رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۲۴

3.5
(73)

نصف شب که قرار نبود تنها برگردم
_باشه
آتوسا:‌ پاشین مام جمع کنیم دیره دیگه..فردا کلی کار داریم
زیپ پالتو مو کشیدم و از جام بلند شدم اونا هم دیگه آماده بودن و میخواستن برن باهاشون خداحافظی کردم و رفتیم سوار ماشین بابای پروانه شدیم..
داشت خوابم می‌گرفت که دم در نگه داشتن و پیاده شدم
-ممنون عمو..شب بخیر
پروانه ی چشم غره رفت که خوب دلیلشو میدونستم.
پروانه:مراقب خودت باش
-توام همین طور
وارد حیاط شدم بابا امشب شیفت بود خونه نبود رفتم داخل
مامان رو، روبه روی مبل دیدم که درحال فیلم دیدن بود
-سلام مامان من اومدم
برگشت طرفم
-علیک سلام..خیلی زود اومدی‌
-ببخش مامان..بابای پروانه الان اومد دیگه
-باشه..شام خوردی یا بیارم؟
لپشو محکم بوسیدم و گفتم
-نه مامانی خوردم..میرم بخوابم
سری رفتم اتاقم ی دست لباس راحتی پوشیدم و رفتم زیر لحاف
و به تمام امروز فک کردم به تمام اتفاق های تو پارک..همه چی خوب بود اگر رفتار های دنیز رو فاکتور میگرفتم..
بی آنکه خودم بخوام آریا تو دلم جا باز کرده بود دلیلشم نمی‌دونم..نمی‌دونم که چطور شد و چی شد فقط الان می‌دونم..دوستش داشتم.
“همیشه یک دلیل هست
برای اینکه کسی را
غیر معمولی دوست بداریم
مثلا لبخند هایش
مثلا چشم هایش
مثلا حرف هایش
مثلا صدایش”
——
خسته و کوفته و همراه سردرد شدید لیوان رو پر از قهوه کردم و به اتاق برگشتم..شب که دیر وقت خسته رسیدم خونه حالا هم صبح زود سرکار.نگاهی به ساعت انداختم ۲بود..همه دیگه داشتن می‌رفتن نگاهی به برگه های روی میز انداختم باید تموم میکردم بعد می‌رفتم خونه یکم از قهوه ام رو خوردم و مشغول شدم
نیم ساعت بیشتر طول نکشید.. کش قوسی‌ به بدنم دادم و بلند شدم وسایلم رو جمع کردم..برگه ها رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..درست حدس میزدم همه رفته بودن..به طرف اتاق آریا رفتم ی تقه به در زدم با بفرمایید گفتنش وارد شدم
-سلام
آریا: سلام..تموم شد؟
-آره تموم کردم
کنار میز وایستادم و گذاشتم روی میز
– بفرمایید..اگه دیگه با من کاری ندارید برم
از جاش بلند شد و برگه ها رو داخل کمد گذاشت ی لبخند کوچیک زد..چشم هاش یکم شیطون شده بود
-واسه جایزه ی دیشب که تونستی منو شکست بدی بیا برسونمت.
-رسوندن مگه جایزه اس؟
و سری لبمو گاز گرفتم..مثل همیشه لعنت بر دهانی که بی موقع باز می شود..
خندید
-که جایزه هم میخوای
-نه منظورم این نبود خب
با همون لبخندش گفت
-بیخیال منظورت، فهمیدم…بیا بریم حالا
همراهش راه افتادم و کنار در منتظر شدم ماشینشو از پارکینگ در بیاره

(ببخشید اگر پارت کم بود..سعی میکنم دوباره بزارم..حمایت فراموش نشه،لطفا نظراتتون رو بگین که بهم انرژی میده 🙂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
9 ماه قبل

عالی بود مهسایی
فقط یکم طولانی تر بهتره

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Fateme
Fatemeh
Fatemeh
9 ماه قبل

خیلی خوب بود مرسی فقط خواهشا زود زود پارت بده اومده بودم غر بزنم که سه روز پیش پارت گذاشتی که دیدم جدیدشو گذاشتی

Newshaaa ♡
9 ماه قبل

عالی مثل همیشه مهسا جان😊❤

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی خوب بود فقط حیف که کوتاه بود
بیچاره عجب سوتی داد ولی🤣

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x