رمان سالوس پارت ۱
قلبم هراسان خود را به در و دیوار قفسهی سینهام میکوبید. برای حفظ آرامش از دست رفتهام، آب دهانم را پیآپی فرو میبردم و در سکوت ترسناکی که با صدای برخورد لاستیکهای ماشین با سنگریزهها شکسته میشد، آرام اشک میریختم. اصلاً نمیدانستم چهخبر است و اگر اثری از چسپ محکم روی دهانم نبود، آنقدر داد میزدم تا گلویم خراش بردارد.
– حواست باشه دختره غش نکنه بیافته رو دستمون. ببین حالش خوبه؟ چرا هیچی نمیگه؟
ضربهای به بازوی چپم خورد و در پی آن صدای کلفت مردی به گوش رسید:
– خانوم میخواد ببینه حالت خوبه یا نه.
ترسیده، از پشت چسپی که روی دهانم کوبیده شده بود، آرام «خوبم»ی گفتم که تنها برای خودم واضح بود اما همین هم کفایت میکرد چون مرد سمت چپم خطاب به آن زن گفت:
– زنده هست.
چه خوشخیال بودم که به گمان خود فکر میکردم قرار است بهترین شب زندگیام را سپری کنم! زکی خیال باطل! گاومان دو قلو زایید. نه تنها احتمال میدهم دیگر شاهین را نبینم، بلکه مطمئن میشوم این دنیا را وداع گفته و به دیار باقی بپیوندم.
با متوقف شدن وسیلهای که مرا داخل آن انداخته و دست و دهانم را بسته بودند، هراسان سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم. آنقدر ترسیده بودم که پاک از یاد برده بودم زیر پارچهی کلفت و تیرهای که روی سرم کشیدهاند، آن هم در ساعاتی دیروقت از شب، قرار نیست چیزی ببینم.
هر چهقدر فکر میکردم بیشتر و بیشتر دلشوره میگرفتم. آخر بابا جان که رقیب و بدخواه ندارد. شاهین هم که پسر حاج محمد است و مثل پدر پاک و معصوم؛ پس کدام از خدا بیخبری این بلا را به سر من آورده؟! منی که چندان دوست و رفیق ندارم و بدخواه هم که اصلاً حرفش را نزن! اصلاً…آخر دختری به سادگی من به چه کار کسی میآید که بخواهند اینطور مرا بدزدند؟! صبر کن ببینم! نکند بهجز من بابا جان یا شاهین را هم گروگان گرفته باشند؟!
– بندازش پایین.
با شنیدن صدای نازک و اغواگرانهی آن زن، رعب و وحشت به تنم افتاد. سراسیمه میلرزیدم و هرقدر میخواستم تنم را حرکت دهم، از چپ و راست به بازوان مردان بیشرفی برخورد میکردم که تنم را از دو طرف محاصره کرده بودند. طولی نکشید که پس از فرمان آن زنیکهی بیمخ، صدای باز شدن دربهای وسیله در محوطه پیچید و منعکس شد. بازوی راست و لاغر من اسیر انگشتان سفت شخصی بیگانه شد و نفس در سینهام حبس گردید. نه تقلا میکردم و نه دست و پا میزدم. همیشه همانطور بود! هروقت میترسیدم تنها کز میکردم و در دل خدا خدا که ای کاش از این محلکه خلاص شوم!
آن موقع هم مثل مواقع دیگر بود. آرام در حالی که در جای خود میلرزیدم، سر را پایین انداخته و تمام تمرکزم را روی انگشتان سفت و محکم کسی گذاشته بودم که هر آن نیرویش را دور بازویم دو چندان میکرد. من هم که نگویم…مثل گنجشکی بیپناه و درمانده، تنها بودم با سیلی از اشک.
– چرا داری میلرزی عزیزم؟! چیزی نیست که. آروم باش فسقل خانوم.
باز هم نوای اغواگرانه و نازک زن بود ک کنار گوشم به صدا در آمد و تنم را به رعشه انداخت. چه میتوانستم بگویم؟ آن هم پشت لایهی ضخیمی از چسپ نواری پهنی که لبان رژ کشیدهام را ساعتی از خجالت درآورده و بی حس کرده بود.
دلم میخواست مثل سورپرایزهای همیشگی و مسخرهی مطهره باشد. دلم میخواست باز مطهره برای ترساندنم و خندیدن به حرکاتم، این ایل و تبار را استخدام کرده باشد. با کشیده شدن دستم، چشمانم به شدت از پشت پارچهی ضخیمی که روی سرم کشیده شده بود، به اطراف نگریست و گرد شد؛ دریغ از روشنایی!
– کاریت ندارم گل من. بیا اینجا بشین دو کلوم حرف باهات دارم بعدش هم راهت رو بگیر و برو.
