رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت پنجاه وهشتم

1.9
(559)

متعجب ایستاد و دست در جیبش فرو کرد.
پرسش ماهرخ همراه شد با بیرون آوردن گوشی سارا از جیب شلوارش.
_چیشده؟
_گوشیه ساراست
_دست تو چیکار میکنه؟
_وقتی میخواست سقوط آزار سوار بشه داد به من دیگه نگرفتش
_اها خب جواب بده الان قطع میشه
نگاهی به نام روی صفحه کرد و وقتی دید شاهرخ نیست تماس را وصل کرد.
_الو کوروش؟
……
_هوی با تو ام چرا هیچی نمیگی؟
اما به جای صدای کوروش صدای عصبی شاهرخ در گوشش پیچید!
_معلومه کدوم……
گوشی را از گوشش فاصله داد و تماس را قطع کرد!
موبایل را با تک خنده ای باز در جیبش گذاشت.
ماهرخ با چشم های گشاد شده نگاهش کرد.
_وا چرا قطع کردی؟
_مهم نیست اشتباه گرفته بود!
_ولی کوروش بود!
_میگم که اشتباه گرفته بود، یعنی دستش خورده
_اها
دیگر چیزی نگفت چون به او مربوط نبود…..حرفی هم برای گفتن نداشت!
به جای قبلی‌شان برگشتند ولی اثری از طلا و سارا نبود!
سهیل اخم کرد و نگاهش را در اطراف چرخاند.
_پس کجان؟ مگه نگفتم اینجا باشن؟
ماهرخ مانند خودش چشم چرخاند و یک آن با خوشحالی بالا پرید و با دستش به چرخ و فلک اشاره کرد.
_اونها اونجان!
جایی را که نشان داده بود نگاه کرد و نفس آسوده ای کشید.
_خوبه
خندید.
_ترسیدی خواهرت گم شده باشه؟
_نه
نترسیده بود…..خیال کرده بود….اما نه خیال گم شدن خواهرش…..خیال ربوده شدنش!
هر لحظه انتظار می‌کشید یاسر سر برسد و زهرش را بریزد!
اما برنامه اش هنوز ادامه داشت……آخر هفته برنامه ای داشت دیدنی!
یک سوپرایز، نه برای یاسر….بلکه برای همه!
مخصوصا شاهرخ!
سارا و طلا می‌خواستند سوار چرخ و فلک شوند و در صف ایستاده بودند که با دیدن آنها برایشان دستی تکان دادند.
_تو چرا نمیری؟
ماهرخ متوجه نشد.
_چی؟
_میگم تو چرا سوار نمیشی؟
_نه من نمیخوام
_چرا؟
شالش را مرتب کرد و لب زد:
_خب من میترسم!
یک تای ابرویش را بالا داد و بعد از نگاه گذرایی به فردی که مشغول وصل کردن فشفشه ها برای آتش بازی بود لب زد:
_از چرخ و فلک؟
_نه از ارتفاع!
برای همینم سقوط آزاد رو سوار نشدم
لبخند شیطنت آمیزی زد که از چشم ماهرخ دور ماند!
سارا وطلا که سوار شدند ماهرخ گوشی اش را بیرون آورد و ازشان فیلم گرفت.
صدا های اطرافشان زیاد بود و پر از هیجان و ترس….ولی از چرخ و فلک صدایی جز خنده بلند نمیشد!
انگاری زیادی بهشان خوش می‌گذشت.
سارا از آن بالا دستی تکان داد و طلا بوس فرستاد….ماهرخ خندید.
_بمیر طلا!
دوربین را سمت سهیل گرفت.
_آقا سهیل به دوربین نگاه کنه!
سهیل با اخم نگاهش کرد و گوشی را از دستش قاپید.
_از من فیلم نگیر
_عه گوشیمو بده!
_فیلم نمیگیری دیگه؟
_نه نمیگیرم غلط کردم بدش
سهیل دستش را بالا برد نچی کرد.
_اگه تونستی بگیرش!
ماهرخ خندید.
_از این کارام بلد بودی؟
چند بار بالا و پایین پرید ولی نتوانست گوشی را از چنگش در بیاورد.
_وای این اصلا عادلانه نیست قد خودتو با من مقایسه میکنی؟
بار دیگر بالا پرید و باز موفق نشد.
_سهیل توروخدا گوشیمو بده گفتم غلط کردم که!
همان لحظه چرخ و فلک آرام تک تک افراد را پیاده کرد که سهیل دستش را پایین آورد و به سمت چرخ و فلک رفت….ماهرخ درمانده از پشت نگاهش کرد و به دنبالش دوید
_سهیل!
بده گوشیمو!
سارا و طلا که پیاده شدند با دیدن آنها تعجب کردند.
_چیکار میکنین؟
جواب سارا را نداد و بدون توجه به اعتراض های مردم جلوی یکی از کابین های چرخ و فلک ایستاد.
ماهرخ به دنبالش آمد و تا خواست دهان برای حرفی باز کند سهیل دستش را کشید و اورا با خود وارد کابین کرد!
