رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت نوزده

4.8
(177)

برای خودش نیمرویی درست کرد و مشغول خوردن شد

اولین لقمه را خواست در دهانش بگذارد که به یاد آرش افتاد

پسرکش را از یاد برده بود !

لقمه را نخورده روی میز گذاشت و بلند شد
باید قبل از اینکه بیدار شود چیزی برایش درست کند

دستی بر پیشانیش کشید

او که چیزی بلد نبود… تلفنش را برداشت و از سوپری سوپ آماده‌ای را سفارش داد اینطوری فقط باید گرمش میکرد

قهوه سرد شده‌اش را سر کشید و به سمت اتاق حرکت کرد کیف پولش روی میز بود بعد از برداشتنش خواست از اتاق بیرون برود که چشمش به گوشی گندم افتاد

دست دراز کرد تا برش دارد… صفحه‌اش شکسته شده بود و خاموش بود یادگاری از همان روز نحس بود

یادش آمد گندم آن روز میخواست چیزی نشانش دهد نمی‌دانست چرا انقدر اصرار میکرد

از سر کنجکاوی یا شک سعی کرد گوشی را روشن کند باطریش را دوباره جا زد

خدا را شکر روشن شد

صدای زنگ آیفون بلند شد…. به سمت در رفت تا سفارشش را تحویل بگیرد بعد از دقایقی وارد خانه شد بسته سوپ را داخل قابلمه گذاشت تا روی گاز گرم شود و بعدش خودش را روی کاناپه انداخت

چیز مهمی در گوشی دستگیرش نشد هیچ پیام یا تلفن مشکوکی درش دیده نمیشد
مسلما همه را حذف کرده بود

« _یه نگاه بهش بنداز چرا نمیخوای بفهمی؟»

شقیقه اش را میان دو انگشت فشرد

گندم آن روز سعی داشت چه چیزی بهش بگوید؟

یاد نامه افتاد آن روز آنقدر اعصابش خورد بود که اصلا وقت نکرد کامل آن را بخواند نمی‌دانست چرا ، نمی‌خواست به فکری که وارد ذهنش میشد اجازه پیشروی بدهد یه حس بدی گریبان‌گیرش شده بود

در اتاق را باز کرد و وارد شد

کف پایش به سوزش افتاد اخم ریزی کرد خم شد و نگاهی به زیر پایش کرد

چشمانش ریز شد

این سنجاق سر مال گندم بود اینجا چکار میکرد !

در ذهنش جرقه‌ای زده شد

حتما آن روز با همین توانسته بود در را باز کند آهی کشید سنجاق سر را داخل جیبش گذاشت دختره احمق حتی مدرک جرمش را هم با خود نبرده بود

نامه را برداشت و این بار با دقت شروع به خواندن کرد… خط به خطش آتش خشمش را زیاد تر میکرد یک مشت چرت و پرت
این جوابش نبود…. پایین نامه نوشته بود که دارد اشتباه میکند و همه چیز توی گوشیش وجود دارد….. عصبی کاغذ را مچاله کرد

او را چی فرض کرده بود یک احمق… آخ که هوای بازی در سر داشت ولی نمی‌دانست
امیر ارسلان خود را برای جنگ آماده کرده بود ، نه یک بازی…

صدای آرش از توی سالن می‌آمد کلافه از اتاق بیرون رفت یکهو یادش به سوپ روی کار افتاد لعنتی زیر لب گفت و به سمت آشپزخانه رفت درب قابلمه را برداشت

نفسش را در هوا فوت کرد خدا را شکر نسوخته بود و فقط کمی ته گرفته بود

آرش با چشمان درشت مشکیش به پدرش زل زده بود

قاشق سوپ را نزدیک دهانش برد

_بخور پسرم…آهان زود باش

پسرک با بدقلقی رویش را برگرداند

با حرص قاشق را در ظرف رها کرد و زیر لب غرید

_به جهنم….حوصله چونه زدن با تو یکی رو ندارم

پسرک انتظار این برخورد را نداشت با لبهایی آویزان سرش را پایین انداخت

از اخم پدرش میترسید که نگاهش را میدزدید

دلش سوخت این بچه چه گناهی داشت نمی‌فهمید که مادرش سنگدلی را در حقش تمام کرده بود این بچه شیر مادرش را میخواست نه این غذاها را

با هزار زور و بدبختی سوپ را به خوردش داد بعدش باید تمام نق هایش را هم به جان میخرید

کی فکرش را میکرد امیر ارسلان کیانی روزی به این روز بیفتد داشت لَلِگی بچه اش را میکرد واقعا که نوبرش بود

صدای زنگ تلفن بلند شد شماره ناشناس بود ابرویی بالا انداخت

_بله بفرمایید ؟

صدای آنورخط برایش آشنا نبود

زنی با لهجه‌ای خاص سعی داشت باهاش صحبت کند

_من شما رو میشناسم خانم ؟ با کی کار دارین !

