رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۴۱

4.7
(42)

زل زدم به چشم های اراد…
چی میگفت؟!
بچه ی من دست هیراد چیکار میکنه!

برگشتم طرف مامان…

رزا_بچه ی من چرا دسته اون عوضیه؟
مگه نگفتی مراقبشی؟

الهه_عزیزم اروم باش…هیراد پدرشه رزا

با جیغ و داد
رزا_پدرش نیست…پدر بچه ی من ارشِ مامان

نیلوفر اومد پیشم و منو بغل کرد
_اروم باش رزا…گفت فردا خودش میارتش

رزا_اروم باشم؟ بچم دسته اون کثافته اروم باشم؟

رفتم جلوی ارش

رزا_پس همه ی اینا یه نقشه بود!…اینطوری قول میدی؟ مگه نگفتی ایسان برای خودمونه؟
مگه نگفتی پدرشی..

ارش_رزا..

رزا_هیسسس…هیسس… هیچی نگو ارش…

به سمت در رفتم دستگیره رو فشار دادم، کفشام رو پوشیدم…ارش هم همینظوری دنبالم می اومد

ارش_وایسا کجا میری رزا!؟

رزا_دارم میرم دنبال بچم

ارش_باشه عزیزم صبرکن..باهم میریم

رفتیم سوار ماشین شدیم، نیلوفر و اراد و علی و بابا و مامانمم سوار ماشین خودشون شدن و اومدن….

امشب باید همه چی برای همیشه تموم میشد!

(هیراد)

هیراد_الهی من قربونت برم…فرشته ی من…

ایسان رو توی بغلم گرفتمش و صورتشو میبوسیدم

فرهاد_بسه داداش…صورت بچه رو اینقدر نمیبوسن

هیراد_من بچمو برای اولین بار دیدم…بزار اینقدر بغلش کنم، بوسش کنم تا خالی شم…چون معلوم نیست باز کی بچمو میتونم ببینم…

(هیراد بیچاره🥺💔)

محبوبه_الهی بمیرم برات مادر…

لبخند زدم
_چی میگی مامان؟ خدانکنه…

کوثر ایسان رو از بغلم گرفت
_الهی عمه فدات بشه تو اینقدر نازی

رها_ایشالله عروسش کنین…

محبوبه_یعنی ما توی عروسی این بچه هستیم؟ اصلا دعوتیم؟

رها_واا مامان جان
چرا دعوت نباشین؟ داداش هیراد بابای ایسانه هاا

پوزخند نشست روی لبهام…
_فعلا که به طور قانونی…پدرش یکی دیگه اس!

صدای ایفوت بلند شد…هی پشت سره هم زنگ میخورد

هیراد_کیه اینجوری در میزنه

کوثر از ایفون دید
_یا حسین…رزا اومده

هیراد_رزا؟؟

یهو ایسان هم شروع کرد به گریه کردن…
رها ایسان رو گرفت بغلش و هی تکونش میداد تا اروم شه

در رو باز کردیم و که رزا و پسرعموش ارش، که بهتره بگم شوهرش و خانوادش اومدن تو

رزا وقتی دید ایسان بغله رها، سریع به سمتش رفت و بغلش کرد
ایسانم که انگار منتظر مادرش بود، تا توی بغلش رفت اروم شد!

رزا_به چه حقی اومدی بچمو گرفتی؟

هیراد_مثل اینکه یادت رفته من بابای اون بچم!

یه خنده کرد که هیچ فرقی با پوزخند نداشت
رزا_کی گفته تو باباشی؟
راستی زن جدیدت کجاست؟؟

هیراد_به تو هیچ ربطی نداره…حالام بچتو که گرفتی…هِری

مرتضی_هیراد…این چه طرز صحبت کردنه پسر؟!

رزا_بی لیاقت خیانتکار…
لیاقتت همون دخترای هر*زه ان!

گفت و رفت…
پوزخند زدم!
اون چی میدونست؟
شاید اگر ماجرای اصلی رو میدونست ازم جدا نمیشد…ولی رزا ادم موندن نبود، همون بهتر که رفت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
9 ماه قبل

عوضیه بیشرف رزا آدم موندن نبود یا توی آشغال که همچین از این جدایی بدت نیومده😡⚔️
آرش هم اگه از اول همه چیز رو میدونسته خیلی عوضیه😡

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

پس چرا چیزی نگفت؟
دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم توی رمان ها😒🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

میگه رزا آدم موندن نبود؟؟؟!!!🤣
چرا ک…… میگی🙂🗡🗡🗡
سحر ببین تو با این رمانت منو مجبور به گفتن چه الفاظ زشتی میکنی🥴🤣🤣
آرش قربونش بشه مادر🤣🤣😝

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط 𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

من آرومم
آرومم منه🤣🤣🤣

saeid ..
9 ماه قبل

عالی بودی..خسته نباشی 😊🥺

فاطمه
فاطمه
9 ماه قبل

الان والا معلوم نمیشه حق با کیه با کی نیست، هیراد اگه رزا رو میخواست یا کار اشتباهی نکرده بود چرا توضیح نداد چرا گذاشت جداشن. اگه بچشو میخواست چرا گذاشت ارش باباش بشه و حالا بخواد ببینتش🫠؟؟!!

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

فقط به حرف برای گفتن دارم : فردا تشیع جنازه هیراد قاتل هم منم🗡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیکاوا
9 ماه قبل

منم شریک جرمتم🤣

لیلا ✍️
9 ماه قبل

اصلا یه جور ناجوری از هردوشون بدم میاد اَه اَه😑🤧

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

مرتیکه خر طلبکارم هس

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x