رمان

دوسِت ندارم♥️دیوونتم! _ پارت 4

3.5
(271)

هنوز دست از زدن دخترک بر نداشته بود که صدای آیفون بلند شد.
طلوع: بابا تو رو خدا..کاریش نداشته باشین
هنوز هم احترام پدرشو داشت.. با دیدن بی رحمی حاج محمود، بازم احترام بهش رو فراموش نمی کرد
حاج محمود: ببند دهنتو دختر!
دریا: حاج آقا مگه این دختر دست و پا چلفتی چی کار کرده باز؟ چی شده که اینقدر عصبانی تون کرده؟
صدای آیفون دوباره به صدا در میاد که این دفعه حاج محمود بلند داد می زنه:
_ برو زن..برو درو واسه اون پسرهٔ هرزه باز کن
طلوع خودشو گوشهٔ زمین جمع می کنه و به سختی بلند میشه..
طلوع:ب..بابا
حاج محمود: طلوع! فقط یه بار دیگه حرف بزن.. حرف بزن تا..
طاها: تا چی حاجی؟
طلوع با شنیدن صدای طاها سر جاش تکونی می خوره.. این اولین بار بود که کسی جلوی پدرش می ایستاد!
حاج محمود: به به! ‌می گفتین زیر پاتون گوسفند زمین بزنیم! من احمق فکر می کردم لیاقت دخترمو داری!
طاها: مگه چی کار کردم آقا محمود؟
طلوع همین طور می لرزید..
دریا: والا چی بگم.. آخه مگه این پسر چی کار کرده؟
حاج محمود: کار این آقا جز دزدی و مال مردم خوری نیست.من متعجبم.. پدرت کاسب بازاره، اون وقت پسرش باید تو کار قاچاق باشه؟!
دریا هین بلندی می کشه.
دریا: خدا مرگم بده اینجوری می خواستی دخترمو خوشبخت کنی؟!
طلوع: مامان..
طاها: واقعا فکر می کنین طلوع الان خوشبخته..؟؟
حاج محمود: حرف دهنتو بفهم مرد!
طاها: کار من هر چی باشه گناهش گردن خودمه.. ولی شما چی؟ با زدن دخترت حال خودتو خوب می کنی، آخر سر دنبال خوشبخت شدنشی؟؟ من که باور نمی کنم
دست طلوعو می گیره و از خونه میان بیرون..
چند قدمی اون طرف تر میرن که طلوع دستشو از تو دست طاها بیرون می کشه..
طاها رو بهش می کنه..
طاها: چی کار می‌ ک…
با سیلی که طلوع به صورت طاها می زنه ، حرفش قطع میشه.. بلافاصله طلوع به گریه می افته و با صورتی پر اشک میگه:
_ چرا با..با بابا اینطوری..حرف زدی؟ توی تموم این سالها یه بار جلوش واینستادم.. اونوقت
طاها: من مثل تو مظلوم و تو سری خور نیستم..اینو بفهم طلوع
طاها چند قدمی دور میشه و پشیمون از حرفی که زده، دوباره نزدیک طلوع میشه. می خواد دست روی شونهٔ طلوع بذاره که مانعش میشه
طلوع: به من دست نزن..
طاها: طلوع؟! بهم نگاه کن
سرشو که بالا میاره، طاها زخم روی گردنشو می بینه و خیلی ناراحت میشه.. چطور یه پدر می تونست تا این حد مغرور و بی رحم باشه..؟
طلوع سرشو آروم بلند می کنه و میگه:
_ ببخشید زدم تو صورتت.. تو رو خدا..ب..ببخشید طاها
تنش ناگهان اسیر دستای طاها میشه.. در آغوش طاها احساس نا امنی نمی کنه.. صدای قلب همو می شنون..انگار قلب هر دوشون به بهانهٔ همدیگه می زنه!