پیرزن نفسی گرفت و جوابش را داد

_پسرم من مادربزرگ گندمم….خدا رو شکر که جواب دادی….چند بار زنگ زدم در دسترس نبودی

صدای پیرزن در گوشش زنگ زد

مادربزرگ…شمال…گندم ، چه باعث شده بود در این موقع به او زنگ بزند !

تیکه های پازل داشت سرجایش قرار می‌گرفت

با حرفهای مادربزرگ حدسش درست از آب در آمد پس گندم آنجا بود در همه این مدت چرا زودتر به فکرش نرسید ؟

مادربزرگ سعی داشت مجابش کند که دارد اشتباه میکند

_ببین پسر جان…گندم شب و روز نداره تحت فشار بود که از خونه بیرون زد….به من گفت چه اتفاقی افتاده زندگیت رو خراب نکن پسر جان….همه چیز توی تلفن ضبط شده…گندم میخواست بهت ثابت کنه بی‌گناهیشو

حالش را نمی‌فهمید حالا که گندم پیدا شده بود نباید وقت تلف میکرد

دستی بر سرش کشید و از روی کاناپه بلند شد آرش تاتی کنان پایش را چسبید

بدون توجه بهش خم شد و گوشی گندم را برداشت

حرفهای مادربزرگ داشت دو به شکش میکرد دچار تردید شده بود یعنی داخل آن گوشی چی بود که او هم اصرار بر دیدنش داشت !

تردیدش را کنار گذاشت باید میفهمید چه خبر است وارد لیست ضبط شده‌ها شد

دستش می‌لرزید

انگار از شنیدن حقیقت واهمه داشت همه میگفتن اشتباه میکند ، میگفتن گندم بی گناه است نکند….

موهایش را در چنگش فشرد نه اینطور نیست به فکرش اجازه جولان نداد و دکمه پلی را زد

صداها برایش واضح شد

این صدای گندم بود ؟

گوشی را به گوشش چسباند هر چه که می‌گذشت هوا برای نفس کشیدنش کم بود

دوباره و چندباره به صدا گوش داد

دنیا برایش تیره و تار شد گیج و منگ به صفحه خاموش گوشی خیره شد

حالش قابل بازگو نبود انگار یک زلزله هشت ریشتری به مغزش زده بود و همه چیز یکهو خراب شده بود ، قابل جمع شدن هم نبود

حتما دارد اشتباه میکند….عصبی به جان موهایش افتاد صورتش از خشم یا حرص هر چه که بود به کبودی میزد

حالا همه چیز داشت جلوی چشمش به نمایش درمیامد

آن روزی که آن فیلم و ویس به دستش رسید همان روزی که او را با آن وضع و حال در خانه دید… التماسش میکرد که حرفهایش را باور کند او چکار کرده بود ریشه شک را در زندگیش دوانده بود ؟ بی آنکه بداند زندگیش را از هم می‌پاشد که همین هم شد…

ناباور دستانش را فرق سرش گذاشت

آن روز قرار بود برود خانه آن نامرد که مدرک بی‌گناهیش را جمع کند….

باز هم اشتباه کرده بود داشت از این افکار درهم دیوانه میشد باید کاری میکرد

سرگردان از روی مبل بلند شد صدای آرش می‌آمد ولی انگار که در این دنیا نبود هضم این وقایع برایش سخت بود

حالا خواهش چهره اش را میدید یک لحظه قیافه معصومش جلوی چشمش نقش بست چطور توانسته بود بهش شک کند !!

