رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱۸

4.6
(84)

شرمنده لب زد

_چرا نمیزاری برات توضیح بدم؟

_چیو میخوای توضیح بدی؟!

_باور کن من از حرف های اون پسره عصبی شدم…خودمم نفهمیدم چه غلطی کردم

_برای گفتن این حرفا خیلی دیره….

جلوتر امد، حالا درست روبروی تخت مائده بود

_بگو چیکار کنم که منو ببخشی؟

_ولم کن!
بزار برم

_خودت میدونی که شدنی نیست!

_شدنی هست…میشه…
فقط باید بخوای!
باید راضی بشی

_نمیشه مائده…باور کن نمیشه
حتی اگه منم بخوام نمیشه
اگه یادت رفته بزار یادت بیارم، تو با بقیه عروس ها فرق داری…
تو مثل اون عروسا نیستی که عقد کنن و عروسی بگیرن، شب عروسیشونم زن بشن!
تو عروس خونبسی…من به اجبار خانوادم باهات ازدواج کردم…که دیگه هیچ خونی ریخته نشه!
پس فکر نکن میتونی خیلی راحت از زیره دستم در بری!
تو باید بسوزی و بسازی
من حتی میتونم سرت هوو هم بیارم…که فکر کنم خورشید چند وقت دیگه دست به کار بشه!

باز هم خنجر به قلبش فرو کرد…
چرا نمیمرد؟ چرا نمیمرد و از این همه بدبختی راحت نمیشد؟!
انگار خدا هم با او قهر کرده بود…

با صدایی که پر از بغض بود لب زد

_اره…تو درست میگی
من عروس خونبسم…

اشک هایش روی گونه اش میریختند
اشک های شور…روی زخم های گونه سقوط میکردند و سوزش درد هایش بیشتر میشد…

_ای خداااا
من چرا نمیتونم درست حرفمو بهش بفهمونم
مائده گریه نکن، به جان داداشم منظورم این بود

لبخند تلخی زد

_من منظورم این بود که…تو اختیار خودت رو نداری
حتی اختیارت دست منم نیست!

_میخوام برم خونه
حالم اینجا بد میشه

_سِرُمت که تموم شه میریم

_برو بیرون از اتاق

_ولی….

حرفش را قطع کرد
_برو بیروووون

صدای بسته شدن در را شنید
پتو را روی خودش کشید و ارام هق زد…نمیخواست مهیار صدای گریه هایش را بشنود…

___________________________________________

مهیار در را باز کرد و باهم وارد خانه شدن

خودش سمت در انباری رفت و بازش کرد

باز هم برگشته بود به همان جای تاریک…

یاد اون روز افتاد که با ذوق داشت لباس هایش را میپوشید تا به عروسی خواهرش برود….

چقدر ذوق داشت…..!

کمی رفت جلوتر

دقیقا همین جا روی زمین پرت شده بود که مهیار او را با کمربندش زده بود!

اشک در چشمانش حلقه زد…

اگر مهیار ازدواج میکرد، تکلیف او چه میشد؟!

حتما او باید کنیز زن جدید مهیار میشد و عاشقانه های مهیار و زنش را بر چشم میدید…

روی زمین نشست و زانو هایش را بغل کرد

_چرا رفتی اونجا مائده؟
بیا بیرون یه چیزی بخور

_همین جا راحتم…

رفت جلویش نشست

_چرا لجبازی میکنی؟

_لجبازی نمیکنم…نمیخوام مزاحم کسی باشم!
شده تا اخر عمرمم همین جان بمونم، میمونم

نفسش را بیرون داد

تا به خودش امد….مائده در بغلش بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
،،،
،،،
9 ماه قبل

سحرجان لطفاپارت طولانی بده ویه سوال مائده ومهیاربچه دارن

FELIX 🐰
9 ماه قبل

خوب بود👏
سحر جان الان که یک رمان میزاری لطفا بیشتر پارت بده

Fatemeh
Fatemeh
9 ماه قبل

دستت درد نکنه ولی هم پارت کم بود هم بدقولی کردی و دیروز پارت ندادی

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

خسته نباشی

Fateme
9 ماه قبل

عالی بود سحر جان
لطفا یکم طولانی تر

فاطمه
فاطمه
9 ماه قبل

ممنون فقط پارتا طولاتی تر باشه لطفا

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

ممنون قشنگ بود ولی طولانیتر بذار

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی خیلی قشنگ بود قلمت مانا سحر جان🌻🌞💛

نسرین احمدی
نسرین احمدی
9 ماه قبل

قشنگ بود

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بود سحری عاشق رمانتم 😍😍
زودی پارت بده🧡🧡🤗

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایت از سحرییی🥰

آرمی
آرمی
8 ماه قبل

مرسییییی سحررر جان 😍💋
عالی بود
منتظر ادامه اش هستیم

DNA🧬
DNA🧬
8 ماه قبل

رمانت خیلی قشنگه خسته نباشی ❤️✨

Alireza
Alireza
8 ماه قبل

عالی بود نفسم
خسته نباشی جون دلم🥰

راحیل
راحیل
8 ماه قبل

سلام عزیز دلم خیلی عالیه نگارش خوب صریح و روان قلمت ممنونم عشقم فقط روزی چند تا پارت بزار و یکم لطفا طولانی باشه قربونت بشم خدا قوت گلم

دکمه بازگشت به بالا
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x