کشانکشان مرا با خود میبرد و من تمام چیزی که میشنیدم، صدای قدمهایی از پشت سرم بود و از آن وحشتناکتر، صدای پاشنههای میخی زنانهای از جلو که دو سه بار در محوطه میپیچید و منعکس میشد. یعنی با من چه کار داشتند؟! آخر این زن که بود که میخواست با من دو کلام حرف بزند؟ پاهای بیرمقی که انتظار کفشهای مجلسی و نقرهکوب شدهام را میکشیدند، با حرکت روی سرامیکهای سرد و خاک خوردهی محوطه، تیر میکشیدند. چند قدم دیگر که مرا با خود کشید، بالآخره ایستادیم و صدایش را شنیدم که با تشر خطاب به کسانی گفت:
– بندازینش روی صندلی و دست و پاهاش رو محکمتر ببندین.
قلبم آن چنان میکوبید که گویی آهویی باشم که در دام روباه افتاده! انگار دستان دو مرد بود که حصار بازوان لاغرم شدند و مرا به زور روی صندلیای فلزی و سرد نشاندند. با هر لرزش پاهایم، صندلی تکان میخورد و پایههای خراب و فرسودهاش به سرامیک برخورد میکردند و با صدای ضربههای پشت سر هم پاشنههای کفش زنانهی او، در هم میپیچید. در آن گیر و دار، دلم خوش بود که لباس عقد نازنینم آستینی توردار و یقهای مناسب داشت؛ وگرنه از اینکه این مردان بیشرف مرا دید بزنند، سخت احساس پوچی میکردم.
– بردار پارچه رو! میخوام ریختش رو ببینم.
باز هم تشری دیگر و این بار ترسیده به روبهرو زل زدم. انگار بیطاقتتر از آن زن غریبه، من بودم که میخواستم ریخت و قیافهی نحسش را ببینم. در یک آن، پارچهی ضخیم از روی سرم برداشته شد و چشمان مشکی رنگم از پشت پردهی اشکهایم، نظارهگر دو جفت چشم سبز رنگ و لبخندی مرموز شدند. لرزش تنم بیشتر شد. هرقدر درون چشمهایش زل میزدم نشانی از آشنایی نمیدیدم؛ اصلاً من آن زن را تا به حال ندیده بودم! با من چه کار داشت و از من چه میخواست را خدا میداند.
دستی به سمت کت چرمین مشکیاش برد و کمربندش را باز کرد. از تیپ و قیافهاش هم معلوم بود حسابی مایهدار است! شلواری جین و جذب به پا داشت و یک جفت کفش مشکی زنانهی پاشنهمیخی، که از شدت براقی چشمانم را اذیت میکرد. آب دهانم را فرو برده و به حرکاتش زل زدم. با همان لبخند روی لبان قرمز، درشت و کج شدهاش و نگاهی سرد که در تضاد با گرمای زنندهی اتاق بود، به من خیره شده بود و کتش را در میآورد. برایم عجیب بود چرا در مرداد ماه باید کت چرمی بپوشد و آن را آنگونه روی سرامیکهای خاکخوردهی اتاق پرتاب کند؟! صدای برخورد کت چرمیاش با سرامیکها، مرا ترساند و نشان از عصبی بودنش داد.
شال مشکی و نخیاش را هم درآورده و همان گوشه پرتاب کرد. با ترس و کنجکاوی به موهای چتریای که تا سرشانهاش میرسید و هایلایت شده بود، نگاه کردم. اخم کرده و به پوست سفید و بینی قلمیاش خیره شدم؛ مطمئنم این زن را اصلاً و ابداً ندیدهام. تکیهاش را از دیوار گچی اتاق گرفت و به سمتم قدم برداشت.
پوزخندی صدادار زد و روبهرویم ایستاد:
– چیز خاصی تو ریخت و قیافهت نمیبینم؛ به چیت مینازی؟
به سمتم خم شد و از این حرکتش، یقهی باز تاپ سفیدش به جلو متمایل شد. شاید ده ثانیه صورتش را در چند میلیمتری صورت من قرار داد و خسخس نفس کشید، که بعد با یک حرکت، محکم چسپ را از روی دهانم برداشت. جیغ خفهای کشیدم و لبانم را فرو بردم. فاصله گرفت و دستبهسینه ایستاد. با همان پوزخندِ جا خوش کرده، با جدیت گفت:
– اسم و رسمت رو میدونم؛ این هم میدونم که از وسط مراسم نازنازیت کشون کشون اوردمت اینجا؛ پس فقط خوب گوشهات رو باز کن و قشنگ جواب سوالام رو بده تا خیلی ساده برت گردونم سر سفرهت و شتر دیدی ندیدی!
لبانم شروع به لرزش کردند و به سرامیکها خیره شدم. دستان نحیفم توسط طناب محکمی به پشت صندلی بسته شده بودند و تا به حال احتمالا رد کبودی روی مچهای بیرمقم باقی مانده بود.
