رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۳۴

4.9
(104)

انگشتر تک نگینی که داخل جعبه بود میدرخشید همچو قلب من..
یاد جمله ای که داخل کافه بهم گفت افتادم:
“من خودم کادو حساب میشم دیگه؟”
یعنی داشت ازم خواستگاری میکرد؟
کادویی زیباتر از این میتونستم بگیرم آخه!
سرمای شب در برابر گرمی دستام هیچ اثری نداشت..کاش همه چیز همون طور باقی بمونه..اصلا میشه من این لحظه رو تا ابد نگه دارم..زمان متوقف نمیشد آیا؟
به آرومی سرم رو به طرفش چرخوندم که با لبخند گفت:
_خوشت اومد..این قدر عجله داشتی زود کادوت رو بگیری
و چقدر این نگاه ها قشنگ بود..
“باید از عشق نگاه تو؛شهر رو بهم بریزم ی تنه”
سعی کردم به شوخی جواب بدم گرچه ممکن بود با مزه نباشه..با لکنت جواب دادم
_عالیه..کاره شوهر آیندمو راحت کردی
شیطنتی که از چند ساعت پیش تو صورتش بود بیشتر شد
_که کاره شوهر تو راحت کردم.. اینجوریاس‌
هر دو سکوت کردیم و خیره به ماشین هایی شدیم که مجال رانندگی بهم نمی‌دادن
_نظرت چیه؟
با تمام گیجی جواب دادم:نظر چی؟
_الان باور کنم متوجه نشدی یا..
مشخص بود جوابم چیه..برگشت کامل به طرفم و بدون مقدمه گفت:
_بامن ازدواج می‌کنی؟
کاش دراین موقعیت نبودم تا بتونم چند تا سیلی حواله ی صورتم کنم که اگر خواب باشم هرچه سری تر بیدار بشم
اگر چه رویای زیبایی بود.
_باشه عب نداره الان جواب نده..دو روز
بهت محلت میدم فکر کنی
این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم الان‌
_چرا ماتت برده!
با حرص برگشتم طرفش و ی مشت حواله ی بازوش کردم..تو این موقعیت هم دست بردار نبود
_خیلی خب فعلا انگاری روزه ی سکوت گرفتی..پاشو برسونمت خونتون
عین فرفره بلند شدم از جام و حرکت کردم تا بیشتر از این فک نکنه خل شدم
سرکوچه که رسید بابا رو دیدم که وارد سوپر مارکت شد..الان منو با آریا ببینه
چه فکری می‌کنه با خودش..خداروشکر زود اومدم وگرنه دعوای حسابی داشتم
اگرچه بابام زیاد گیر نمی‌داد ولی این یکی فرق داشت..دم در که نگه داشت سری پریدم پایین
_ممنون..شب بخیر
خواستم به طرف در برم که گفت:
_تعارفی..کشکی چیزی؟
به هول برگشتم طرفش که گفت:
_نه…باشه تر طور راحتی
قیافش جوری بود انگاری به زور میخواد نخنده
_خب بفرمایین تو
_نه،مثل اینکه عجله داری برو..گوشیتو چک کن ولی
لبخندی ناخودآگاه زدم و وارد خیاط شدم فوری..بوی آبگوشتی که مامان گذاشته بود کل خونه رو گرفته بود
چند دقیقه بعد از من بابا هم وارد خونه شد..از دیدش فرار کردم که چیزی متوجه نشه..مامان هم آشپزخونه بود ولی متوجه اومدنم نشد
لباسام رو که درآوردم سری ی چیزی پوشیدم و از اتاق دراومدم
بابا کتش رو آویزون کرد و نشست روبه روی تلویزیون..گفت
_آنا کجاست..بگو ی چایی واسم بیاره
همون لحظه مامان با ملاقه تو چارچوب آشپزخونه وایستاد و با استرس مشخصی گفت:
_فک کنم خوابیده..الان خودم میارم
_نه مامان..تو حواست به غذا باشه الان میارم
برگشتم طرف بابا:
_سلام بابا..الان میارم
قیافه متعجب مامان دیدنی بود..لابد میگه این از کجا ظاهر شد

(منتظر کامنت های تک تک شما هستم💫)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
8 ماه قبل

اولییین کامنت برم بخونممم🤣❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

دیشب شارژم تموم شد نتونستم بیام بگم😂🤦🏻‍♀️
الان بگم که به نظرت من برای جشن تعیین جنسیت بچشون چی بپوشم؟؟؟به نظر من دختره صورتی بپوشم؟😂😂😂💕💕💕💕

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

دیدم همه دارن میگن عروسی و اینا گفتم بذار من از بقیه دو سه سال جلوتر باشم🤣🤣😂

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایت از مهسا جونییی😍🥰

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

من یه دلنوشته فرستاده بودم چرا ادمین تایید نکرد🤕🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

آره بلاخره😢

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

اوهوم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

خب عزیزان فکر می کنید اسم نوه هاشون چی میشه؟🤠

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

من ته ته های ذهنم دنبال اسم خوب برای نتیجه شونم چی میگی برا خودت بابا🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

من و عمم🤣🤣🤣🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

آره آها حالا فهمیدی نویسنده نکبت؟!🤣🤣🤣😎😎

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

#حمایت_از نویسندگان

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

🥸🥸🥸
همون بز صدام کنین🥸🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

متشکرم😌😎

Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

عالییی

تارا فرهادی
8 ماه قبل

مهی جونم چی کرده همه رو دیونه کرده 😂😂
عالی بود عشقم🧡🧡🧡🤗🤗

HSe
HSe
8 ماه قبل

عالی مثل همیشه …. 😍🙂

لیلا ✍️
8 ماه قبل

پس بالاخره خواستگاری کرد😂💃

من برم لباسمو پرو کنم🤣🚶‍♀️

Fateme
8 ماه قبل

وای وای وای وای وای
خاستگاری کردد
لیلیلیلیلیلیلیل مبارکهههه
عالی بوددد بانوو💚

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
8 ماه قبل

خیلی ممنون از پارت خوبت✨

دکمه بازگشت به بالا
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x