رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۲۴

4.7
(21)

نرسیده به در ایستادم

رو به هامون کردم و لحنم را دستوری

_ برو لباسامو بیار

هامون که انگار لحنم به مذاقش خوش نیامد با پیشانی سرخ از حرص سمت اتاق رفت

تیشرت را درآورده و همان لباس پاره پوره شده را پوشیدم

کوروش جلویم ایستاد
آخه کلید در دستش بود

کوروش _ آها راستی یادم رفت بگم بچه رو بزار

با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد

_ قرار این نبود!

کوروش _ قرار مهم نیس چیزی که من میگم مهمه
بلاخره باید یه نقطه ضعف‌دستم باشه

_ اگه اطلاعات میخوای باید بزاری برم اونم با بچه غیر این خودمم نمیرم

کوروش _ میل خودته فقط اینجا زیادی بهت خوش نمیگذره

دستبند را خواستم از دستم باز کنم اما نشد

کوروش _ زیاد تلاش نکن طوری ساخته شده که فقط با سوختن باز میشه

چشمانم را از حرص روی هم فشردم

کوروش رفت و من ماندم با دنیایی از بدبختی

فلش بک

_ ماماااااان

مامان _ اومدم اومدم

داخل اتاق شد و کنارم نشست
شانه هایم را ماساژ داد و موهایم را از روی صورتم کنار زد

مامان _ ملت بچه دارن منم بچه دارم برو متینو ببین دائم تو کوچس حالا تو هر هفته مریضی

_ مامان غرغرنکن حال ندارم

مامان _ آخه من باتو چیکار کنم؟ دهنم خشک شد انقدر گفتم کاپشنتو بردار

چشمان سرخم را باز کردم و نزدیک صورتش کردم سرم را

_ کدوم کاپشن؟همون که از چهارسال پیشه؟‌ همون که زیپش خرابه ؟

اشک در چشمانش جمع شد
دور چشمانش چروک افتاده و گود شده بود

مامان _ چیکار کنم که پولم خیلی نیس

_ لازم نیس کاری کنی به شوهرت بگو جای فس فس کردن پای منقل نصفشو بده برم کاپشن بخرم

صدای بلند پدرم از بیرون اتاق آمد

بابا _ پول یامفت ندارم بدم واسه تو فک کردی علفه خرسه؟

سرم را روی بالشت گذاشتم
دست مادرم روی کمرم و شانه هایم می چرخد

مامان _ فردا به صابکارم میگم حقوق دوماهمو باهم بده برم واست کاپشن بخرم

_ لازم نکرده

مامان _ لازمه مادر لااقل هر هفته مریض نیستی فقط درس بخون.. یه کاره ای بشی من خیالم راحت باشه

_ آره حتما با این اوضاعمون نخبه میشم

مامان _ سر نمازام دعات میکنم هرچی دوس داری بشی دکتر بشی حال مریضارو خوب کنی مهندس بشی خونه واسه فقیر بیچاره ها درست کنی انقدر پول داشته باشی که سرتو راحت رو بالشت بزاری

حال

کجا بود که ببیند پسرش دکتر شده و تریاک و … برای مریض هایش تجویز میکرد
کجا بود که ببیند پسرش مهندس تخریب خانه و زندگی مردم شده

پولدار هم شدم اما سرم را راحت روی بالشت نگذاشتم
اصلا مگر خواب و خوراکی هم داشتم؟

چشمان نیمه بازم را دور تا دور اتاق تاریک چرخاندم
به پارسایی که از فرط گریه روی سینه ام خوابیده بود

دلم بچگی ام را میخواست
بچگی هایی‌که درآن درد و غم معنی نداشت
دلم شیطنت های مدرسه ام را میخواست
دلم خیلی چیزها میخواست اما همه آن ها در گذشته دفن شد
جایی که هیچوقت نتوانستم آن را پیدا کنم
خوشی هایم را کجا خاک کرده بودم ؟