دستش را روی دیوار مشت کرد

آن نامرد را به سزای اعمالش میرساند
حالا که همه چیز برایش روشن شده بود باید بدون فوت وقت به سراغ آن مردک می‌رفت

در راه فکرش حسابی درگیر بود آرش را در صندلی عقب ماشین نشانده بود از داخل آینه نگاهی بهش کرد و حواسش را به جاده داد

چرا نفهمید چرا چرا به حرفهای آن عوضی گوش داد ولی یک لحظه هم پای حرف های زنش ننشست…. مگر دیگر گندم او‌ را میبخشید ؟

به خاطر عذاب هایش از خانه فرار کرد
سرزنش خودش کمترین عذابش بود که باید به خودش تحمیل میکرد

جلوی در خانه ترمز کرد از ماشین پیاده شد و زنگ در را فشرد

محکم به در ضربه زد

_این در بی صاحابو باز کن لعنتی…

لگدی به در کوبید

_چه خبرته هوار میکشی ؟

تا در باز شد مشتی به صورتش خورد

اجازه نداد سرش را تکان دهد مثل ببر زخمی بهش حمله ور شد میزد و فحش میداد انگار بهش جنون دست داده باشد

علیرضا زیر مشت و لگد‌هایش داشت جان میداد و هیچ مقاومتی نمی‌توانست از خودش نشان دهد

کشان کشان از یقه لباسش گرفت و او را به سمت باغچه کشاند

گردنش را گرفت و سرش را پایین برد

_حقته همینجا سرتو ببرمو چالت کنم عوضی… چیه اعتراف کن…

نعره زد

_ بگو همش زیر سر تو بوده

سینه اش به خس خس افتاده بود با التماس نگاهش کرد و بریده بریده گفت

_ول… ولم…کن…

فشاری به گردنش داد که از درد فریادش به آسمان رفت

_غلط کردم….غلط کردم…آره گندم بی گناهه همش کار من بوده

همین حرف کافی بود تا مثل بمب ساعتی منفجر شود

لگد محکمی به کمرش زد

_زندگیتو سیاه میکنم بی ناموس

از درد مثل مار به خودش می‌پیچید

بالای سرش ایستاد و تفی روی صورتش انداخت

_ تو حتی ارزش اینو نداری دستمو به خونت کثیف کنم

انگشتش را جلویش تکان داد

_دور و بر زندگیم نمیپلکی…همین امشب جل و پلاستو جمع می‌کنی و از این شهر میری وگرنه تو کشتنت یک لحظه هم دریغ نمیکنم

این را گفت و از آن خانه بیرون زد

تا سوار ماشین شد تازه یادش افتاد آرشی هم هست پسرک از تنهایی ترسیده بود و با چشمان اشکی نگاهش میکرد

عرق پیشانیش را پاک کرد و بغلش کرد

_جونم بابا اینجاست

پسرک کف دستش را روی صورتش کشید

بوسه ای به سرش زد

_نگران نباش پسرم…به زودی مامان هم میاد پیشمون

آن شب تا خود صبح بالای سر آرش بیدار ماند و فکر کرد به این زندگی ، به گندم…به خودش به اشتباهش… راه را بد رفته بود خیلی خطا کرده بود ، گندم چطور توانسته بود رفتارهایش را تحمل کند !

یادش به آن روز افتاد وقتی آن زن را در اتاقش دید چقدر آزارش داد

نمی‌دانست فقط برای اذیت کردنش آن زن را آورده بود خانه هیچوقت در این مدت بهش خیانت نکرده بود اصلا نمی‌توانست… مگر جز گندم میشد به زن دیگه ای چشم بدوزد ؟!

همه این کارها برای عذاب دادنش بود لعنت بهت امیر ، لعنت…. باهاش چیکار کردی شکستنش را میدید و به روی خودش نمی‌آورد !

قلبش را از سنگ انگار ساخته بودن حرف های مادربزرگ به یادش آمد گفت گندم شب و روز ندارد

یعنی باید امیدوار باشد هنوز هم با وجود این اتفاقات به یادش هست ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 177

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
153 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
9 ماه قبل

آخ که بی‌صبرانه منتطر این پارت و این لحظه بودم😶‍🌫️
خوبت شد آقا امیر😒
حالا بدو دنبال گندم تا برگرده😒

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلیییییییییییییی
راضیم ازت خواهر😅😅😅😜

Newshaaa ♡
9 ماه قبل

بالاخره فهمیددد💃🏻💃🏻💃🏻😂
بله امیر نکبت حالا بیا نازشو بکش…حقته گندم تک تک موهای سرتو با موچین بکنه بعدشم با هیجده چرخ از روت رد شه😡

