رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part49

4
(3)

چند روز گذشته بود و مهدی هم وقتی فهمید می‌خواهد به هتل برود آن هم از دهانش در رفت نمی‌خواست کسی بداند با زور و اجبار نگهش داشت به بهانه شناسایی مادر امیرمحمد
نگهداری از امیر که مشتاق راه رفتن و گاهی نیم خیز میشد صدایش که ده برابر خودش
مهدی _ شهریار چرا این اینشکلیه؟😂
_ چه شکلی؟
مهدی _ نگاش میکنم می خنده من خیلی قیافم داغونه؟😂
_ نه اون کلا خوش خنده یه
مهدی _ کمال همنشینی با توعه
_ من خوش خندم؟🤩
مهدی _ خوش خنده که نه ولی هر وقت میبینمت دهنت بازه
_ تو غلط کردی😂
مهدی _ چندماهشه؟
_ نمیدونم
مهدی _ واکسن نداره ؟
_ چرا مادرزنم میبرتش
مهدی _ خب بپرس شاید یادشون بره خودت ببرش یا من ببرم تو کار داری
_ این هفته که رفته تو کی میری؟
مهدی _ برا چی؟
_ واکسن هاری بزنی؟ 😂
مهدی _ ببند دهنتو 😂
_ جدی میگم نگا دیشب دستمو گاز گرفتی سیاه شد
مهدی _ میخواستی کله سحر منو نترسونی که هار شم
_ هار کی بودی تو ؟🤣
مهدی _ نگا کخ(همون کرم) از خودته🤣
_ بچرو می برم حموم حوله بیار حواست باشه ها
مهدی _ باشه برو
برای اولین بار داشت بچه می‌شست و کمی می‌ترسید برخلاف انتظارش امیرمحمد نه گریه کرد نه جیغ زد خنده را بیشتر از گریه دوست داشت 🙂
لیف نرم را آرام به بدنش کشید آب ریخت کامل که شسته شد بلند شد مهدی را صدا زد حوله را گرفت و در حوله پیچیدش و تحویل مهدی داد
_ آخیشششش😮
شلوارش که تا زانو خیس بود را عوض کرد مهدی لباس های امیر محمد را تنش کرده بود خودش را روی تخت انداخت و خوابید

کیمیا

دلش حسابی تنگ شده بود در این یک ماه خیلی اتفاقات افتاد تقریبا دنبال شهریار می دوید از رفتنش از این شهر می‌ترسید هرچه از شهریار بعید نبود که بگذارد و با امیر محمد مفقود نشوند
مادرش هم که هیچ نشانی از شهریار نمی داد چون قسم خورده بود اقوام و قوم خویش هایشان هم که این روزها زنگ می‌زدند و تاریخ عروسی می پرسیدند چیزی که خیلی آزارش میداد
عقدشان داشت تمام می‌شد اما هیچ فکری برای عروسی نبود
نه آتلیه وقت گرفته بودند
نه تالار دیده بودند
نه لباس عروس پرو کرده بود
نه …
هیچکاری!
حتی چند وسیله هم برای خانه آماده نبود
و عملا زندگی زیبایشان به مولکول های ریز داشت تقسیم میشد
خسته بود از همه چیز
دیگر نه حوصله شوخی های کیان را داشت نه حوصله بازی کردن با هانیه را
عکس های امیر محمد را یکی یکی نگاه می‌کرد به عکس شهریار که می‌رسید توقف میکرد اشک در چشمانش جمع میشد بعد گوشی را خاموش می کرد و زار زار گریه می کرد
همین دیروز بود که پدرش لقب دیوانه را به او داد سرش داد کشید عصبانی شد از این حالش
فقط یک چیز از او خواست اینکه یک تصمیم درست برای زندگی اش بگیرد و تمام !
اما مگر میشد ؟
غرور لعنتی اش اجازه زنگ زدن به شهریار را نمی داد
اگر دلتنگش بود چرا زنگ نمیزد؟ شاید دلتنگش نشده!
اگر دلش زندگی با کسی مثل کیمیا میخواست خودش را به آب و آتش میزد نه اینکه بگذارد برود
اگر …
اگر ها می‌آمدند و شاید ها در جوابش
شاید کار داشته
شاید خیلی سرش شلوغه
شاید اونم دلتنگه💔
شاید…
از کجا به کجا رسیدند ؟
چه خیالی در سرش میچرخاند؟
یک زندگی پر عشق و هیجانی تبدیل شده بود به اتاقی تاریک با روح های سرگردان
خورد شدن خودش را می‌دید
خودش شدن شهریار را دید
از هم پاشیدگی خانواده هارا دید
عصبانیت ها گریه ها درد دل ها سرزنش ها همه چیز را دید
اما چه میکرد مقابل اینها؟
_ خدایا من چیز زیادی نمیخوام فقط شهریار بگرده مادر اون بچه پیدا بشه خدایا یه زندگی آروم میخوام همین میدونم این مدت همرو اذیت کردم اما خودم بیشتر از همه اذیت شدم
خدایا فقط یه زندگی آروم
کمکم کن
خیلی تنها شدم
همه رفتن فقط تو موندی
من دیوانه من روانی میدونم بنده خوبی نبودم
میدونم کاری تورم خیلی اذیت کردم
ببخش
همین❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x