***
طلوع: کجا داریم می ریم؟
طاها: می ریم خونهٔ من
طلوع: متاسفم..نمی خواستم اینجوری شه.
طاها: چیزی نشده فقط یه چند روزی بهتره خونه پدرت نباشی تا آروم بشه، همین. رسیدیم پیاده شو

هر دو از ماشین پیاده میشن و به سمت آپارتمان میرن.
طاها درو باز می کنه. خونهٔ شیک و بزرگی به نظر میومد.
طلوع: ولی من نمی تونم اینجا بمونم طاها
طاها: چرا طلوع؟!
طلوع: نمی خوام ناراحتت کنم؛ ولی من حتی نمی دونم این خونه با چه پولی خریده شده..
طاها جلو تر میره و دستای طلوع رو تو دستاش فشار میده

طاها: باور کن طلوع..باور کن پول این خونه و چیزایی که من دارم از راه درستش، مال من شده. قسم می خورم طلوع من حروم خوری نمی کنم.. پدر و مادرم اینو بهم یاد ندادن..ولی اینم نمی تونم بگم که این پولو چجوری در میارم.
طلوع : پس چرا..
طاها انگشت اشارشو روی لب های طلوع می ذاره و آروم میگه:
_ باورم داری؟
طلوع: اره..
طاها: پس اگه باورم داری، دیگه نپرس چرا حاج محمود این حرفا رو درموردم زد..
هم زمان با حرفاش لحظه به لحظه خودشو به طلوع نزدیک تر می کرد..خواست ببوستش که زنگ آیفون به صدا درمیاد.
طاها: نگران نباش.. چیزی نیست
طاها ازش جدا میشه و به سمت پنجره میره. پرده رو کنار می زنه تا بیرونو ببینه.. کسی رو می بینه که هرگز انتظار اومدنش به اینجا رو نداشت..رزان
درو براش باز می کنه.
چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه که رزان با ظاهری که معلومه چقدر به خودش رسیده، وارد خونه میشه. رزان با دیدن طلوع اونقدر ناراحت میشه که لحظه ای برای ابراز حالش صبر نمی کنه..
رزان: پس این اون دختریه که رایان می گفت.. باورم نمیشه یه عوضی مثل تو..
طاها: هی رزان! بذار بعدا باهم حرف می زنیم
طلوع متعجب پرسید:
_ این دختر کیه طاها ؟
طاها: دختر عممه..بذار واست توضیح میدم
طلوع بی قرار بود..بی قرار، برای پنهان کاریای بیش از حد طاها..
رزان: بهش بگو بره بیرون! همین الان طاها
طاها که سعی می کرد اوضاع رو کنترل کنه ادامه داد
طاها: رزان می دونم حالت خوب نیس؛ ولی هیچی بین من و تو نبوده..خودتم اینو می دونی
رزان: چون من قرص می خورم و روانیم، منو از زندگیت پرت می کنی بیرون طاها؟ چون من به اندازهٔ این دختره خوشگل نیستم، ازم خوشت نمیاد؟ چون اینقدر خوب نیستم، منو نمی خوای؟
طاها کلافه گفت: رزان! هیچ وقت نشده حرمتت رو بشکنم.. همیشه کنارم بودی، کنارت بودم؛ ولی منم زندگی دارم.. منم حق دارم عاشق شم
رزان: من بودم که عاشقم بشی..
طاها فریاد زد:
_ نه! من عاشقت نیستممممم. تو نمی تونی کسیو به زور مال خودت کنی رزان..
ای کاش اینو نمی گفت تا این زندگی جهنم نشود.. ای کاش حرف دلشو‌ نمی زد.. شاید اینطوری، این خوشبختی دیر تر سرنگون می شد..!

رزان با سرعت از خونه بیرون زد..
طلوع دست روی شونه طاها می ذاره
طلوع: برو دنبالش طاها..خیلی ناراحته
طاها نگاهی به طلوع می کنه و غمگین میگه:
_ ببخش طلوع..منو ببخش که تا الان اینقدر بَد بودم واست. گذاشتم پدرت جلو چشمام، کتکت بزنه..گذاشتم رزان بهت اینجوری بی احترامی کنه..
طاها سرشو ما بین دستاش می گیره و شروع می کنه به گریه کردن..!
طلوع باورش نمی شد. از نظر همه طاها بد بود؛ اما طلوع دوستش داشت..خوبیشو باور داشت و این خود عشق بود

جمله امروزمون🥰
اگر هیچ چیز نتواند ما را از مرگ برهاند ، لااقل عشق از زندگی نجاتمان خواهد داد…
«پابلو نرودا»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 271

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
7 ماه قبل

چقدر رمان‌هات قشنگن یکی از یکی بهتر قلمتم روز به روز قوی‌تر میشه من تازه این رمان رو شروع کردم و واقعا جذب داستان شدم همینطور پرقدرت ادامه بده زهرایی👌🏻👏🏻

saeid ..
7 ماه قبل

عالی بود

Fateme
Fateme
7 ماه قبل

خسته نباشی،عزیزم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

زهرا جان خیلی خیلی قشنگ بود چه حس حالی داره رمانت

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x