داستان کوتاه

پرواز بدون بال

4.6
(22)

«پرواز بدون بال»

درب سفید رنگ اتاق را می‌گشاید اما زمانی که نگاهش اورا نشانه میگیرد بغض گلو اش را چنگ می‌زند.
گویی باور ندارد این اوست که با چشمانی بی فروغ سقف را می‌نگرد.
قلبش مچاله می‌شود وقتی که صدای خس خس نفس هایش را از زیر ماسک اکسیژن می‌شنود؛ آب دهانش را همراه با بغض خفته اش می‌بلعد و قدم جلو می‌گذارد.
کنار تخت که می ایستد زمزمه می‌کند:
_سلام
کوروش سر بر می‌گرداند و بهت زده خیره اش می‌شود، نگاه دخترک هم قفل دو چشم عسلی است که آن برق خاص همیشگی را ندارد.
در دل به خود تشکر می‌زند که آری، مقصر حال او تو هستی، با چه رویی آمده ای؟
دوست دارد کوروش بلند شود و سیلی را نثارش کند، دوست دارد عصبانی شود و فریاد بکشد کجا بودی این همه وقت؟
اما او تنها دست به سمت ماسک اکسیژنش برده و زمانی که آن را بر می‌دارد جواب سلامش را می‌دهد.
سکوت کوتاهی که میانشان ایجاد می‌شود را کوروش می‌شکند:
_چرا رفتی؟!
نگاه دزدید، نمی‌خواست جواب سؤالش را دهد پس لب زد:
_از کی اینجوری شدی؟
و اما پاسخ کوروش بد سوزاندش!
او گفت از همان زمانی که فهمیدم جنگیدن برای تو مثل یک پرواز بدون بال است، بی سر انجام و بی فایده!
نازی آگاه نبود این آخرین ساعاتی است که چشمان عسلی مرد مقابلش باز هستند؛ قطره اشکی روی گونه راستش غلتید و با صدایی لرزان لب زد:
_منو ببخش!
کوروش اما پوزخند زد.
خیلی بد است که فاصله میان تنفر و دوست داشتن یک تار موست.
میگویند نهنگی دید مرگش را اما دل را به ساحل زد من از پایان خود آگاهم اما دوستت دارم….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x