رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیست و نهم

3
(11)

مهسا تا جایی که می‌توانست صدایش را پایین آورده بود تا از اتاق خارج نشود.

رو به فرزین که داشت آماده رفتن به هتل میشد تا وسایلش را جمع کند، غرید.

– من هم باهات میام فرزین، نمی‌تونی جلوم رو بگیری.

عصبی به سمتش رفت و آرام‌تر گفت:

– من نمی‌خوام یک لحظه هم پیش اون دو تا غول بمونم… باهات میام!

فرزین پس از پوشیدن کاپشنش لپ مهسا را کشید و گفت:

– قلقلی به هیکلشون نگاه نکن.

مهسا با غیظ دستش را کنار زد و طعنه زد.

– هان لابد دلشون عین گنجیشکه؟

فرزین پوزخندی زد و گفت:

– نه بابا، واس خاطر خودت گفتم.

با جدیت اضافه کرد.

– بخوای بهشون فکر کنی… دووم نمیاری. سر به سرشون نذاری کاری بهت ندارن؛ اما… .

با لحنی تهدیدآمیز گفت:

– اگه اشتباهی پا روی دم یکیشون بذاری… .

نیشش شل شد.

– متاسفانه اون‌ها تبعیضی بین زن و مرد قائل نمیشن… ممکنه سالم برنگردی.

مهسا وا رفته نالید.

– عوضی من هم باهات میام. بابا موندن من این‌جا چه فایده‌ای داری؟

فرزین با خونسردی سمت در اتاق رفت و پیش از خروجش گفت:

– سجاد به تنهایی از پس گریم همه برنمیاد.

چشمکی زد و خارج شد که مهسا عصبی؛ ولی آرام صدایش زد؛ اما بی فایده بود، فرزین داشت می‌رفت و او را کنار دو غول تنها می‌گذاشت.

مشتش را روی چهارچوب گذاشت و با اخمی درهم پیشانیش را به مشتش تکیه داد.

چگونه این چند روز را سر کند؟

از در فاصله گرفت و هم زمان آهی کشید.

شاید کمی بیرون رفتن حالش را جا می‌آورد.

به اتاقش رفت و پالتویش را پوشید.

در خروجی داخل همان راهرویی بود که اتاقش در آن قرار داشت، به طرفش رفت که از گوشه چشم بامداد را تکیه داده به کنج دیوار دید.

وحشت زده دستش را روی سینه‌اش گذاشت و نیمچه قدمی به عقب تلو خورد.

چشم غره‌ای به او که خیره‌اش بود، رفت و جلوی زبانش را گرفت تا چیزی بارش نکند.

قدمی برداشت تا از او فاصله گیرد که بامداد گفت:

– نبردت؟

مهسا برگشت و با نفرت نگاهش کرد که بامداد از دیوار فاصله گرفت و در یک قدمیش ایستاد.

مهسا با اخم به فاصله کمشان نگاه کرد و قدمی عقب رفت.

بامداد بی توجه به واکنشش گفت:

– اون‌جا وقتی نمی‌تونستی حرفت رو به جایی برسونی، مجبور می‌شدی… تحمل کنی!

مهسا نفسش را با خشم از سوراخ‌های بینیش رها کرد.

بامداد با بی تفاوتی گفت:

– تو قراره گریمم رو به عهده بگیری؟ عا بذار اول یک چیزی بهت بگم. من روی موهام خیلی حساسم پس… .

به چشمانش تیز نگاه کرد و گفت:

– حواست رو خوب جمع کن.

مهسا پوزخندی از حرص زد و یک دستش را به کمر زد.

پرروتر از این مرد هم مگر بود؟

– اون وقت کی گفته من قراره… .

دست دیگرش را به بالا و پایین تکان داد و به او اشاره کرد، هم زمان ادامه داد.

– جناب‌عالی رو گریم کنم؟

– من!

این را کاملاً جدی و قاطع گفت.

مهسا بیخیال تهدید فرزین شد.

بیخیال ترسش که مدام گلویش را خشک می‌کرد، شد و گفت:

– متاسفم که این رو میگم؛ ولی بایدی تو کار من نیست… هیچ وقت این رو فراموش نکن!

