رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 45

4.4
(326)

روز بعد درحالی که موهایش را شانه میزد تصمیم گرفت برای آخرین بار هم که شده کیوان را ببیند و بعد از مهمانی همه چیز را به پدر و مادرش بگوید

ثبت تصویرش برای ابد لازم بود دیگر؟!

کت شلوار کرمی اش را که دیشب با هزاران زحمت انتخاب کرده بود تن کرد و شال قرمزش که زیبایی اش را چند برابر میکرد سر کرد
لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود انرژی را به قلبش تزریق میکرد

کفش های پاشنه بلند مشکی اش را از کنار در برداشت و از اتاق خارج شد

گویا کمی دیر کرده بود که پدر و مادرش جلوی در به انتظار ایستاده بودند!

با صدای آرامی گفت:

-ببخشد یکم دیر کردم

پدرش کفش هایش را پوشید و درحالی که به طرف در راه می افتاد زمزمه کرد:

-اشکالی نداره،بریم

در طول راه استرس قلبش را احاطه کرده بود و کلماتی پی در پی در مغزش تداعی میشد:

“نگه چرا اومدی اینجا!”

“فک نکنه رفتم منت کشی؟”

“پیش همه،همه چیز رو نگه!؟”

زمانی به خودش آمد که جلوی در منتظر باز شدن در ایستاده بودند
احساس میکرد صدای تپش قلبش به گوش تمام آدم ها می‌رسد!

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در باز شد
باز شد اما..!
اما تمام دل و ایمان دخترک را به یغما برد!

کیوان با لبخند محوی که روی لبش بود در را باز و درحالی که دستش را پشت کمرش قرار میداد گفت:

-سلام خوش اومدین

کنار رفت:

-بفرمایید تو

پدر و مادرش بعد از احوال پرسی وارد حیاط شدند و افرا آخرین نفر بود و درحالی که خیره ی زمین بود گفت:

-سلام

صدایش مهربان تر شده بود یا احساس میکرد؟!

-سلام خوش اومدی

تشکری نکرد و با قدم های آهسته راه افتاد
عطرش همان بوی ناب را میداد!
رایحه ی آدامس و شکلات.

کنار در خانه حاجی و مادرش با لبخند ایستاده بودند
گویا مهمانی خودمانی بود
خانواده ی لاله و بقیه ی افراد.

با لبخندی محو که استرس اجازه ی پیش روی نمی‌داد تبریک گفت و وارد خانه شد

کنار مادرش روی مبل جای گرفت که همان لحظه آناهیتا با سینی چای وارد شد

افراد حاضر ۱۰-۱۵ نفری میشدند

چای خوردن که هیچ!
او در همان حالت عادی هم احساس میکرد درون کوره ای داغ فرو رفته است

قبل از اینکه شام را بیاورند از جایش بلند شد تا در آشپزخانه صورتش را بشوید!

سردی آب حالش را کمی بهتر کرد و بعد از خشک کردن صورتش از آشپزخانه بیرون رفت

کیوان سرش را پایین انداخته بود و کنار آشپزخانه ایستاده بود

قبل از اینکه افرا دور شود گفت:

-خوشگل شدی!

همین جمله کافی بود که پاهایش از حرکت بایستاد؟!

به طرفش برگشت اما قبل از اینکه حرفی بزند لاله سینی به دست نزدیکشان شد و گفت:

-عروس دوماد اینجا خلوت کردین

تنها به لبخند کوتاهی اکتفا کردند
بعد از رفتن لاله کیوان گفت:

-بیا حیاط یکم حرف بزنیم افرا

اسمش زیادی زیبا بود یا کیوان صدایش قشنگترین آهنگ را داشت؟

-چه حرفی؟

کیوان با دست به حیاط اشاره کرد و گفت:

-ی کوچولو حرف دارم

مثل قبل با تحکم حرف میزد
شاید پخته تر از کیوان ماه ها قبل شده بود
حقیقتا در تک تک جملاتش پیدا بود که چقدر تغییر کرده است
محکم و با ملایمت حرف میزد

تعللش را که دید باعث شد خودش به طرف حیاط حرکت کند
با قدم های آرام پشت سرش راه افتاد
پیراهن سفید و شلوار مشکی اش زیادی به تنش می آمد!

روی پله نشست و به کنارش اشاره کرد:

-بشین اینجا

با خجالتی که عجیب در وجودش ریشه کرده بود کنارش نشست و برخلاف میلش خیره ی روبه رو شد

-ی مدت خلوت کردن واسه ی هر دومون لازم بود!

برای چند دقیقه سکوت کرد
شاید هم منتظر حرفی از سوی افرا بود اما وقتی صدایی از او در نیامد خودش ادامه داد:

-مدت زیادی تو فکرش بودم اما خب فکر و خلوت یک نفره به درد نمی‌خورد که بهتر بود هر جفتمون تصمیم قطعی و مهم واسه زندگیمون بگیرم
خودمون انتخاب کنیم که چطوری باید زندگی کنیم
مگه نه؟!

