رمان آتش

رمان آتش پارت 37

4.9
(7)

# مسیح
یه سری روز مرگی ها هستن که با اینکه روز مرگی اند و باید عادتی و عادت شن اما نه عادی میشن نه عادت.. تکراری نیستن.. هر چقدر هم که بگذره.. مثل قهوه خوردن کنار نفس تو تراس مشترک..

دیگه تو ذهنم نفسه و جلوش بالاجبار آترا صداش میکنم.. راحت تر از روز های اول با هم صحبت میکنیم.. غروب ها کنار هم میشینیم و از منظره زیبای رو به رومون لذت میبریم.. از خاطراتش میگه من از خاطراتم میگم.. یه وقت هایی واقعا حسرت میخورم از اینکه خانواده نفس از دنیا به اون شکل رفتن.. خانواده فوق العاده ای بودن.. مثل خانواده ما..

تغیر کرده بودیم.. هر جفتمون.. دیدگاهمون نسبت به اطرافمون از هم تاثیر گرفته و کمی عوض شده بود.. حتی ذهنیتمون نسبت به هم تغیر کرده بود.. نفس برام بیشتر از یه شریک و همکار و دوست شده بود.. علاوه بر زیبایی های ظاهریش اخلاق و رفتارش هم من رو جذب خودش میکرد..

بعد از اون اسب سواری دوست داشتم موهای ابریشمی خودش را ببینم.. شاید موهای مهتا و مهتاب و مهدیه هم مثل موهای نفس باشد اما عجیب موهای توی ذهنم حک شده.. صافی و براق بودنشان و حتی عطر خوشش.. چندین بار خودم پیشنهاد دادم به سواری برویم تا باز هم موهایش را ببینم.. از دیدن موهایش سیر نمیشدم.. چه رازی درش بود؟؟

حسش میکردم.. جرقه های بینمون روز به روز بزرگتر میشد.. و در انتظار روزی که منفجر بشه به سر میبرد.. آمدن مهدیه هم به این انفجار سرعت داد..
مهدیه داشت می اومد اینجا.. انگار آبتین و آرمیتا حسابی مخش رو خورده بودن و برای نفس کشیدن از دستشون با هواپیما می اومد رامسر و من اونجا میرفتم دنبالش..بچه هارو گذاشته بود پیش مامان بابا و اومده بود نفس بکشه..

وقتی به نفس گفتم که مهدیه میخواد بیاد برخلاف تصورم خیلی خوشحال شدو استقبال کرد از اومدنش..

با دیدنش بین مسافرا دستم رو براش تکون دادم و بادیدنم لبخند زیبایی زد و به سمتم اومد.. در آستانه چهل سالگی بود با دو بچه کوچک اما همیشه به خودش میرسید و شیک میپوشید که هر کی نمیدونست فکر میکرد سی سالشه.. چمدون بزرگی همراهش بود که حدس میزدم توش پر از وسایل نقاشیش باشه..

سریع مرا در آغوش کشید و گف: دلم برات تنگ شده بود داداشی..

– خوبه همین یه ماه پیش هم رو دیدیم هاااا..

از آغوشم بیرون آمد و در حالی که دستم را محکم گرفت و شروع به حرکت کردیم گف: اولا یه ماه نه و یه ماه و دو هفته دوما خب دلم برای ته تغاری جونم تنگ میشه دیگه..

-اه اه.. دختره لوس..

خندید.. دیدن خنده هایش برایم آرامش بخش بود.. خیالم راحت میشد از زندگی خواهری که یک مادر مجرد بود..

به ماشین که رسیدیم چمدونش را توی صندوق گذاشتم و خودم پشت رل نشستم..

تازه حرکت کرده بودیم و مهدیه عجیب ساکت بود.. میدونستم این سکوت یعنی چیزی میخواد بگه..

بالاخره وقتی تو جدا افتادیم گف: مسیح.. حسام راجب یه دختری میگف..

– پس محمد ها تو رو فرستادنت فضولی ها؟؟

+ نه مسیح.. میگفتن تو عاشق شدی..
– داداشات رو گه میشناسی حرف مفت زیاد میزنن..
+ مسیح؟؟ به من دروغ نگو..
مگر میشد به مهدیه دروغ گف؟؟ مرا میشناخت.. خوب هم میشناخت..
– عشق که نه مهدیه.. ازش خوشم میاد.. باهم وقت میگذرونیم اما عشق..

