رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۲۴

3.1
(329)

(این پارت محتوای🔞داره…باز نگین نگفتی😂)

بالاخره رسیدیم خونه…از ماشین های دم در مشخص بود که مهمونا رسیدن

رزا_هیراد ببین…همه رسیدن، اه

هیراد_عشقم حرص نخور…صورتت چروک میشه

رزا_مسخره میکنی هیراد؟؟

هیراد خندید و گفت
_من فدای حرص خوردنت بشم خانومم…اخخخ فقط منتظرم مهمونا برن ماهم بریم خونه

رزا_خونه؟؟ کدوم خونه؟؟

هیراد_خونه ی خودمون دیگه عشقم

رزا_فردا میریم!

هیراد_ همبن امشب میریم..
از این به بعد هرچی من بگم باید بگی چشم اقا

چشمام از حدقه داشت میزد بیرون!

رزا_حس نمیکنی برعکس گفتی؟؟

هیراد_جان؟؟؟

رزا_من هرچی گفتم باید اطاعت امر کنی،بگی چشم خانومم

هیراد لبخند زد و گفت
_چشم خانومم…ولی این اطاعت امر رو از فردا قبول میکنم، امشب نه!

رزا_ای خدا
بریم تو

باهم رفتیم تو که….یه ابلفز…
چقدر جمعیت نشستن تو خونه! چرا عروسب من اینا رو ندیدم؟؟؟؟
با همشون سلام و علیک کردیم و رفتیم روی مبل دو نفره نشستیم

_ماشالله…چقدر خوشگلی رزا جون
افرین هیراد جان…بهترین انتخاب رو کردی!

لبخند زدم… این مادربزرگ هیراد بود که ابن حرف میزد…

هیراد_قربونت برم مادربزرگ…

صداها می اومد که در مورد منو هیراد حرف میزدن…

شام خوردیو و یه ذره نشستن و بعدش رفتن، بعد از اینکه کارهارو کردیم و به مامان کمک کردیم وسایلم رو جمع کردم و همراه هیراد، رفتیم خونمون….هرچی مامانش اینا اصرار کردن نرین، نصفه شبه خطرناکه…هیراد گوش نکرد!

هیراد کلید گذاشت و در خونه رو باز کرد…
باهم وارد شدیم، خونه بوی نو بودن میداد
همه وسایل ها جدید بودن و استفاده نشده…روی کاناپه نشستم و چشمام رو بستم

هیراد_عشقم…برو لباسات رو عوض کن

سر تکون دادم وبلند شدم و رفتم تو اتاقمون، به عکس بزرگی که از عروسیمون روی دیوار بود نگاه کردم و لبخند روی لب هایم جا گرفت:)

وسایلم رو گوشه ی اتاق انداختم، فردا درستشون میکنم…لباسام رودر اوردم و لباس خواب سفید رو پوشیدم

رفتم جلوی اینه…..وای یا خدا
این چیه من پوشیدم!! خیلی لخ*تیه! الهی خیر نبینی هیراد

رفتم توی سالن

هیراد منو دید….زل زده بود بهم…البته به بد*نم

رزا_ه*یز بدبخت…

هیراد_عه عشقم….من شوهرتم غریبه که نیستم!
الهی فدات شم من…چقدر خوشگل شدی…چقدر بهت میاد این لباس

اومد جلو و محکم بغلم کرد

رزا_اخخخ هیراد لهِ شدم

هیراد خندید و منو ول کرد، دستمو گرفت و منو برد توی اتاق… بغلم کرد و منو گذاشت روی تخت

خودش هم داشت تیشرتش رو در می اورد…

اومد روم خیمه زد… اروم لب هاشو گذاشت روی لب هام…باهاش همراهی میکردم….
بعد از ۳مین…دیگه هردومون نفس کم اوردیم!
صورتم رو بوسید و رفت لاله ی گوشم رو محکم گاز گرفت

رزا_اخخ

اروم دم گوشم گفت
_هیس……..

رفت پایین تر و گردنم رو بوسید و شروع کرد به خوردن…..

یهو از دهنم پرید!
رزا_اه….

بعد از اینکه گردنم رو کبود کرد رفت پایین تر..خ*ط سی*نم رو بوسید و لباسم رو تا بالای نافم بالا زد

بلند شد و شلوارش رو در اورد….

