رمان مروارید فیروزه ای

رمان مروارید فیروزه‌ای پارت ۵

3.4
(9)

« مروارید فیـروزه‌اے »
#پارت_پنجم

با دیدنش لبخندی زدم و به طرف میزی که نشسته بود قدم برداشتم، مانند همیشه کت و شلوار مارکی به تن کرده بود، کرباتی که درست همرنگه دستمال کتش بود و در کل به خودش رسیده بود!

با نزدیک شدنم از جا بلند شد و صندلی را برایم عقب کرد ، با لبخند لب زد: بفرمایید!

من هم متعاقباً لبخندی زدم و
نشستم که آرام گفت: دیر کردی!

– ترافیک بود!

یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
می‌دونی از ساعت ۳ تاحالا اینجام؟

متعجب نگاهش کردم و معترض گفتم:
ولی به من گفتی ساعت ۴ …

خیره نگاهم کرد و لب زد:
دقیقاً عین خودِ این پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده همینا که تازه داره پشت لبشون جیک میزنه و سبز میشه ، همینا که برای اولین بار عاشق میشن ، جوری که حال خودشون نمی‌فهمن ؛ همون!

هنوز هم گنگ نگاهش میکردم و چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم، بی‌اختیار لب زدم:
ینی چی؟

لبخندی می‌زند و صورتش را نزدیک می‌آورد: یعنی چی نداره که! این شرح حال من بود.
پری من … چجوری بگم؟

نگران شدم و دست و پایم را گم کردم:
– من طاقت شنیدنش رو دارم ، بگو … اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ نکنه می‌خوای جدا شیم؟

اخم ریزی کرد و عصبی گفت:
نه چیزی نشده که .

با بغض نگاهش کردم و مظلومانه لب زدم:
پس چی؟
– می‌خوام تمومش کنم .

یک لحظه جا خوردم! جدایی! سرم را پایین انداختم و چشمانم را محکم بستم . آمادگیِ شنیدن هرچیزی را داشتم جز این! خودش خوب می‌دانست به او وابسته شدم و طاقت دوری از خودش را نداشتم!

سعی کردم گریه نکنم اما بی‌فایده بود ، به تازگی احساساتی درونم جوانه زده بود و دوست نداشتم به این زودی تمام شود!

به خودم آمدم و دیدم دستی روی چانه ام قرار گرفته و قصد دارم سرم را بالا بیاورد! دلم می‌خواست التماسش کنم و بگویم نرو! اما کجای دنیا لیلی از مجنونش التماس ماندن کرده!

•┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄┅┅┄•

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zahra

هرچیـز که در جستن آنی، آنـی!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x