رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۵

4.3
(7)

آرتا

حسی که از بچگی به هارلی داشتم تموم نشدنی بود …
حسی که باعث میشد همیشه توی چشمای کهربایی اش نگاه کنم و یاد این بیوفتم که چقدر عاشقشم
اما کسی که باعث دردسر های هارلی بود همیشه من بودم .
همیشه کسایی که عاشقن ، سعی میکنن از عشقشون محافظت کنن ولی من همیشه برای اون دردسر بودم .
فکری که از سرم گذر کرد ، عادلانه نبود ، قلبم برای ثانیه تیر کشید
ولی این تصمیم برای همه بهتر بود ….

برای آخرین بار به چشمای کهربایی اش نگاه کردم.
موهای خرمایی روشنش توی نور ، زیبا به نظر می رسید
با چشم هایم بدنش را برانداز کردم
هنوز منتظر جواب بود ولی به جای جواب همه چیز را برای همیشه تمام کردم …

– متاسفم برای همه دردسر هایی که درست کردم …

هارلی

انتظار همچین حرفی را نداشتم

سرم را بالا گرفتم …
پوست لبم را با حرص کندم …
با اینکه این همه دردسر درست کرده بود ولی دلم برایش سوخت
منم دلم نمیخواست اینجوری بشه …

سمت راه پله ها رفتم و نگاهی بهش انداختم

– فقط کمکم کن اوضاع رو درست کنم ، همینو به عنوان جبران ازت میخوام …

دور روز بعد …..

هارلی

وارد عمارت آنتونی که شدم انتظار داشتم ماشین آرتا رو ببینم ، ولی خبری نبود .

وارد سالن شدم و درب رو بستم .

– پیش آرکا بودم

– اوه ، پس کلی خبرا داریم برای شنیدن

– خب ، بابای مبین رو اون آزاد کرده . فقط برای اینکه یه مدت بیوفته به جونمون .
برای شرکت هاش چندتا برنامه داره . فکر میکنه اینجوری میتونه حواسمون رو پرت کنه و از ما جلو بزنه .

– تا جایی هم درست فکر کرده ، توی این چند روزه اصلا وقت کردی یه سر به پرونده های شرکت بزنی ؟

– منم برای همین اینجام
باید کار ها رو تقسیم کنیم
انتظار داشتم آرتا هم اینجا باشه ، حرف بزنیم ….

– من که دو روزه ندیدمش
از وقتی اومد پیش تو ….

– اوکی .. باشه هروقت اومد پیشت بهش بگو یه سر بیاد شرکت
تا اون موقع هم تو کارای شرکتو داشته باش
بقیش با من

– عمرا بزارم تنهایی با اون آرکا بگردی
اصلا قابل اعتماد نیست مرتیکه روانی …

درحالی که حرف میزدیم شامپاینی باز کرد و برام ریخت …
خسته تر از همیشه گفتم :

– توروخدا اصلا دلم نمیخواد شما دوتا دوباره گند بزنین
برای آخرین بارم که شده میخوام به این دشمنی پایان بدم

– من گند میزنم؟؟ یا پسرعموی تو همه چیو خراب کرد ؟؟

– بزار یادآوری کنم تو بودی که مبین رو وسط کوه تیر توی مغزش خالی کردی ، جنازشم معلوم نیست کجا بردی …
مگرنه الان کسی نبود که دنبال انتقام خون پسرش باشه ….

– اوکی ، اوکی . فهمیدم .
هرکاری دوست داری بکن
ولی منم باهات میام

جمله آخرش را با چشمکی توی چشمانم گفت.

شامپاین رو با هم تمام کردیم …
حس کردم تمام بدنم سبک شده ، این حس خوب را نیاز داشتم .
نیاز داشتم تا چشمای آرتا رو فراموش کنم .
نیاز داشتم با اون هم مثل بقیه رفتار کنم و مثل قبل هیچکس برایم ارزشی نداشته باشه.

سرم رو سمت آنتونی چرخوندم با چشمان آبی رنگش به من خیره شده بود ، موهای بورش به چهرش جذابیت خاصی بخشیده بود.
از روی مبل بلند شد و جلوی من ایستاد .
دست هایش را روی دسته های مبل گذاشت و صورتش را بهم نزدیک کرد .

آنتونی

خیره به چشمان کهربایی اش خودم را نزدیک تر کردم و لب های قرمزش را بوسیدم …
میدونستم هارلی هم از این بوسه راضی است برای همین بار دوم ، سوم و …. او را بوسیدم .

هیچ دختری به اندازه هارلی منو جذب خودش نکرده بود .
برای همین نمیتونم اجازه بدم اتفاقی براش بیوفته .
برعکس آرتا من نقشه های بهتری توی ذهنم داشتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x