رمان

امیدی برای زندگی پارت هفتاد وپنجم

3.1
(22)

خندید و تایید کرد.
_دقیقا!
_تو شنیدی حرف هامونو؟
به کمر خودش را روی تخت انداخت.
_منکه هیچی کسایی که فضولیشون گل کرده بود هم با برداشتن آیفون شنیدن
خندید.
_زهر مار طلا
من جدی ام!
طلا سر به سمتش چرخاند.
_منم جدی ام، شنیدن حتما
ولی میدونی دلم براش سوخت
چشم باز کرد.
_چرا؟
_مثل اینکه حرف هات براش گرون تموم شده بود به نظر اصلا حالش خوب نبود
روی تخت نیم خیز شد…..چهره‌ی متفکری به خود گرفت.
_میدونی یه جوری بود
از طرف تو ازش معذرت خواهی کردم بعد یه پوزخند تحویلم داد گفت شاید رفیقت اونقدرا هم بد نگه
نفس عمیقی کشید.
_آره یکم تند رفتم
طلا خندید.
_یکم؟
_آره چون ازش واقعا عصبی بودم
البته نصف حرف هام حقش بود
_وا برای چی؟
بدبخت چیکار کرده بود مگه
حرصش گرفت و دندان سایید.
_اون با یه دختر اومده بود توی تالار طلا میفهمی؟
اومده بود و باهاش می‌رقصید
اگه من میگفتم واسه چی یه دختر برداشتی اوردی میگفت به تو ربطی نداره تو چیکاره حسنی اصلا
حالا که به من میرسه باید لال بشم و در برابر هر حرفش بگم چشم!
به آرایشم گیر میده باید بگم باشه کمتر آرایش میکنم
به لباسم گیر میده باید بگم باشه حتما دفعه‌ی بعد چادر میپوشم
آخه به اون چه ربطی داره طلا؟ من از این حرصم میگیره
_نمیدونم شاید یه چیزی میدونه
کلافه پوفی کشید.
_مثلا چی میدونه؟
اینکه اونا یه مشت آدم هوس بازن؟
اینو که خودمم میدونم، ولی حساسیت اونو نمی‌فهمم
یکدفعه گوشیی زنگ خورد.
طلا عصبی لب زد:
_ای بابا باز این یارو
ابرو هایش بالا پریدند.
_گوشیه منه؟ کی زنگ میزنه؟
در مانده از روی تخت بلند شد.
‌_به خدا نمیدونم یه شماره‌ی ناشناسه
هعی زنگ میزد من عصابم خورد شد جوابشو دادم ولی دریغ از اینکه حرف بزنه
همش جوابش رو میدما اما اون چیزی نمیگه
خودتم که ماشالا زیبای خفته گرفتی خوابیدی بیدار هم نمیشی
منم که رمز گوشیتو نمیدونستم بزنمش روی بی صدا یا حداقل شماره رو بلاک کنم
_خب حالا گوشی رو بیار تا خودم جواب بدم
سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت….چند لحظه بعد طلا بادو خودش را به او رساند.
‌_بیا الان قطع میشه
بلافاصله بعد از گرفتن تلفن دایره سبز را لمس کرد.
_الو؟ بفرمایید
_ماهرخ؟
چشم هایش از تعجب گشاد شدند…..انتظار نداشت شخص ناشناس او باشد!
طلا بی صدا لب زد:
_کیه؟
دستش را به معنای صبر کردن نشان داد و بهت زده نام صاحب صدا را بر زبان اورد:
_سهیل؟ تویی؟
_اهوم
الان بیدار شدی؟
_آ….آره
_حالت بهتره؟
زبان روی لب های خشک شده اش کشید.
_اهوم خوبم
_خوبه
_زنگ زدی فقط حالمو بپرسی؟
_نه، زنگ زدم تا یه حرف هایی رو بهت بزنم
بی حرف گوش کرد.