به او پشت کرد و چند قدم برداشت که چیزی یادش آمد.

دوباره چرخید و گفت:

– راستی… دیگه اون‌جا نیستی، پس به قانون این‌جا عادت کن!

لب‌های بامداد که به دو طرف کشیده شد، مانع رفتنش شد.

چرا لبخند میزد؟

آن هم این‌قدر ترسناک؟

بامداد دوباره به طرفش رفت و در فاصله‌ای کمتر از قبل گفت:

– من هیچ وقت قانونی رو حفظ نکردم.

کمی سمت مهسا خم شد و چشم در چشمان گرد شده‌اش گفت:

– قانونه که باید حفظم کنه… هیچ وقت این رو فراموش نکن!

به طره موی قهوه‌ای مهسا که روی چشمش افتاده بود، نگاه کرد و با فوتش آن را کنار زد.

از مهسا که گویا خشکش زده بود، فاصله گرفت و وارد سالن شد.

مهسا پلک‌زنان لب زد.

– خدا بگم چی کارت کنه فرزین… هوف.

و چند بار به قلبش زد.

بامداد دیگر چه بود؟

حرفش را پس می‌گرفت.

جفتشان ترسناک بودند.

اصلاً یکی از یکی بدتر.

خود را به در رساند؛ ولی قبل از کشیدن دستگیره صدای قدم‌هایی توجه‌اش را جلب کرد.

چرخید و با دیدن بامداد جا خورد.

به او که کاپشنش را پوشیده بود نگاه کرد.

کاپشن مشکیش کاملاً مناسب هیکلش بود و او را جذاب می‌نمود

مخصوصاً که چشمانش هم سیاه بود.

بامداد سرش را سوالی تکان داد که مهسا اخمی از گیجی کرد و انگشت اشاره‌اش را بدون این‌که بچرخد، از کنار سینه‌اش به در اشاره کرد و گفت:

– می‌خوای بری؟

– مشکلی داری؟

مهسا پشت چشم نازک کرد و از در فاصله گرفت تا اول او خارج شود.

نمی‌خواست با او هم قدم شود.

بامداد به او نگاه کرد و گفت:

– فکر می‌کردم می‌خوای بری.

مهسا بی حوصله جواب داد.

– آره.

– خب؟

مهسا چشم غره رفت و گفت:

– نمی‌خوام با جناب‌عالی همراه بشم. شد؟

– عه؟ چه بد.

لبش یک طرف کش رفت و گفت:

– آخه من خیلی وقته که به استانبول نیومدم.

– خب به من چه؟… نکنه توقع داری من باهات بیام؟!

بامداد همان‌طور آرام و بیخیال گفت:

– همیشه این‌قدر باهوشی؟

مهسا نفسی گرفت و قدمی به طرفش نزدیک شد.

– ببین حق نداری بهم توهین کنی.

بامداد با ابروهایی بالا رفته و لحنی متعجب پرسید.

– توهین کردم؟!

مهسا با نفرت به سر تا پایش نگاه کرد که صدایی از پشت سرش خشکش کرد.

– کجا می‌خوای بری؟

آن صدای بم و… جذاب که برای آرکا نبود؟!

بامداد به آرکا که پشت سر مهسا بود، نگاه کرد و جواب داد.

– خیلی وقته دور دور نرفتم. تو هم میای؟

و مهسا بود که میان دو غول حتی نفس کشیدن را هم از خاطر برده بود.

آرکا به بامداد نزدیک شد و مهسا وحشت زده قدمی کنار رفت.

از گوشه چشم به او نگاه کرد که داشت سمت بامداد می‌رفت.

آرکا به کاپشن نگاه کرد و آرام گفت:

– چرا کاپشن من رو برداشتی؟

بامداد به کاپشن نگاه کرد و با نیش باز گفت:

– عه؟ چرا خیال کردم مال منه؟

آرکا لب زد.

– تو اصلاً کاپشن داشتی؟

ابروهای بامداد بالا پرید و با همان نیش بازش گفت:

– عه؟ چرا خیال کردم دارم؟

– تو اصلاً خرید نرفتی بامداد.

– راست میگی‌ها، نرفتم خرید. پس چرا خیال کردم رفتم؟

آرکا کوتاه لب زد.