نفس ماهرخ بند رفت و سهیل در کوچکش را بست.
طلا خندید.
_اوهو داداشتو سارا
سارا نگران آنها را نگاه کرد.
_ببند طلا ماهرخ از ارتفاع می‌ترسه!
با حرفش خنده طلا قطع شد.
_ای وای راست میگی!
چرخ و فلک آرام بالا رفت که ماهرخ دست هایش را حصار صورتش کرد و جیغ کشید.
_وای من میترسم روانی!
سهیل با تفریح خیره اش شد.
_عه واقعا؟
منکه نمیدونستم
_ساکت شو خودم الان بهت گفتم!
ترسیدن دخترک چشم رنگی را برای اولین بار با چشم خود دید….نزدیکش شد و با گرفتن شانه هایش وادارش کرد روی صندلی های فلزی بنشیند.
_بیا بشین نمیری یهو
خودش هم رو به رو اش نشست…..سر چرخاند و منظره اطرافش را نگاه کرد.
_بردار دستتو حیف نیست این منتظره رو از دست بدی؟
_بابا من میگم میترسم تو چی میگی؟
اصلا فکر کن فوبیا دارم
خودش را جلو کشید و مچ دست های دخترک را گرفت.
_بر میداری یا بردارم؟!
_نمیخوام ول……
باقی حرفش با کشیده شدن دست هایش توسط سهیل و جیغ بلندش ناتمام ماند!
محکم پلک روی هم کوبید و هرچه بلد بود در دل نثار سهیل کرد…..وحشت داشت از ارتفاع…..سهیل داشت چه می‌کرد؟
_ولم کن لعنتی میگم میترسم چرا همچین میکنی؟
به پایین رسیده بودند، دست ماهرخ را ول کرد و عقب کشید تا طلا و سارا نگاهشان نکنند.
لبخندی به روی سارا که با بهت و نگرانی نگاهش می‌کرد پاشید و وقتی دوباره کمی بالا رفتند نگاهی به ساعتش کرد.
از روی صندلی های فلزی برخاست.
_ماهرخ؟
صدا زدن نامش کافی بود تا لای پلک هایش را باز کرده و نگاهش کند….باز هم اسمش را صدا کرده بود!
دست چپش را به سمتش گرفت.
_منو نگاه کن و دستتو بزار توی دستم بعدم بلند شو
همین حرفش کافی بود تا با چشم های گرد شده خیره اش شود.
_چی؟
_چیز نامفهومی نگفتم
آرام مردمک های چشم هایش را حرکت داد و به دست سهیل نگاه کرد…..کف دستش هنوز کامل خوب نشده بود.
دست ظریفش را آرام در دست او گذاشت و با چشم هایی که خیره سهیل بودند آهسته بلند شد.
ماهرخ را به طرف خود کشید و از پشت به او چسبید که یک لحظه ماهرخ چشم بست و عطر تلخ سهیل را استشمام کرد.
_هیس…..آروم باش خب؟
باز کن چشاتو میخوام یه چیزی نشونت بدم
_نه!
بازو هایش را از پشت گرفت.
_به حرفم گوش بده
تا زمانی که چشم هاتو باز نکنی ترست نمیریزه
_بعضی از ترس ها رفتنی نیستن، میدونی؟
اینبار با لحنی جدی و دستوری حرفش را تکرار کرد.
_میگم باز کن!
با صدایش تکان خفیفی خورد…..الان اگر چشم باز میکرد چه میشد؟
وحشتش دوبرابر میشد یا که به گفته سهیل ترسش می‌ریخت؟
آنقدر وحشت زده بود که فاصله حفظ نشده بین خودش و سهیل برایش مهم نبود.
آرام پلک باز کرد و بلافاصله بعد از باز شدن چشم هایش منظره ای زیبا پیش رویش قرار گرفت….نمایی از بالا که قسمتی از شهر و بیشتر شهربازی را نشان می‌داد.
با همان نگاه اول محو منتظره شد….حالا چگونه می‌توانست بترسد؟
چطور توانسته بود چشم ببندد و این صحنه زیبا را از دست دهد؟
لبخند روی لب هایش پخش شد….کمی خودش را سمت سهیل متمایل کرد.
_وای خیلی قشنگه!
سری تکان داد.
_منکه گفتم بهت ولی گوش نمیکردی!
همان لحظه به خودش آمد و دید که فاصله اش با سهیل تقریبا صفر است.
تنش داغ شد و ضربان لعنتی قلبش نیز بالا رفت و در قفسه سینه اش محکم کوبید.
سهیل لب زد:
_منظره تو صورت منه؟
اونجا رو نگاه کن!
با حرفش به آنی سر چرخاند و چرخش سرش همزمان شد با پرتاب شدن فشفشه ای هوایی به آسمان و شروع آتش بازی!
چشم های دخترک برق زدند و لبخند دندان نمایی روی لبش شکل گرفت.
_وای آتیش بازی!