_تو توی کوچه حرف زدی و من گوش کردم
حالا من از تو میخوام حرف نزنی و قشنگ گوش کنی ببینی چی میگم
شاید بعدا فرصت نشه
ارام زمزمه کرد:
_باشه
_تو گفتی معنای درد کشیدنو با جدا شدن پدر و مادرت چشیدی
اما دردی که من کشیدم صد برابر بدتره، نمیخوام چیزی بهت بگم دلت برام بسوزه یا ثابت کنم من بدبخت ترم ها نه!
فقط میخوام بگم که من نه بی احساسم نه عقده ای!
من فقط جوری رفتار میکنم که باهام رفتار کردن
من فقط احساسمو برای کسایی خرج میکنم که برام مهمن
من از روی احساسات آدما رد میشم چون از روی احساساتم رد شدن
از نظر تو من شاید عقده ای باشم، اما تو هیچی از واقعیت نمیدونی!
پوزخند زد.
_ولی شایدم بیراه نگی
اما این زندگی که الان دارم بدون خواسته خودم نبوده…..هیچ وقت!
طبق خواسته اش سکوت کرد و حرفی نزد.
سهیل نفسش را بیرون فرستاد.
_میدونی
تو نمیتونی درکم کنی
تلخ خندید.
_حرف هام هم بیخودی بهت زدم ولی ارزششو داشت چون خودم خالی شدم!
آرام نامش را صدا کرد.
_سهیل؟
_هوم؟
_ا….از حرف هام ناراحت شدی؟
……
_پشت خطی؟
_آره هستم
نه….ناراحت نشدم
_اگه نشدی پس واسه چی بهم زنگ زدی؟
_به قول خودت اگه نمی گفتم روی دلم می موند!
خندید.
_حرف خودمو به خودم پس میدی؟
_آره
_خب من معذرت میخوام
تند رفتم ببخشید
_مشکلی نیست، هرکس یه ظرفیتی داره خانم پنا…..
اجازه کامل کردن جمله اش را نداد.
_ماهرخ، دیگه نگو خانم پناهی!
_نگم؟
_نه!
_ولی من دوست دارم بگم خانم پناهی
لبخند روی لب هایش پخش شد.
می‌توانست از همین جا هم لبخند یک طرفه سهیل را نیز تصور کند.
_اذیت میکنی؟
_آره
خندید.
_خیلی رو داری تو
_فکر کن از خصوصیاتمه
_خب هست
_چی؟
_میگم هست
اگه اینطوری نبود اون موقع دیگه تو نبودی!
_تعریف خوبیه
من دیگه باید برم امیدوارم بعدا ببینمت
لبخندش کمی محو شد…..بعدا اورا ببیند…..یعنی واقعا؟ میشد؟…..سهیل میخواست؟
اما حیف که نمی‌دانست این آخرین تماسشان است و او آخرین کسی است که صدایش را شنید!
صدای بوق های آزاد که در گوشش پیچید ان موقع به خودش آمد….سهیل تماس را قطع کرده بود.
گوشی را از گوشش فاصله داد.
_چیشد ماهی؟
چی میگفت؟ چرا می‌خندیدی؟
نگاهش کرد.
_اجازه بده سی ثانیه از تماس‌ بگذره بعد حرفاتو قطار کن برام
پایش را روی زمین کوبید.
_اوف خب مردم از فضولی
تو هم که گوشی رو
روی اسپیکر نزدی
_چیز خاصی نگفت
چشم هایش گشاد شدند.
_چیز خاصی نگفت بعد نیشت تا بنا گوش بازه؟
گفت بیا زنم شو آره؟
خندید.
_بمیر طلا، زنم شو رو از کجا در آوردی
آقا نمی‌خواست بزاره چیزی روی دلش بمونه واسه همین هرچی بهش گفته بودم رو بهم برگردوند
طلا روی صندلی میز آرایشش نشست.
_عه پس زنگ زده بود حاضرجوابی کنه
میگم راستی شماره‌ی خودشه؟
اگه خودش باشه عالی میشه من دیدم خیلی پیگیره برداشتم شماره رو
از روی تخت پایین امد.