– درش بیار.

بامداد گلویش را صاف کرد و با جدیت گفت:

– بیرون سرده.

– می‌تونی نری.

– حوصله‌ام سر رفته.

– پس برو… کاپشن رو هم دربیار.

بامداد نفسش را رها کرد و گفت:

– لازم شد یک‌ بار برم خرید.

– اوهوم… درش بیار.

– حالا درمیارم، برم خرید.

و به مهسا که بهت زده به بحثشان نگاه می‌کرد، اشاره کرد که بیرون برود.

– درش بیار.

بامداد بدون این‌که نگاهش کند، لب زد.

– درمیارم.

خواست دست مهسا را که هاج و واج ایستاده بود، بگیرد که آرکا ساعدش را گرفت و حرفش را تکرار کرد.

بامداد کلافه دستش را کنار کشید و آرام طوری که مهسا نشنود، با چشم غره گفت:

– خب بابا، چرا این‌قدر خسیس بازی درمیاری؟ این‌جا که زندان نیست. هر چه‌قدر که می‌خوای می‌تونی خرید کنی.

ولی مهسا شنیده بود.

خب فاصله‌ زیادی با هم نداشتند.

آرکا اعتنایی به چشم غره‌اش نکرد و گفت:

– تو خرید کن… درش بیار.

بامداد چپ‌چپی نثارش کرد و “ایش”ای گفت که چشمان مهسا دوباره گرد شد.

بامداد با اکراه کاپشن را از روی شانه‌های پهنش عقب کشید؛ ولی قبل از این‌که کامل از تنش بیرون کند، ملتمس به آرکا نگاه کرد؛ اما حالت خنثی چهره آرکا تغییری نکرد، حتی یک میلی.

پشت چشم نازک کرد و کاپشن را به آرکا داد.

آرکا با خونسردی کاپشن را گرفت و چرخید.

نگاه گذرایی به مهسا انداخت و وارد سالن شد.

مهسا حیرت زده چند بار پلک زد.

گیج شده بود.

بامداد دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو کرد و گفت:

– اشکالی نداره. دفعه بعد با هم می‌ریم بیرون، غصه نخور.

مهسا به خودش آمد؛ اما هنوز اثر گیجی روی چهره‌اش بود.

پوزخندی زد و گفت:

– چرا خیال کردی غصه می‌خورم؟

پوزخند دیگری زد و هم زمان با رفتن به سمت در طعنه زد.

– اعتماد به نفس رو!

در را باز کرد؛ اما قدمش جلو نرفت چون حرف بامداد مانعش شد.

– ببینم چه‌جور کاپشنی می‌خری.

سر چرخاند و نگاهش کرد.

اخم کرده گفت:

– ببخشید؟

بامداد به او پشت کرد و حین رفتنش سمت سالن گفت:

– چرم رو ترجیح میدم.

مهسا مات و مبهوت به جای خالیش خیره بود.

– خیلی پررویی!

این را زمزمه کرد و عصبی بیرون رفت.

عمراً اگر می‌خرید.

بامداد قبل از نشستن کنار آرکا پس کله‌ای به او زد و روی کاناپه نشست.

عبوس به تلوزیون خیره شد و گفت:

– می‌مردی پیش دختره ضایعم نمی‌کردی؟

آرکا پوزخندی زد و گوشه چشمی حواله‌اش کرد.

– باز دختر دیدی؟

بامداد چپ‌چپ نگاهش کرد و دوباره به تلوزیون نگاه کرد که ضربه محکمی به گردنش خورد.

محکم چشمانش را بست و لب‌هایش را به‌هم فشرد.

چرا قانونشان را از یاد برد؟

می‌زدی، می‌خوردی. یک_ یک!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عین یه فیلمنامه، حالا فرزین کجا رفت؟ خبری از رقیه و همتا نیست!

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی
این پارت از دست کل کل مهیا و بامداد کلی خنده ام گرفت چقدر باهم لج میکنن.

Fateme
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم واقعا قلم قشنگی داری خسته نباشی

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  Fateme
5 ماه قبل

سلام چشم قشنگم
متشکرم که این پارتو خوندی و با نظر قشنگت بهم انرژی دادی.

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x