تشر زد:
– فهمیدی؟!
چارهای نداشتم! باید با این زن غریبه که نمیدانم از کدام دیار، چند ساعتی پا به زندگیام گذاشته بود، همراه میشدم. آرام سری را به نشانهی تأیید تکان دادم و در حالی که شوری اشکم را مزهمزه میکردم، زیرچشمی به حرکاتش زل زدم. دو بشکن زد و خطاب به پشتِ سریِ من گفت:
– اون صندلی رو بیار اینجا.
صدای قدمهایی بلند شد و چند ثانیه بعد، قامت طویل و عریض مرد کت و شلوارپوش و عینکآفتابی به چشمی را دیدم، که یک صندلی فلزی و نو را کنار آن زن نهاد. زن با کرشمه روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. با جدیت گفت:
– سرت رو بیار بالا. گروگانت که نگرفتم؛ هوم؟! اومدیم یه گپ چند دقیقهای بزنیم.
آب دهانم را فرو برده و فینفین کنان سرم را بالا آوردم. با چشمانی به اشک نشسته و به رنگ شب، در لجنزار چشمانش خیره بودم و ساکت. لبخندی زد؛ نه از جنس متانت بود و نه رنگ و بوی محبت میداد؛ انگار تنها یک لبخند سرسری بود برای آرام کردن دل بیقرار من و چهقدر هم ناموفق! ناخنهای طراحیشده با لاک سفید-مشکیاش را آرام روی دستههای فلزی صندلی میکوبید و به من نگاه میکرد.
نفسش را با صدا بیرون داد و به آرامی گفت:
– هرچی درمورد اِلویس میدونی بهم بگو.
با نگرانی به چهرهی منتظرش نگاه کردم. اِلویس؟ اِلویس که بود؟ اصلاً اسم انسان است؟ دختر است یا پسر؟ هیچ نمیدانستم! با صدایی خفه جواب دادم:
– هیچی.
لبخند از لبش پاک شد و با صدایی رسا که در اتاقی که با نور زرد روشن نگه داشته بود، منعکس شد، خطاب به من گفت:
– نشنیدم!
نفسم را فرو برده و سعی کردم لرزش صدایم را کم کنم:
– چیزی نمیدونم.
پوزخند صدا داری زد و این بار جای پاهایش را باهم عوض کرد. باز هم آن لبخند مسخره را زد که باعث شد گونههای نیمچه تپلش بالا بپرند. با همان لحن اغواگرانه گفت:
– ببین عزیزم…لازم نیست از الویس بترسی! مطمئن باش کاری باهات نداره. میدونم که تازه داری نامزد میکنی؛ اون هم با پسر حاج محمد که کَلهی حاجیهاست و آبروش براش صد مَن بیشتر از تو و بابات میارزه. پس اگه میخوای زندگی قشنگت رو خراب نکنم، همین الآن بهم درمورد رابطهی خودت و الویس بگو! زود باش… میشنوم!
چشمانش را ریز کرد و به من زل زد. با نگرانی به چشمهایش خیره شدم؛ بلکه اثری از دلرحمی ببینم اما هیچ! آخر چه رابطهای؟ وقتی من حتی نمیدانم اولیس دختر است یا پسر! آخر چه جوابی بدهم؟ لبانم را در دهانم فرو برده و سرم را پایین انداختم. با صدایی که رنگ بغض به خود گرفته بود، گفتم:
– باور کنید من چیزی درمورد این آدمی که میگید نمیدونم…من…من تموم عمرم رو با دوستم و پدر و مادرم گذروندم. چند ماهی هم میشه با پسر حاج محمد نامزد کردم. اگه اینقدر درمورد من اطلاعات دارید، باید بدونید من با کس دیگهای رابطه ندارم.
قشنگه💞👏
موفق باشی😁💞
انشالله
همچنین♥️♥️
بسیار عالی👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻
♥️♥️تشکر فراوان
خیلی قشنگ بود♥️
خیلی خیلی کنجکاوه ادامه اش شدم😁
خدا رو شکر :)♥️
ایول بلاخره پارت گذاشتی
عالی بود ویدا جون🫠
قربانت عزیزم♥️
فدات🙂
داستان باحالی داره 💗
خیلی کنجکاوم ادامه رو بخونم🥲❤️
خوشحالم این رو میشنوم 🙂
😊😉
عالیه عزیزم قلمت خیلی زیباست❤
امیدوارم پر قدرت پیش بری💫
مرسی عزیز جان♥️
سلام پارت گزاری چه روزهایی؟
سلام عزیز جان از امروز هرروز پارت گذاری میشه
ویدا جون چرا دیگه پارت نمیذاری
رمانت خیلی قشنگه 🥹
چرا پارت جدید نمیزاری 😕