_زهر مار
شماره‌ی مردمو واسه چی برداشتی؟
نخیر شماره‌ی خودش هم نبود چون من اونو سئو دارم
حالا نظرت چیه یه لباس بدی من بپوشم
قشنگ این لباسم به فنا رفت
شانه‌ی روی میز را برداشت و آرام روی مو هایش کشید.
_از داخل کمد بردار
_باشه
در کمد کرم رنگ را باز کرد و از داخلش یک دست تاپ شلوارک صورتی و سفید بیرون کشید
_طلا اینا رو بپوشم؟
از داخل اینه نگاهش کرد.
_بپوش
خواب بودی من آرایشت رو با دستمال مرطوب پاک کردم قیافت خیلی افتضاح بود
چیزی متوجه نشدی؟
به سمت سرویس بهداشتی اتاق رفت و در همان حال لب زد:
_تو بگو یه ذره!
_یه ذره!
آرام خندید…..رفیقش نیز مانند خودش خل بود.

سخت مشغول کار کردن بود که چند تقه به در اتاق وارد شد.
_بله؟
_پناهی ام….بیام داخل؟
لبخند روی لبش شکل گرفت….دخترک چه لفظ قلم حرف می‌زد.
_بفرمایید
در را باز کرد و دخترک چشم رنگی را در کت و شلوار مشکی که پوشیده بود دید.
_سلام
صدای کفش های پاشنه بلندش در فضا طنین انداخت و جوابش را داد:
_سلام
اومدم اعلام حضور کنم آقای صدر
خندید.
_زهر مار، اینطوری حرف نزن خندم میگیره
_عه وا آقای صدر شما که بد دهن نبودید
زبانی روی لب هایش کشید و خودکار درون دستش را پایین گذاشت.
_حالا تو فکر کن بد دهنم شدم چیکار میخوای بکنی؟
اخراجم کنی؟
روی مبل تک نفره نوک مدادی نشست….پایش را روی پا انداخت و با آرامش لب زد:
_خیر
فقط آقای رئیس نباید با کارمندش اینطوری صحبت کنه
چون در شأنش نیست!
ماهرخ خندید و ادامه داد:
_البته شاید در شأن خانواده صدر نباشه ها
ولی در شأن توعه دلقک هست
پیشانی اش را خاراند و خودش را کمی جلو کشید.
_عه؟
واقعا دلقکم؟ چه جالب قبلا فکر میکردم آتش نشانم
چشم غره ای را نثارش کرد.
_کوفت
ابرو هایش بالا پریدند.
_تو هم که بددهن نبودی ماهی
_کرم سارا به تو هم سرایت کرد؟
نگو ماهی دیگه
با تفریح به ماهرخ زل زد.
_از اون موقع داشتی برام لفظ قلم میومدی چیشد حالا خودمونی شدی؟
_اذیت نکن میخواستم سر به سرت بزارم
_موفق هم بودی؟
به مبل تکیه داد و چهره ی متفکری گرفت.
_تاحدودی
باز خودکار را برداشت و برگه ای را امضا کرد.
_بازم تلاش خوبیه
_خب چه خبر؟
_سلامتی وجودت
_جدی میپرسم
سرش را کوتاه بالا آورد ولی دوباره نگاهش را به برگه های روبه رو اش دوخت.
_هیچ خبری نیست
_کاوه کجاست؟
_با سارا رفتن سفر کاری
یعنی خودش اسرار کرد سارا باهاش بره
یلدا و منو شاهرخ هم عمارتیم
خواهر های گرامیم هم هر کدومشون سرشون توی کار خودشونه
جالب بود، همه را گفت جز سهیل!
پس سهیل چه؟
آب دهانش را فرو خورد و لب زد:
_عه سهیل چی؟ اون کجاست؟
دست از کار کشید و متعجب سرش را بالا آورد.
_تو نمیدونی؟
لحظه ای ته دلش خالی شد.
_چیو؟
کوروش چند بار پلک زد.
