رمان کاوه

رمان کاوه part4

4.7
(22)

وارد حیاط پر خاک و برگمان شدم
از وقتی مادرم فوت کرد این خانه روی تمیزی ندید حتی دیگر بوی غذا نپیچید
تخت گوشه حیاط به قدری قدیمی شده بود که از وسط شکافته بود
از درختهای خرمالو و سیب هم اسکلتشان باقی مانده بود

در را باز کردم و با جسم بی جان پدرم روی تخت روبه رو شدم
صورت استخوانی و تیره رنگش روز به روز پیرتر میشد
با صدای پایم از خواب بیدار شد
بابا _ اومدی؟
جوابش را ندادم

کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم وارد آشپزخانه شدم
بوی سوختنی حالم را بهم زد
ماهیتابه نیمروی سوخته را داخل سینک انداختم و رفتم داخل اتاقم

بالشت های پاره شده…
کشوهای از جا درآمده…
کتابهای ورق ورق شده…
همه چیز وسط اتاق ریخته شده بود!

پوزخندی زدم
پس دیشب به دنبال مواد خانه را فتح کرده بود
کتم را درآوردم و به همراه وسایلم روی میز انداختم
از اتاق بیرون آمدم

_ چرا اتاقو شخم زدی؟
بابا _ توروسننه
_ مواد میخواستی بدبخت؟
بابا _ آره مواد میخواستم
_ چیزیم گیرت اومد؟
بابا _ …نه
_ مگه ظهر نکشیده بودی؟
بابا _ به تو ربطی نداره برو بیار
_ به من دستور نده مفنگی
بابا _ حرف دهنتو من باباتم
_ اگه باشی!
بابا _ گمشو بیار حالم بده
_ حال بدت به من چه؟
بابا _ کاوه سگم نکن دارم میگم بیار اون زهرماری رو
_ نمیدم
جسم نیمه جانش را بلند کرد و حمله ور شد سمتم و یقه را در دست گرفت
فریاد میزد در صورتم
بابا _ چه مرگته هااااا؟چه مرگته؟باز دیشب کدوم قبرستونی لش کردی که نیومدی؟ فک‌نکن مخم ازکارافتاده خوب میفهمم چه غلطی داری میکنی

دستانش را پس زدم و یقه اش را گرفتم و محکم تکانش میدادمش
_ ببین منو ..فک نکن چون بابام کاریت ندارم همین الان میتونم چاقو بیارم تیکه تیکت کنم ازت آبگوشت بار بذارم و هیچکی نفهمه پس فک نکن اگه بهت چیزی نمیگم ازت میترسم

یقه اش را محکمتر در دستانم فشردم

_ تموم غلطای من باعثش تویی میفهمی؟
تو!
تو یادم دادی از کی مواد بگیرم
تو یادم دادی مواد خوب و از بد تشخیص بدم
تو بودی که منو با اون سیروس عوضی آشنا کردی
تو بودی که که منو از آرزوی خلبانی به ساقی مواد رسوندی
تو بودی که باعث شدی واسه جور کردن پول اون زهرماری هات بشم دوس پسرِ دخترای بالا شهری
تو مسئول تموم بدبختیای منی حالیته یا نههه؟
ولش کردم و خوش دادم عقب
عقب عقب رفت و روی زمین افتاد
_ تنها خوبی که در حقم کردی نذاشتی پای منقلت بشینم اما خودمو کردی مسئول تدارکات منقل مردم

رفتم داخل انبار تو حیاط و موتورم را آوردم داخل حیاط
دستمالی به سرو رویش کشیدم و باکش را پر کردم
کیف کمری مشکی ام را برداشتم
چند چاقو و اسپری اشک آور و وسایل دیگر را داخل گذاشتم
آجرهای دیوار را درآوردم و پلاستیک را خارج کردم
لایه های پلاستیک را باز کردم و درآوردمش

کلتی که یادگاری یکی از قمه کشی هایم بود

کلاه کاسکت را به همراه کت چرم مشکی ام برداشتم و از انبار درآمدم
زنگ در خانه به صدا درآمد
آهسته سمت در رفتم و از سوراخ های ریز در نگاه کردم
دختر همسایه بود با آن چادر سفید گل دارش
_ بله؟
دختر _ سلام آش آوردم براتون
باز کردم
_ سلام
دختر _ بفرمایین
و رفت
سریع در را بستم و به کاسه آش خیره شدم
پنجشنبه و جمعه ها هم چندسال پیش بساط آش خانه ماهم بود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
Tina&Nika
5 ماه قبل

دلم برا کاوه میسوزه ولی حسم میگه اینده خوبی در انتظارشه 🥰

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی نرگس بانو🙂💞

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

الهی میخواس خلبان بشه🥲
خسته نباشییی نرگسیی
حمایت ❤

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x