هرگز فکرش را هم نکرده بود!

-ی عمر زندگی با تصمیم و انتخاب خودمون شیرین تر میشه افرا
من تمام این سه چهار روز رو خونه بودم و فکر کردم
میدونی..؟

با سوالش به سمتش برگشت و خیره در چشم هایش شد:

-زندگی بدون تو رو نمی‌خوام من
میخواستم خودت هم فکرات رو بکنی و انتخاب کنی

از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد:

-همه چیز دسته خودته
اگر انتخاب کردی باهام زندگی کنی رفتنی باهم برمیگردیم خونه
تصمیم با توئه

لبخندی کوتاه زد و به طرف در راه افتاد اما قبل از وارد شدن به خانه برگشت و آرام زمزمه کرد:

-مرا که با تو شادم پریشان مکن!

بدون اینکه منتظر حرفی باشد وارد خانه شد.
کاش بیشتر حرف میزد گرچه او تمام مدت سکوت کرده بود!

(کااامنت فراموش نشه✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 326

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
36 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

ایول دم کیوان فهیمم گرم😂😍😍😍
من میدونستم پسرم الکی چیزی نمیگه😁😁😇😇😇
عالی بود سعید ژووووونممممم😘🥰

مائده بالانی
7 ماه قبل

خیلی زیبا بود
خسته نباشی
خوشحالم که کیوان سر عقل اومد

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

چه عجب آدم شد این😡🤣🤦🏻‍♀️
به خدا انقدر حرص خوردم من از دستش نمیدونم چرا بعضیا یه مدت که حالشون خوبه خوشی میزنه زیر دلشون🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️😂😂😂😂
حالا تو حالت عادی اگه من باشم تا آخر عمر بیخ ریش طرف میمونم مثل کنه بهش میچسبم🤣🤣🤣
آفرییین عالی بود😍❤
بعد از اینکه از خواب عجیب و طولانی بیدار شدم و نمیدونستم کی هستم و کجام شاه دل منو به خودم آورد🤣🤣🤣

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
7 ماه قبل

نازی بیا ایتا یه پیام برات گذاشتم

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
7 ماه قبل

بی‌نظیر بود بهت گفته بودم این رمانتو خیلی دوست دارم ؟ اصلا این یه چیز دیگه‌ست قلم موضوع شخصیت‌ها همشون رو دوست دارم

Fateme
7 ماه قبل

اخیششش
آدم شد کیوانن
عالی بود خیلی قشنگ بود واقعا

Fateme
7 ماه قبل

ستی میشه رمان منم تایید کنی؟

......
......
7 ماه قبل

چرا نمیشه تو این سایت ثبت نام کرد؟

......
......
7 ماه قبل

راستش من نویسنده ام ولی هرکاری میکنم نمیتونم تو سایت ثبت نام کنم

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
7 ماه قبل

درود نویسنده باحال❤️❤️❤️
ازاسترس دراومدیم😍😍😍😍

آفلین فلدا زود پالت بده🤗🤗🤗😟😟

Tina&Nika
7 ماه قبل

اخییی چقد فحشش دادم عالی بود ❤️❤️❤️

Tina&Nika
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

قربون تو 🥰🥰

camellia
camellia
7 ماه قبل

وایییییی….ذوق مرگ شدم دختر.😍دستت درد نکنه.یه کم ریتم قلبم پایین اومد.به نقطه امن رسیدم.🤗😇آفرین زیاد اذیتشون نکن.😘

مائده بالانی
7 ماه قبل

ستی جون
بیا تایید کن
خیلی وقت فرستادم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

خیلی قشنگ به هم رسوندیشون بهم عالی مطمئنا پارت آخرش خیلی زیباتر تمام میکنی عالی بودمن امتیاز ۱۰۰میدم که بدونی کارت عالی

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

یوهوووووووو دیدی گفتم کیوان میخواست افرا بادلش بخوادش نه بازور خانواده هاشون💃💃💃💃الان باید برقصیم دست بینل بشه توپ تانک فشفشه هرکس دست نزنه کشته شه حالا همه دست هوهوهوهوهوهو🤣🤣

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  نازنین
7 ماه قبل

تو نازنینی؟😂 به‌ به چیزای جدید میشنوم🤣

پیام رو جواب ندادیا مهمه

نازنین
نازنین
پاسخ به  نویسنده رمان نوش‌دارو
7 ماه قبل

چیزی نیومده دوباره بفرست

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

خسته نباشی خیلی قشنگ بود خوشحالم برای افرا بهتر که به خونوادش حرفی نزده بود

...Fatii ...
7 ماه قبل

افرا از خوشی غش نکنه

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
7 ماه قبل

اینه…..👌👌👌👌
جالب شد 😍
هی میخونم هی ذوق😘

دکمه بازگشت به بالا
36
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x