رمانرمان موتور عشق

رمان موتور عشق پارت ۱

4.4
(14)

مقدمه:

می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خوایش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش

فروغ فرخ زاد

موتور عشق

پارت اول

نگاهم را به اتاقک کوچک نگهبانی رو به رویم می دوزم  که می بینیم ماهلین جلو می رود و  سپس به سمتم بر می گردد و با آن صدای تو دماغیش می گوید:

ایشش ، حالا که تا اینجا کشوندیم حداقل بیا یکم به این شیشه بزن این اتاقه بزن ببین نگهبانش کجا رفته . تا من ناخنومو سوهان بکشم

دختره ی از خود راضی و مغرور انگار نه انگار که خواهر او گم شده  است . شاید خودم خبر ندارم و ماهی خواهر من است و او دوست ماهی .

و او باز می گوید: معلوم هست کجایی . میگم برو بزن به شیشه . من نمیتونم ناخنم خراب میشه

جلو می روم و از کنارش رد شده و به اتاقک نگهبانی می رسم  و چند تقه به در شیشه اتاق نگهبان میزنم . کسی نمی آید کمی محکمتر  به شیشه ضربه میزنم که میبینم فردی دارد به سمت  در پیست می آید. دست از ضربه زدن می کشم  و مرد پ از پشت در آهنین پیست می گوید:

هوی چته خانوم شیشه هستااا . قصد شکستنش رو داری

مرد لباس آبی پوشیده که در قسمت شانه اش نواره های زرد دارد و از لباسش معلوم است نگهبان اینجاست
خسته به او چشم می دوزم  و لب میزنم :

سلام آقا . ببخشید مزاحمتون شدم . من یکی از دوستانم گم شده …

نگهبان رو به رویم که انگار خیلی عجول است می گوید:

خب خانم الان این به من چه ربطی داره؟

میگویم: اگر اجازه بدید داشتم می گفتم که . دوست من اخرین جایی که به ما اطلاع داده   رفته  اینجا بوده . حالا هم اگر اجازه بدید میخوام با خواهر دوستم برم و با رئیس اینجا صحبت کنم

نگهبان که انگار قبلا در دردسری بزرگ افتاده میگوید:

خانم  لطفا برید . همین هفته ی پیش بود که  یکی رو بدون داشتن کارت عضویت اینجا  راه دادم و بعدشم تونست یکی از مدل بالا ترین ماشین های اینجا رو بدزده . خانم لطفا برید منو تو دردسر نندازید

میگویم: آقای محترم چه دردسری من فقط یه صحبت کوچیکی با رئیس اینجا دارم .

ماهلین که انگار تازه متوجه صحبت های من با نگهبان شده جلو می آید  و می گوید:

چی شده

میخوام جوابش را بدهم ولی نگهبان زودتر میگوید:

خانم به دوستتون هم گفتم من اینجا کسی رو بدون کارت عضویت راه نمیدممم

پوفی میکشم و جواب میدهم:

خب حالا ما از کجا میتونیم عضو شیم که کارت عضویت داشته باشیم

نگهبان می خواهد چیزی بگوید که ماهلین جلو می رود و از کیک صدفی رنگش  یک پاکت بیرون می آرد و به طرف نگهبان می گیرد و لب میزند:

اینو بگیر ۲۵ تومنه .  به عنوان شیرینی از طرف من فقط جیکت در نیاد ‌.

نگهبانِ عجول، می گوید :

۲۵ میلیون تومن ؟؟؟

ماهلین با پوزخند، به  نگهبان جواب میدهد:

نه ۲۵ هزار تومن . حالا هم این در رو باز کن که پاهام درد میکنه از بس سر پا بودم .

نگهبان هم به سرعت قفل در آهنین را باز می کند و رو به ماهلین می گوید:

خوش آمدین خانم

و بعد من و ماهلین با هم وارد پیست می شویم .