+ مسیح همه عشقا از یه کشش کوچیک شروع شدن.. دلیل اون کشش میتونه نفرت باشه میتونه خوش اومدن.. من تورو میشناسم.. اهل دختر بازی نیستی وگرنه خودم دختره رو میفرستادم بره.. تو کسی نیستی که بخاطر یه خوشی دو روزه کسی چشمت رو بگیره.. میگی عشق نیست اوکی اما دوسش داری مگه نه؟؟ فرا تر از خوش اومدنه..
نمیدانستم.. میدونستم حرفای مهدیه راجب من بشدت صدق میکنه اما مشکل دقیقا اینجا بود که احساساتم برای خودم هم جدید بود و شاید کمی برایم ترسناک.. ترسیدن از پس زده شدن توسط نفس..
– اوهوم.. کلا هیچی رو نمیشه از شمااها مخفی کرداااا..
مشت محکمی به بازویم کوبید و غرید: تو غلط میکنی چیزی رو مخفی کنی.. میفهمی؟؟؟
– بله بله..

+خوبه.. راستی مسیح اونجا که رفتیم پنج مین فرصت بده دخترا رو ببینم بعدمعرفی کن.. میخوام ببینم میتونم حدس بزنم چه دختری تو رو دیوونه کرده یانه..
لبخندم پر رنگ تر شد.. این حرف هایش نشان میداد که حالش خوب است.. و چه چیزی بهتر ازاین..

#راوی

وسواسی شده بود؟؟ نمیدانست.. اخلاق های جدیدش برای خودش هم عجیب بود چه برسد به دخترا.. نمیفهمید دلیل حسی که باعث شده بود تو این یه ماه هر روز بهترین لباس هایش را بپوشد و بعد از ده سال دوباره از پوستش مراقبت کند.. اون زمان ها خیلی از پوستش مراقبت میکرد..بهترین پوست را بین دوست و آشنا داشت.. اما خب.. وقتی دنیای آدم بیرنگ شود دیگر پوست خوب و شفاف به چه درد میخورد؟؟

با شنیدن خبر آمدن مهدیه استرس عجیبی گرفته بود.. چه شکلی بود؟؟ از او خوشش می آمد؟؟ اصلا چرا از او باید خوشش می آمد؟؟ چرا برایش مهم بود مهدیه از او خوشش بیاد؟؟ نکنه از او خوشش نیاد؟؟

همه افکارش دور خوش آمدن مهدیه میگشت.. نمیدانست چرا.. دلیل این افکارش را نمیدانست و همین او را عصبی تر میکرد.. مگر مهدیه چی بود به جز خواهر شریکش؟؟ البته که جایگاه مسیح برایش از شریک بالاتر رفته بود. برادر؟؟ قطعا نه.. او هیچ وقت این شکلی که مجذوب چشمان شکلاتی مسیح شده مجذوب چشمان آبی سامیار نمیشد.. دوست؟؟ یکم رابطه شان بیش از حد صمیمی بود برای دوست معمولی.. بعدم مگر کسی این شکلی هیکل دوست معمولی اش را انالیز میکند؟؟

یه گزینه میماند.. گزینه ای که بشدت ترسناک بود.. حتی ترسناک تر از برگشتن نفس احساسی..

با شنیدن صدای بوق ماشین دست از افکارش برداشت.. از پشت پنجره بنز مسیح را دید که در حیاط پاک کرد..

نگاه آخری در آینه به خودش انداخت.. موهای فرش را باز گذاشته بود و با چند گیره نگین دار موهایش را به عقب هل داده بود.. شونیز سبز رنگ آستین سه ربعی که یقیه کرواتی داشت پوشیده بود با لگ مشکی اش.. صندل سبزش را هم پوشیده و به ناخن هایش لاک سبز زده بود.. چشمانش به خاطر رنگ سبز لباس و عسلی موهایش رنگارنگ به نظر میرسیدند..بدون ذره ای آرایش و حتی رژ لبی آماده بود..
نفس عمیقی کشید و تمام ترس ها و افکار درهمش را پشت نقاب آترا پنهان کرد..
از پله ها پایین رفت.. صدای خنده های آریسا و پر حرفی ها آرام نشان میداد که نیامده مهدیه را به حرف گرفتند.. صدای زنگ گوشی اش باعث شد نگاهی به صفح اش بی اندازد و بادیدن شماره ساناز به آشپز خانه برود تا در سکوت و با تمرکز جوابش را بدهد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

خدا قوت نویسنده جون عالی بود👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻

arghavan H
11 ماه قبل

چند تا پارت قبل کسی به اسم شیلان رو وارد داستان کردی که قاعدتا همونیه که کارن دنبالشه
شیلان چه نسبتی با مسیح داره؟؟
اصلا شیلان اسمه؟🤔🤨

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x