باشی دوست عزیز💚

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x