چشمام رو بستم، بدجور ترسیده بودم

رزا_هیراد تروخدا، به دخترونگی من رحم کن!

هیراد قهقهه ای زد و گفت
_ولی الان تو باید زن من بشی تاج سرم…

رزا_زنت هستم دیگه، اسمم تو شناسنامته!

هیراد_به صورت قانونی…من الان دارم به صورت عملی تورو زن خودم میکنم…

دیگه چیزی نگفتم
هیراد اروم به کارش ادامه میداد…که یهو جیغ کشیدم

رزا_اخخخخخخخخخ هیراد
اییییی خدایااااا

هیراد دستمو گرفت گفت
_اروم باش قربونت برم…

از درد داشتم میمردم، نمیتونستم حتی تکون بخورم!

هیراد اومد بغلم کرد
_مبارکمون باشه…بالاخره زنم شدی!

رزا_باهات قهرم…

زدم زیره گریه!

رزا_منو ببر پیشه مامانم…

هیراد_عه عه، گریه چرا میکنی؟؟

رزا_درد دارم

هیراد_الان میرم برات دمنوش میارم با قرص

هیراد رفت و با یه قرص و دمنوش اومد

دمنوش رو خوردم و بهم قرص داد
یکم بهتر شده بودم…

هیراد روی تخت نشست و لباس رو از تنم در اورد و شکمم رو ماساژ میداد
دستم رو روی سی*نه هام گذاشتم تا نبینه!

هیراد خندید و گفت
_نمیخواد بپوشونیشون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا : 329

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
10 ماه قبل

عالیییی😘😘
توروخدا تند تند پارت بده سحریی🤗🥲🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

باوشه🥺🥺

Setareh
Setareh
پاسخ به  Ghazale hamdi
10 ماه قبل

غزاله جان مرسی بابت پارت قانون عشق و عکس لباسش💓

Ghazale hamdi
پاسخ به  Setareh
10 ماه قبل

خواهش میکنم عزیزم😘😘

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
10 ماه قبل

عالییی بودددد👏👏👏💞👈❤👉

ولی من واقعا اصلا حس خوبی به رزا ندارم
نویسنده تو هم تو رمان زیاد ازش تعریف میکنیا😂

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
10 ماه قبل

یک پارت جدید از مائده نمیدی؟

arghavan H
10 ماه قبل

رمانت قشنگه عزیزم❤
اما چرا الکی میگید رابطه درد داره؟؟؟
من سه ساله ازدواج کردم و تو هیچ کدوم از رابطه هام دردی نداشتم…
با خوندن این قسمت ممکنه خیلی ها از رابطه بترسند و شما به عنوان یک نویسنده باید مانع این شید…

arghavan H
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

نترس اصلا عزیزم
خیلی از رمان ها تو این مورد چرت میگن…
اگه خواستی ازدواج کنی یه دکتر زنان برو تا با توجه به نوع دخترونگیت به تو و شوهرت کمک کنه رابطه اول بهتری داشته باشین☺
و اگه یه معاشقه درست حسابی داشته باشی تهش یه سوزش کوچیک حس میکنی 🙂

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط arghavan H
arghavan H
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

مبارکت باشه عزیزم❤
ببین چه نامزد خوبی داری😂
چند سالته راستی؟

arghavan H
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

خوشبخت باشین ❤
فقط یه سوال میپرسم اگه دوست نداشتی جواب نده
چرا انقدر زود داری ازدواج میکنی؟؟

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط arghavan H
Setareh
Setareh
10 ماه قبل

مرسی سحر جون 💛

لیلا ✍️
10 ماه قبل

پس این آرش گور به گوری کجاست خبری ازش نیست☹️ لطفا فقط صحنه های لوس این دو تا رو نشون نده که حالم بهم خورد🤢🤮🤣😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

عزیزم از فرط علاقه دارم بهش بد و بیراه میگم😂🤦‍♀️
بیارش دیگه خسته شدم از بس این قیافه تکراری هیراد رو دیدم

Eli
Eli
10 ماه قبل

سحر جون..من امروز شما رو تو مغازه لباس عروس دیدم🤩

Arsalan
Arsalan
10 ماه قبل

عجب سانسور خفنی کردی سحر😁

Eli
Eli
10 ماه قبل

اه اه دخترم اینقد لوس
منو ببر پیش مامانم😶

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x