دست هایش را از روی بازو های دخترک پایین انداخت.
_اوم آره اونا رو میخواستم نشونت بدم!
از ذوق و خوشحالی خندید.
_سهیل…..
اصلا فکرشم نمیکردم
به سمتش چرخيد و چشمکی زد.
_فکر نمیکردم آقای صدر منو به آتیش بازی دعوت کنه!
لبخند محوی زد.
_دعوت نشدی….شانسی بود!
ماهرخ ابرو بالا انداخت و نچی کرد.
_نه منکه اینطوری فکر نمیکنم
_دیگه نمی‌ترسی؟
_ترس که، میترسم ولی خب نه اونقدر!
نگاهش روی چهره‌ی سهیل دو دو زد…..دلش می‌خواست اگر جا داشت همین الان بغلش می‌کرد و به خاطر این کارش کلی تشکر می‌کرد!
اما چه حیف که نمی‌توانست…..باز به پایین رسیدند ولی اینبار سارا و طلا نگاهشان نمی‌کردند و در حال تماشای آتش بازی بودند….مانند خودشان!
قدمی جلو رفت، نگاه از آسمان گرفت و گذرا پایین را نگاه کرد.
هنوز می‌ترسید ولی نه مثل قبل.
خواست قدم دیگری جلو برود ولی پایش به برآمدگی آهنی کف کابین گیر کرد و با جیغ گوش خراشی که در صدای بلند فشفشه ها گم شد نزدیک بود از کابین سقوط کند که یک دست مردانه دور کمرش حلقه شد و نگهش داشت!
از ترس نفس نفس میزد…..نزدیک بود سکته کند؛ از ترس و اضطراب چشم های خوش رنگش به اشک نشست.
سهیل او را عقب کشید و ماهرخ در آغوشش فرو رفت، اولین قطره اشک روی گونه اش سر خورد.
کابین تکان می‌خورد…..قفسه سینه اش از شدت نفس هایش بالا و پایین میشد…..ماهرخ ترسیده به تیشرتش چنگ انداخت و او شوکه به تن ظریفش که در آغوشش جمع شده بود نگاه کرد.
_چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟
آخه بدبخت اگه من نگرفته بودمت الان مغزت کف زمین ریخته بود داشتیم جمعش میکردیم!
ماهرخ سرش را روی سینه او گذاشت و چشم بست….مغزش هنگ بود، نمی‌دانست دارد چیکار می‌کند.
سهیل ناباور به او زل زد….داشت چه می‌کرد؟
_ماهرخ؟
در آغوشش احساس خاصی داشت….انگاری….انگاری این مرد از هرکس دیگری برایش آشنا تر بود!
ناشناخته بود….ولی باز……
با صدای بلند فشفشه بعدی چشم باز کرد و یکدفعه مانند برق گرفته ها پرید و از او فاصله گرفت!
_اخ…ای وای
هردو دستش را روی گونه اش گذاشت…..چهره اش به آنی سرخ شد.
_هیی من چیکار کردم؟ ببخشید بخدا قصدی نداشتم…..متأسفم!
سهیل با دیدن چهره مبهوت و حرف هایش نتوانست خودش را کنترل کند و با کش آمدند لب هایش شانه هایش از شدت خنده لرزیدند.
ماهرخ با چشم های گشاد شده نگاهش کرد…..دلیل خنده او را نمی‌دانست ولی چقدر خنده هایش قشنگ بود…..دست هایش را از روی صورتش پایین آورد و خیره آن مرد بد اخلاق شد.
همان مردی که گاهی وحشی و روانی خطابش می‌کرد!
لبخند آرامی زد و محو شد….محو نگاه کردنش و همان لحظه….همان خنده…..همان چشمان سیاه سرد کافی بود تا بفهمد دست و دلش را به این مرد باخته است!
حالا فهمید حسش را، گر گرفتن های تنش را، بالا رفتن ضربان قلبش را‌!
خنده های سهیل تمام شدند وبا لبخندی که بر لب داشت آخرین فشفشه هوایی را در چشمان سبز او دنبال کرد، تا ترکید و نور رنگا رنگش پخش شد!
_چیشده خانم پناهی؟ چرا خشکت زده؟
با حرفش به خود امد و نگاه خیره اش را گرفت.
_ها…هان….هیچی….چیزی نیست فقط تعجب کردم
سوالی نگاهش کرد و ماهرخ با لبخند ادامه داد:
_آخه میدونی نه اینکه همش اخم میکنی و پاچه‌ی ملتو میگیری بعد الان دیدم داری میخندی یکم تعجب کردم!

امیدوارم لذت ببرید💫🤍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.9 / 5. شمارش آرا : 559

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

خسته نباشی

Fateme
7 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x