حتما سهیل تا الان متوجه نبودم شده شاید به دنبالم می‌گشت شایدم ..نه
چرا باید دنبال برادر فاسدش میبود؟
چه سودی برایش داشتم ؟
جز دوندگی و آزار و اذیت چیزی برایش نداشتم
کاش پارسا نبود تا خودم را در لحظه ازین فلاکتی که اسمش زندگی بود خلاص می کردم

در باز شد و هامون با لپتاپ مشکی وارد شد
لپ تاپ را روی تخت گذاشت

هامون _ چندتا دوربینه باید هکش کنی سریع باش هرچی لازم داشتی به این پسره دم در بگو اسمش سعیدِ

و از اتاق خارج شد
پارسا را از سینه ام جدا کرده و روی تخت گذاشتم
لپ تاپ را برداشتم
کار سختی نبود هک کردن دوربین های یک شرکت
کمی سخت بود با دست چپ کارکردن
با تمام شدن کار سعید را صدا زدم

در باز شد و سعید داخل شد
لیوان آب روی میز‌ را برداشته و سر کشیدم و همانطور‌ام لپتاپ را سمتش دراز کردم

نزدیک تخت شد
آب در گلویم گیر‌ کردو به سرفه افتادم
باورم نمیشد
این اینجا چه میکرد؟

لپتاپ را از دستم گرفت و رفت
من همینطور خشک شده خیره به در ماندم
نکند این زخم ها بر چشم هایم اثر کرده
شاید توهم زدم!

با غلت زدن پارسا و عمو‌گفتن هایش در خواب به خودم آمدم
دستم را پشت کمرش گذاشت

_ جان بخواب من اینجام

از خواب بلند شده و شروع به گریه کردن کرد

_ الهی خدا از پدرت نگذره وسط زندگی من بچه داری چه کوفتی بود دیگه؟

چشمانش را سرخ کرده بود از گریه

پارسا _ با..بابام

_ میاد عمو میاد

آب خورد و دوباره خوابید
اینبار گردنم را سفت چسبیده بود
چاره ای نداشتم همانطور در حال خفگی دراز کشیده و خوابیدم
کم کم فشار دستش کم شد اما هر ده دیقه ای خواب می‌پرید

یقه ام را در دستاش مچاله کرده بود

هوای سرد اتاق نمیگذاشت راحت بخوابم و هجوم افکار مختلف به مغزم باعث سردرد شدیدی شد که میدانستم دردش مرا به جنون میرساند

در اتاق باز شد و سعید وارد شد
لابه لای موهایم چیزی گذاشت و رفت

سعید _ بهش دست نزن

خواستم سوالم را بپرسم اما با بسته شدن دهانم بسته شد

به احتمال زیاد نفوذ سعید کار کیارش بود

کاش می توانستم خبری از سهیل بگیرم اما نه
شاید برایش دردسر میشد

صدای فریادی که از بیرون بلند شد پارسا را از خواب بیدار کرد
بعد هم صدای شلیک
سروصدای کوروش کل عمارت را برداشته بود

در اتاق به طور وحشیانه ای باز شد
هامون بی آنکه چیزی بگوید طرفم آمد و پارسا از کنارم برداشت

هامون _ باید بریم زودباش

به سرعت سوار ون شدیم و حرکت به جایی که اصلا نمی‌دانستم کجاست
تشویش در صورت کوروش مشهود بود
جز هامون و کوروش و سعید و با پنج نفر دیگر بقیه در عمارت ماندند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
3 ماه قبل

خداقوت!

مائده بالانی
3 ماه قبل

درسته کاوه تو شرایط بدی بزرگ شده اما بنظرم خودش هم تلاشی برای داشتن آینده بهتر نداشته خیلی وقتا همین ضعف ها باعث میشه طرف خودش رو از منجلاب بکشه بیرون. اما کاوه دستخوش همون تغیرات یک فرد بدتر هم شده.

لیلا ✍️
3 ماه قبل

خداقوت خواهر کوچیکه✨😅😉 چه خوب که قلش بک توی رمانت آوردی این امر به زیبایی رمانت کمک می‌کنه، دلم واسه کاوه سوخت اما بیشتر برای مادرش، چون همه جوونیش رو براش گذاشت تا کاره‌ای بشه ولی این بشر شده ساقی مواد☹️

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x