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

آخه خیلی حال میده فکر کن😂بیفتی رو کله کسی که ازش متنفری دونه به دونه موهاشو بکنی با موچین اونم جیغ بزنه🤣😂

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

یادم باشه باهات در نیافتم نیوش خیلی خطرناکی🤣🤣🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

🤣🤣🤣😂همه میگن اینو…آخه به قیافم میگن نمیخوره ولی در حقیقت همچین آدمیم🤣
البته تو که عشق منی من منظورم کسی که ازش بدم میاد بود😍❤😂😂😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه بابا کجام خوشگله😂😂خوشگلی از خودته قشنگم😍❤
نه عزیزم من که منظورم تو و ستی نبودین منظورم امیر عوضی یود من صد سال سیاه این کار رو با دوستام نمیکنم🤣😂❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

فدات بشم❤😍
آره انقدر رو مخمه که نگو😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

من حس میکنم َشاید زنگی پیامی از طرف مهرداد بوده یا همون دوست شوهرشون که دعواشون شد‌‌‌…حدس دیگه ای ندارم البته میتونه دپرشن کوتاه مدت هم باشه

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چه میدونم آخه بعضی وقت ها پیش میاد
آره احتمال زیاد همونه
ایشالا

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

عه مطمئنی نمیشه؟حالا میگم ما امتحان کنیم شاید شد‌..اگه نشد چاقو میزنیم دل و جیگرشو کباب میکنیم میدیم به خورد خودش🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه بخدا من مدلم اینه😂😂

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Newshaaa ♡
camellia
camellia
9 ماه قبل

آییییی.دلم خنک شد.😘خوب شد.حالا بگرد تا بگردیم آقا امیرررر😠😡

تارا فرهادی
9 ماه قبل

آخخخ دلم خنک شد لیلا جون انگار یه لیوان آب سرد روی آتیش دلم ریخته شد با اینکه یکم فقط یکم دلم برای امیر سوخت

تارا فرهادی
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

امیدوارم گندم رضایت نده امیر همه رو گفت بجز کتک هاش چقد گندم بیچاره رو به ناحق به فحش و کتک بست آبروی از دست رفته ی گندم و میخواد چیکار کنه

sety ღ
9 ماه قبل

عجب پارتی بوووود🤣🤣🤣
چقدر ذوق کردم و خندیدم🤣🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

همین که امیر مث خر در گل گیر کرده شده خنده داره دیگ😁🤣
مرتیکه باید بره منت کشی حالا😁🤣🤣

saeid ..
9 ماه قبل

چقدر عالی شد…
نکبت بالاخره فهمید گندم بی گناه بوده..😂💃

Newshaaa ♡
9 ماه قبل

وااای ادمین چرا آنلاین نمیشه پارت من بخت برگشته رو تایید کنه😐🤦🏻‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

هعی…آره هی تند و تند میام سر میزنم میبینم هیچ خبری نیست🤦🏻‍♀️

بی نام
9 ماه قبل

لیلا😭😭😭😭

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

نازیییییی🥺
کجایی تو اخه
چیشده

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چیکارکنم لیلا امیردیگه اینجارومیدونه نمیتونم بیام بهت بگم حالم خیلی بده چرا دردای من تموم نمیشه 😭😭😭

Newshaaa ♡
9 ماه قبل

لیلاااا
بدو بیا آیینه شکسته به ضحی یه چیزی بگو…ناراحته هر چی من میگم فایده نداره

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

وا نیوشاااااا😐

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

خب میگی چیکار کنم😂😂😂🤦🏻‍♀️تو که گوش نمیدی مجبورم بیام به لیلا بگم روشنت کنه🤦🏻‍♀️😂❤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

نه نه لیلا نهههه🤣🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

😂😂🤣🤣🤣پس جواب داد

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

میکشه منو اگه بفهمه واسه این چیزا ناراحتم🤭🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

اتفاقا من یه بار سر همین قضیه حمایت کم ناراحت بودم قشنگ کاری کرد فراموش کنم…با مهربونی باهام حرف زد آرومم کرد😊😂❤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

هی بدبخت شدم
الفرارررررر🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

تا تو باشی دیگه حرف از ناامیدی نزنی😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

من الان خود امیدم 🤣🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

آرام باشششش🤣🤣
من شیرازم 🤣🤭
میدونم اوکی شد . ولی خب بعضی موقع ها واقعا اذیتم میکنه😑

