رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۶

4.2
(244)

صبح وقتی بیدار میشود خیره حرکات دخترِ روبرویش میشود…با تعجب نگاهش میکند

_چیکارداری میکنی؟!

ترسیده پشت سرش را نگاهش میکند و دستش را روی شکمش میگذارد

_آخ….ایییی بچم

ترسیده سمتش هجوم میبرد و در آغوشش میگیرد
پیشانی اش را میبوسد
_چیشده مائده؟ عه من که چیزی نگفتم

_آی درد دارم….وای بچم داره بدنیا بیاد
اخخخ مهیار مردم!

چشمانش گرد میشود…
_تو که هنوز ۹ ماهت نشده…

از درد جیغی میزند که خون در دلش میکند

_جانم قربونت برم…آروم باش میرم مامانو صدا کنم
مائده با دست بچه رو نگهدار یهو نیاد بیرون

سرش را روی بالشت میگذارد ،خواست در را باز کند که صدای خنده های دخترک بلند میشود!

اخم کرده نگاهش میکند
_میخندی؟!

_وای ……..مهیار…..خیلی…خنگی

خنده امانش نمیداد!

نفسش را پر حرص بیرون میفرستد
_باشه خانوم خانوما….الان به حسابت میرسم!

_تلافی کار دیشبتو کردم!

کنارش میشیند و اخم میکند
_واقعاترسیدم….از یه طرفم خوشحال بودم که بچم داره بدنیا میاد
ولی الان دارم برات…..

رویش خیمه میزند و لبخند بدجنسی بر لب دارد!

خنده از لبش پاک میشود و ترسیده میگوید
_مهیار…

_هیسسس

لبهایش را روی لب هایش میگذارد و آرام میبوسد…………….هردوتا چشمانش را میبوسد و سرش را بالا می آورد و چشم در چشم ،چشمانی میشود که ترسیده است

_مهیار من حاملم….نمیشه

_میشه،حواسم بهت هست چشم خوشگلِ من،نمیزارم درد بکشی

به چشمانش که نگاه میکند دلش آرام میگیرد ….لبخند میزند و دستش را در موهای مرد فرو میکند

هردو لبخند میزند و………..

****

_اخه چرا من نباید یه خونه ی جدا داشته باشم؟! دو روز دیگه بچم بدنیا میاد تا کی اینجا بمونم؟

کلافه سر تکان میدهد
_مهیار مامان تروخدا بیخیال شو
باز میخوای داد خورشید و مصطفی خان رو در بیاری؟

پوزخند صدا داری میزند
_مصطفی خان!؟
نکنه باورتون شده خانِ؟

_چخبره اینجا!؟

با صدای پدرش ،زیرلب آرام سلامی میکند و سرش را پایین می اندازد

_چخبرته پسر صدات تا کوچه میاد!؟

_بخدا رضا من دیگه زبونم مو در آورده…خودت حالیش کن

_چیشده باباجان؟

_بابا…یه لحظه بهم گوش کن
الان مائده ۷ ماهشه
دو ماه دیگه بچم بدنیا میاد…من تا کی باید تو این خونه بمونم؟؟
چرا نباید یه خونه جدا داشته باشم برم دست زنمو بگیرم برم توش زندگیمو بکنم؟!

دستش را در موهای جوگندمی اش فرو میبرد
_پسرم…من بهت حق میدم
ولی مادربزرگتو که میشناسی!

پوزخند صدا داری میزند
صدایش را بالا میبرد و با حرص میگوید

_بابا…مامان شما ها چتونه!؟
چرا هیچ اختیاری از خودتون ندارید؟
همش باید به حرف خورشید و مصطفی عمل کنید؟چرا اختیار خودتونو دادین دست این دوتا؟

رو به محمد علی میگویید
_محمد میخواد زودتر عروسی کنه….از دست خورشید و مصطفی نمیتونه!
من میخوام دست زن و بچمو بگیرم برم سره خونه زندگیم نمیتونم!
چرا باید به حرف اینا زندگی کنیم؟؟

_مهیاررررر دهنت رو ببند

این بار صدای اعتراض محمدعلی بلند میشود

_چرا بابا؟چرا؟
وقتی داره حقیقت رو میگه!

عصبی از پله ها بالا میرود و در اتاق را با شدت باز میکند و محکم میبندد….جلوی در میشیند

دستش را به کمرش میگیرد و میرود جلویش میشیند

_چرا این کار هارو میکنی؟

_چیکار کردم؟؟؟؟

_مهیار
بخدا میدونم همه ی کارات بخاطر من و این بچه هست….ولی دلم نمیخواد با خانوادت دعوا بی افتی!
بخدا من توی همین خونه هم راحتم
تنهام که نیستم همه هستن
مهمتر از همه سمیرا هست….بخدا اگه نبود موقعه هایی که تو سرکار بودی من باید دق میکردم
مطمئن باش من اینجا راحتم…اصلانم سخت نیست برام!

( قبلا من نویسنده رمان دلارای رو مسخره میکردم….ولی الان که دارم میبینم خودم ازش بدتر شدم😑🤦‍♀️😂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 244

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی 😄

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خسته نباشی سحر جان خوبه خودتم میدونی چقد کم کاری تو پارت گذاری هر دوتا رمانت

ساناز
6 ماه قبل

خوبه ک خودت می‌دونی حداقل

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x