_اینکه الان سهیل یه هفته هست غیبش زده
انگار پسره آب شده رفته تو زمین، هیچکس از‌ش خبر نداره!
بهت زده خیره اش شد، کسی از سهیل خبر نداشت؟
چطور ممکن بود؟ چرا در این یک هفته از سهیل خبری نگرفته بود…..حتی از سارا؟
_ا….از کی؟ بعد از مهمونی؟
_اهوم
فکر کنم آخرین نفری که سهیل رو دیده تویی چون دقیقا بعد از رسوندن تو غیبش زد.
حتی تلفنش هم خاموشه
نه…..طلا هم بود…..طلا هم سهیل را دیده بود اما آخرین نفری که سهیل با او حرف زده بود خودش است!
_شاید رفته باشه آلمان اما ممکن نیست
بیقرار روی مبل جل به جا شد.
_از روی چه حسابی این حرفو میزنی؟
_خب آخه چیزی نیست که نشون بده واقعا رفته آلمان هیچ پروازی هم به اسم سهیل صدر ثبت نشده بود من چک کردم
اسم مستعار هم نداره، البته از سهیل هیچی بعید نیست اما نداره میدونم
خندید.
_مگر اینکه بزاره عذاب الهی
خیلی اسم مستعار برازنده ایه واسش
بی توجه به مزه پرانی اش لب زد:
_کوروش پس یعنی الان هیچکس ازش خبر نداره؟
حتی یه نفر؟
پرونده ای را بست و پوشه ای را توی کشو اش گذاشت.
_نمیدونم
ما که ازش خبر نداریم
از پشت میز بلند شد…..زمانی که در شرکت بود زمین تا آسمان فرق می‌کرد.
کت نسکافه ای اش را در آورد و به پشتی صندلی آویزان کرد.
مقابل ماهرخ نشست.
_ولی یه چیزی این وسط لنگ میزنه من میدونم!
سوالی نگاهش کرد.
_ببین ماهرخ، سهیل هر وقت غیبش میزنه چه یک روز چه چند ساعت یا حتی یک ساعت شاهرخ گوشیشو میترکونه و از همه‌ی عالم و آدم سراغشو میگیره
جالب اینجاست توی این یک هفته جز روز اول خبری ازش نگرفت!
مطمئنم اون یه چیزی دربارش میدونه
سکوتی بین‌شان حکم فرما شد…..بهترین حرفی که کوروش در عمرش زده بود
به قطع همین بود!
او درست میگفت……جفتشان در فکر فرو رفتند.
اما یکدفعه کوروش از روی مبل بالا پرید و وحشت زده لب زد:
_یا ابولفضل اینو باز نرن وحشی کنن بیارنش قلب من طاقت یه موج حمله دیگه رو نداره!
با حرکت یه هویی او ماهرخ اول کمی شوکه نگاهش کرد و بعد خنده اش به هوا رفت.
_زهر مار بخدا راست میگم قلبم وایمیسته
جلوی خنده اش را گرفت و خواست تا بحث سهیل است کمی راجب زندگی و خودش سوال کند.
_کوروش
_ها؟
_سهیل چطور آدمیه؟
جفت ابرو هایش بالا پریدند.
_جانم؟ داری از سهیل میپرسی؟
به مبل تکیه داد.
_آره….نپرسم؟
_نه!
چهره اش وا رفت.
_عه، چرا؟
نفسش را بیرون فرستاد…..جدی شد و اخم کرد.
_ماهرخ درباره‌ی سهیل نپرس
به نظر من تنها کسی که میتونه به سوال هات جواب بده فقط خودشه!
_اما میدونی که اون حرف نمی‌زنه!
_آره چون از یادآوری گذشته متنفره
واسه‌ی همین میگم اگه خودش بخواد بهت بگه بهتره، اگه من بگم قطعا سرمو میبره
در مانده سری تکان داد و از جای برخاست.
_خیله خب باشه من دیگه برم
تو هم به کار هات برس
_باشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
Ghazale
6 ماه قبل

#حمایتتتتت✨️🥰🤍

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x