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

نه لیلا قول میده دیگه اذیت نکنه
مگه نه دخترم؟😂🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

تلاشمو میکنم 🙂❤️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

الان نه ولی بعضی موقع ها این افکار میاد سراغم دارم رمان میخونم ببینم چی میشه حالا🤣🤣
🙂🙂

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

چیکار کنم نمیتونم بگم لیلا میدونم امیردیگه طاقت نداره دلم نمیاد ناراحتیش روببینم من خیلی دوستش دارم نمی‌خوام یه باردیگه داغون بشه خسته شدم

بی نام
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

لیلا نمیدونم چیکارکنم حالم خیلی بده یه اتفاق بدافتاده اونقدری بده که نمیتونم بگم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

دلم نمیادبهش بگم چون یه بارشکستنش رودیدم من نمیتونم

بی نام
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

یه اتفاق بد برام افتاده ایندفعه واقعا نمیتونم بجنگم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

منظورتونمیفهمم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه بابا

sety ღ
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

تجاوز رومیگه😁

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

دعاکن واسم خواهری خیلی بهش احتیاج دارم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

من مریضم دارم میمیرم…..امیرهم همین یک ساعت پیش فهمید

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

چیییییییییییییییییی

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

زبونتو گاز بگیر نازی
خدانکنههههه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

چی میگی تو دختر
تعریف کن ببینم چی شده

بی نام
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

یک ماه پیش بخاطرخیلی سردرد شدید می‌گرفتم به اصرار امیررفتم ام آر آی بایه چندتا آزمایش دادم چندروز پیش دوستم که تواون مرکز بود بهم زنگ زد گفت جواب ام آره آی وآزمایشات آماده ست بهش گفتم خودش ببره نشون دکتربده بهم خبر بده وقتی بهم زنگ زد گفت توسرم تومور دارم 😭😭

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا جونم میشه پی ویتو چک کنی؟

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

شوخی به نظر تواین می‌تونه شوخی باشه مگه دیونم همچین شوخی بکنم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

نازنین
من کلا ادم رکی هستم….
الانم میخوام رک باشم، من بهت شک دارم
من حس میکنم داری همه چیزو دروغ میگی…اصلا شاید یه بچه ی ۱۴ ۱۵ ساله باشی، اومدی اینجا داری مارو اسکول میکنی

بی نام
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

واااااه چی میگی تودختر مگه دیونم که بخوام دروغ بگم اصلا ازت توقع نداشتم سحر

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط بی نام
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

والا فعلا همه با من هم نظرن!

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

امیدوارم که اشتباه نکنم اما
سحر جان من هم موافقم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

اشتباه نمیکنی عزیزم….
نازنین الان که دارم فکر میکنم، میبینم تموم اون داستان هایی که تعریف کردی…میتونه تخیل ذهنی یه بچه ۱۳ ساله باشه….
تو خودت با کارات، خودتو لو دادی!

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

من واقعا از اول هم یه چیزایی فهمیدم اما گفتم که شاید من دارم اشتباه میکنم یه وقت گناه نکنم با زود قضاوت کردن…
اما یه کم که گذشت دیگه دستم اومد…اون زمانی که لیلا بهتون گفت عکس بفرستن و ایشون گفتن که نمیشه و بهونه جور کردن

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

دقیقا افرین….
به خوب چیزی اشاره کردی 🙌

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

آخه واقعا الان شما عکستو دیدیم
عکس من رو ضحی و لیلا دیدن من هم دیدم بچه ها رو
ولی ایشون اون لحظه فقط دست و پاش رو گم کرد

بی نام
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

لیلا توهم فکرمیکنی من اینقدر بیشعورم ؟بعد یه عمر چندتا دوست پیداکردم وسط همه ی مشکلاتم میومدم اینجا حالم باشماهاخوب میشد بعد شما اینجوری قضاوتم میکنید باورم نمیشه چرا همچین فکری می‌کنی اصلا چرابایددروغ بگم درحال حاضر حالم خیلی خراب ترازاونیه که فکرشوکنید هرطور دوست دارین قضاوت کنید بابت این مدتم ازتون ممنونم دوستای خوبی بودین البته اگرحرفایی امشبونادیده بگیرم آره خب سخته باوراینکه یه نفراینقدبدبخت باشه من امشب دلم شکست الهی دل هچکدومتون نشکنه🥺