و ماهلین زیر لب زمزمه می کند:

ماهی کثافت ،  این پولی که میخواستم بدم واسه انگشترم رو دادم به یه نگهبان چرت و مزخرف  . حالا اشکال نداره نهایتا میگم بابا باز واسم پول صرافی کنه

دلم میخواهد سرم را از دست این دختر به دیوار بکوبم . آخر تو چطور می توانی ۲۵ میلیون تومان بخاطر یک انگشتر بدهی  ولی نمیتوانی برای اینکه خواهرت را پیدا کنی ، ۲۵ میلیون تومان بدهی. در صورتی که این پول برایت مثل پول خرد است و به راحتی ته کیفت پیدا می شود .
همینگونه که در فکر هایم غرق شده ام صدای زیاد ماشین های مسابقه  مرا از فکر بیرون می آورد .  ماشین هایی که به سرعت برق و باد از هم سبقت می گیرند و انگار همه شان به جِت گفته اند:
زکی ..
و با ماهلین همینطور به راهمان ادامه می دهیم  و  تا در اخر به یک خانه ی کوچک می رسیم . وارد که می شویم روی یک تابلو اعلانات تمام قسمت های ساختمان را می بینیم . و راهمان را به سمت اتاق مدیریت کج می کنیم .  رو به روی اتاق مدیریت که می رسیم  . در می زنم  و با شنیدن صدای بفرمایید وارد می شویم . به محض وارد شدن  به اتاق بوی خوبی در مشامم میپیچد . و سپس می گویم:

سلام


مرد رو به رویم با شنیدن صدای سلامم سرش را بالا می آورد و می گوید :

سلام .

و بعد انگار که چهره ام برایش نااشنا است می گوید:

ببخشید خانم من شما رو می شناسم؟

جواب می دهم :

اممم راستش رو بخواید نه ولی خب من یه عرضی باهاتون  داشتم .

و بعد ماهلین هم می گوید :

هِلو
مرد پاسخ می دهد:

سلام خانم .

و بعد رو به من می گوید:

بنده  راد هستم . بفرمایید در خدمتم مشکلی هست؟
جواب می دهم :

خب  من  روژین مینا هستم . راستش دوست من خانم ماهی سمیعی برای تمرین ماشین سواری میومدن پیست شما .

راد جواب میدهد:

خانم سمیعی؟ آها
بله درسته . اتفاقا خانم سمیعی از خوب های پیست ما هستن .  مشکلی برای ایشون پیش اومده؟

ماهلین می گوید: آقای راد من خواهر ماهی هستم ماهلین سمیعی . راستش ماهی از دیشب خونه نیومده  . خواستم ببینم شما خبری از ماهی ندارید

راد : خیر خانم ها . بنده خبری ندارم . اتفاقا امروز ما مسابقه داشتیم عجیبه که خانم سمیعی نیومدن . چون خانم سمیعی توی همه ی مسابقه  ها شرکت می کردند . ولی خب در هر صورت نه من اخرین بار ایشون رو دیروز دیدم دیگه خبری ندارم حالا میخواین از اعضای دیگه پیست هم بپرسید ببینید خبری دارند یا نه

می گویم:

آها که اینطور ممنون .

ماهلین هم مثل من می گوید:

مرسی .

و سپس کاغذی را جلوی میز راد می گذارد و لب میزند:

این شماره ی من هست .  لطفا اگر خبری چیزی  در مورد ماهی فهمیدین بهم اطلاع بدین . تنکیو

دختره ی رو مخ با آن لهجه انگلیسی مزخرفش . پرو پرو در چشمان راد زل زده و به صورت غیر مستقیم به او شماره می دهد . وقتی می گویند از هیچ فرصتی دریغ نکن یعنی همین ….
و یعد از خداحافظی با راد از اتاق بیرون می آییم و به طرف در خروجی خانه حرکت می کنیم. خارج که می شویم رو به  ماهلین لب میزنم :

حالا چیکار کنیم ؟ پلیس خبر کنیم یعنی ؟، دیدی که این هم خبری ازش نداشت

ماهلین جواب می دهد:

نمیدونم فکر کنم  بذار اول از بازیکن ها بپرسیم اگه نشد پلیس خبر می کنیم. فقط میترسم مشکلی برای ددی به وجود بیاد.

میگویم :‌

خب اینطوری  که نمیشه شاید خدایی نکرده اتفاقی واسش افتاده باشه . بنظرم بیا به پلیس خبر بدیم

ماهلین پاسخ می دهد:

اوکی . بذار ببینم چی میشه………

این داستان ادامه دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

نه همون قبلیو بزار

آرتمیس
آرتمیس
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

خب ادامه بده این رمان رو اگه بد بود که نزار اگه خوب بود که هیچ

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x