داستان کوتاه

قلب من مال تو

4.1
(63)

کنارم نـشست.
– بـاز کـه اینجایی!
بـه سمتش برگشتم و نـگاهش کردم.
مـثل همیشه لباس پوشیده بود…
همون رنگ پیراهن و شلوار تنش بود و موهای سیاهشو بالا داده بود و ته ریش داشت.
نگاهمو ازش گـرفتم و شـونه هامو بالا انداختم.
– قـراره بـرم عمل کنم، نوبت پیوندم رسیده.
صـدای خوشحالشو بدون دیدن هم می تونستم حس کنم.
– این که خیلی خوبــه!
به سمتش برگشتم.
– ولی من هیچ حسی نسبت بهش ندارم، اصلا خوشحال نـیستم.
دسـتمو گرفت…
چـشمامو بستم و آروم گرفتم از گرمای وجودش.
– وانیا! تو می تونی زندگی جدیدی رو داشته باشی بهش فـکر کن.
بغضم گرفت و لب گزیدم اما اون زیر گوشم پچ زد.
– تـو می تونی تموم گناهاتو جبران کنی، خدا مهربون تر از این حرف هاست.
نفس عمیقی کشیدم و ناراحت زمزمه کردم:
– فـکر کردم حقم نیست از پنج سالگی قلبم مشکل داشته باشه و هر روز منتظر مرگم باشم برای همین با خدا لج کردم مهران.
انـگشتامو نوازش کرد.
– تـو مـی تونی بهش برگردی، اینا نشونه هست از طرفش.
نـگاهش کردم و آروم پرسیدم.
– میشه بغلت کنم؟!
خندید.
– خانم کوچولو همین الان تصمیم گرفتی تـوبه کنیا.
با دلخوری دستمو از دستش بیـرون کشیدم.
– خسیس!
بلندتر خندید و من با حرص نگاهش کردم.
– اصلا پاشو برو…
من حتی نمی دونم تو از کدوم گوری پیدات میشه و هر جمعه میای میشینی کنارم.
اصلا چرا باید از کسی محبت بخوام که هر روز با همون ظاهر همیشگی میاد پیشم؟!
نه عصبانی شد و نه دلخور،  فقط با لبخند محوی گفت:
– شاید دیگـه نتونم بیام… مراقب خودت و قلبت باش خب؟

***چـشمامو باز کـردم و نفس عمیقی کشیدم.
حس می کردم حتی حالت نفس کشیدنامم فرق کرده.
دسـتمو روی قلبم گذاشتم؛ بعد از گذشت سی، چهل روز باز هم به قلب جدیدم عادت نکرده بودم.
از جام بلند و برای رفتن آماده شدم.
با اینکه تموم آزمایشام نشون از نتیجه خوب پیوندم بود اما حال قلبم بد بود…
مهران غیب شده بود و حتی تو پاتوق همیشگیم هم وجود نداشت.
آماده که شدم، با مامان و بابا به سمت بهشت زهرا راه افتادیم.
قـرار بود بریم  برای چهلم کسی که قلبشو بهم اهدا کرده بود.
مامان می گفت یک سال بود که تصادف کرده بود و تو کما بوده.
گل های گلایل رو توی دستم جـا به جا کردم نزدیک قبری شدم که مامان اشاره کرد.
دور تا دورش آدم های سیاه پوش بودند.
بی اختیار نگاهم رو به سمت عکس مرحوم کشوندم تا ببینم قلب کی مال من شده اما با دیدنش تموم جونم از تنم رفت.
امکان نداشت!!!
اون قطعا عکس مهران نبود…اما!
تـو چشمام اشک جمع شد و با بهت صورتش رو از نظر گذروندم.
دقیقا همونطور بود که همیشه می دیدمش و…
ناباور چشممو روی سنگ قبر گذروندم و با دیدن اسمش روی خاک افتادم.
من خودشو می دیدم…
هر جمعه اما خیالشو، روحشو…
اون کنارم بود.
دستم روی قلبم مشت شد و صداش تو گوشم پیچید:
– “مراقب خودت و قلبت باش”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اولین کامنت😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

چه غمگین بود… 🙂

saeid ..
8 ماه قبل

غمگین و قشنگ بود

Fateme
8 ماه قبل

#حمایت

Fateme
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بودد بغض کردمم

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x