رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۴

4.2
(60)

 

 

با دستانش اشک های صورتش را پاک میکند

_دراز بکش مائده جان استراحت کن

فقط سرش راتکان میدهد و آرام دراز میکشد…. مگر میشد بخوابد؟! فکر و خیال ولش نمیکرد!

 

دوباره پیشانی اش را میبوسد و از اتاق خارج میشود، به سمت خانواده‌اش میرود

_مامان جان شما برین من هستم

_وای من دلم طاقت نمیاره تنهاشون بزارم که… تو هم خسته ای من هستم مامان جان تو برو

_نه مامان برو
محمد علی و سمیرا شمام برین

محمد علی به سمتش میرود و دستش را میگیرد

_داداش من مامان و بابا و سمیرا رو میبرم خودم میام

_وای نه من نمیرم مگه میتونم مائده رو تنها بزارم

_باشه، داداش من رفتم

_خداحافظ

روی صندلی کنار سمیرا نشست، بینشان سکوت حاکم بود ولی سمیرا این سکوت را شکست!

_داداش

_جان؟!

_مائده بهوش اومده؟

فقط سرش را تکان میدهد

_حالش خوبه؟!

_نه…. اصلا، همش داره گریه میکنه

_بمیرم براش الهی
من میرم پیشش

زیرلب باشه ای گفت و به رفتن سمیرا نگاه کرد

صدای جیغ و داد می آمد از بیمارستان، حتما یک نفر مُرده است!
چقدر تلخه!!
چقدر سخته عزیزترین کست را از دست بدهی و نتوانی کاری کنی!!
چقدر سخته پژمرده شدن همسرت را ببینی…. کمر خم شده اش را ببینی ولی نتوانی کاری انجام دهی!!

از جایش بلند میشود و به سمت حیاط پشتی بیمارستان میرود

در حیاط قدم میزد که صدای جیغ های مائده را شنید

سریع داخل بیمارستان رفت که با این صحنه مواجه شد

مائده یقه ی پدرش را گرفته بود و با گریه حرف میزد
سمیرا و پرستار ها قصد آرام کردنش را داشتن ولی محال بود آرام شود!

_چطوری تونستی اینکارو با من بکنی بابا؟ چطوری تونستی؟
منو میکشتی بجاش…. چیکار به بچم داشتی؟

سریع به سمتش هجوم میبرد و بغلش میکند

_آروم باش مائده گریه نکن آروم باش

_چطوری آروم باشم؟ بچم تو بیمارستانه… حالش بده آروم باشم؟ مگه میتونم؟

دوباره خواست سمت مرد هجوم ببرد که اسیر دستان مهیار شد

_بخدا…. بقرآن بابا اگه بلایی سر بچم بیاد
برو دعا کن بچم سالم باشه
وگرنه چشمام رو روی همه چی میبندم و کاری که نباید بکنمو میکنم
اون موقعه دیگه من هیچ کسو نمیشناسم

همینطور نفس نفس میزد
دلش پر از کینه و نفرت بود
باید همان موقعه که اجبارش میکردند جوابشان را میداد ولی حیف که چشمانش را بسته بود و کاری نکرد…. حالا هم داشت تقاصش را میداد

خدا با جان کودکش، با او بازی میکرد!!

روی صندلی بیمارستان نشسته بودند
سرش را روی شونه های مردش گذاشت
تنها چیزی که باعث آرام شدنش میشد مرگ خودش بود!!
خسته بود!!
همیشه یک بلایی باید سرش می آمد…..
خدا هم انگار از زجر دادنش خوشش می آمد که هیچ وقت ولش نمیکرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

:)SiSii ‌

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

من هستم با سرما خوردگی صدامم در نمیاد اصن
داغون بودم جیگرم اتیش گرفت با این پارت
خیلی قشنگ بود سحری 🥰

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

🥰🥰

لیلا ✍️
5 ماه قبل

پدرش با چه رویی پاشو تو بیمارستان گذاشته بود..! یعنی یه ذره هم پشیمون و شرمنده نبود؟ خدا از سر تقصیراتش بگذره😕 مهیار واقعاً مرد خوبیه حالا که مائده کمی ارامش به زندگیش برگشته بود خونواده‌اش دست از سرش برنمیدارن، به نظرم عامل تموم بدبختی‌هاش خونواده خودشه از همون اول محمد رو ازش گرفتن و حالا هم ‌که.‌..😔

زیبا بود و کوتاه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

واقعا باباش بلا سر بچش آورده چکارش کرده؟چه سنگدل😢

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

خدایا😢

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

خداییش خیلی در حق مائده بدی شده
نمیتونم باور کنم یه پدر اینیدر قصی القلب باشه که با نوه ش اینکارو کنه اونم بخاطر چی؟
مگه نمیگن نوه عزیزتر از بچه س؟ پس این چرا اینقد بده؟ 🥲

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

هعی
خاهش❤

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

الهییی بگردممم مائده ی بیچاره چقدر سختی کشیده واقعا فکر بهشم وحشتناکه که همچین شرایطی رو تجربه کنی…جون بچت تو خطر باشه و همه ی ضربه ها رو از خانواده ی خودت بخوری😭💔

عالی بوددد عزیزم❤😘💋

تارا فرهادی
5 ماه قبل

وای وای آدم میمونه چی بگه چقدر این پدر مائده…
هووووف واقعا موندم چی بگم
مائده بیچاره
و بگم که چقدر خوبه که مهیار توی این شرایط سخت کنارشه و بخاطر کار پدرش سرزنشش نمیکنه 🥺🥺
خسته نباشی سحری ❤️😘

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط تارا فرهادی
𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

الاهی بمیرم برا مائده🥲💔
خسته نباشید عالی بود✨️

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط 𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
nika 😜😝
5 ماه قبل

الهی ، بیچاره مائده و مهیار !!
چقدر این نگرانی پدر و مادر ها برای بچشون ، سخته 😭
بابا هه خیلی پروعهههههه 😡😠🤬
هرچی بلا در برزخ سرش بیاد ، حقشههه

زهرا
زهرا
5 ماه قبل

پس چراپارت نمیزاری؟

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x