تارا فرهادی
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

نازنین نمیدونم دقیقا ما رو چی فرض کردی پیش خودت که میخوای با این مظلوم بازی ما رو مسخره خودت کنی این داستان هایی که داری سر هم میکنی فقط ساخته ی ذهن یه دختر۱۳ ۱۴ سالس حتی شک دارم به اینکه دختر باشی تو حتی به صمیمی ترین دوستت لیلا هم شمارتو ندادی برات متاسفم که اینقدر بیماری که میای کسی مثل لیلای ساده ی که دست کمی از یه خواهر رو برات نداشت به بازی بگیری خدا از سر تقصیراتت بگذره بیچاره لیلا جون اومد داستان زندگی چه آدمیو نوشت خدایی خودت خجالت نمیکشی عذاب وجدان نمیگیری

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

واااقعااا👏🏻👏🏻👏🏻
آخه این چه حرکتیه بابا؟یعنی جوونای مملکت انقدر کمبود دارن؟؟؟که بیان یه مدت طولانی یه سری آدم رو بازیچه ی دست خودشون بکنن و همه رو خر فرض کنن…فکر کردین کسی متوجه نمیشه؟
فقط امیدوارم که از اشتباهاتت درس بگیری و تا وقتی که بزرگ میشی این کارت رو فراموش نکنی…دیگه هیچ بهونه ای نیار به نظرم.بدتر خراب ترش میکنی اوضاع رو.
بیچاره لیلای ساده ی ما که تورو باور کرد
واقعا متاسفم واست

بی نام
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

من الان توسایت ثبت نام کردم ومنتظرم ایمیلم تاییدبشه بعدشم هم عکسمو هم شمارموبرای لیلا میفرستم اون موقع دوست دارم ببینم کی شرمندست ببخشیدا توقع نداری که اینجا که همه ی زندگیمو گفتم شمارموبذارم داری؟شماها یهو چتون شده واقعادرکتون نمیکنم چرا این فکرای بچگانه به سرتون زده

تارا فرهادی
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

شرمنده؟
واقعا الان داری میگی من شرمنده تو باشم عکس فیک ماشالله زیاده شمارتم نگفتیم بزار گفتیم حداقل میتونه لیلا جون داشته باشه
بعدشم تو که گفتی هر کاری میکنم نمیتونم ثبت نام کنم نازی خودتم میدونی لو رفتی پس دست از این کارات بردار شمارتو هم که به لیلا جون بدی خوب میشه شماره ی یه دختر ۱۳ ۱۴ ساله یا شایدم یه پسر واسه ادامه داستانت نه؟

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

جهت اطلاع نازی خانم هم باید بگیم که ثبت نام توی مد وان اینجوری نیست که ایمیل تایید بشه
اون برای پارته که تایید میشه

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

دقیقااا

بی نام
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

والا نمی‌دونم واسه من اینونوشته اصلا من چرا دارم واسه شما توضیح میدم به خود لیلا همه چی رومیگم دیگه خودموواسه ثابت کردن به شماهاکه حرفمونمیفهمیدخسته نمیکنم

Newshaaa ♡
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

اوکی!فقط در عجبم که روتون میشه چیزی رو برای لیلا توضیح بدین اصلا؟

تارا فرهادی
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

منم حرفی با تو ندارم فقط یه حرفی با لیلا جون دارم اونم اینه که اگه حرفی ما رو قبول داره که خودش تصمیم میگیره چه جوری با تو رفتار کنه اگر هم ما رو قبول نداره من دیگه هیچ حرفی درباره ی این موضوع ندارم

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

نه فکر کرده ما همیشه میگیم تا پارت تایید شه اینم اینو گفته بهونه بعدیشم ایمیلم تایید نشد🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣آرههه

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

سحر راستش من هم مثل تو از اول به نازی شک داشتم درسته ۱۵ سالمه ولی خر که نیستم زورم میاد مطمئنم یعنی شک ندارم نازی از همون اولش مه رو مسخره کرده دلم نخواست بگم چون گفتم الان همه بهم میگن چه دختره‌ بی ادبی ولی الان که دیدم کامنت گذاشتی دیدم تو هم مثل منی تمام جریانایی که نازی داره میگه همه خیال پردازی های ذهنشه و حتی داره مظلوم بودن احساسات هممون رو به بازی میگیره حتی هنوزم دارم به خودم میگم خدا نکنه من اشتباه کنم گناه یه آدم دامنمو بگیره ولی واقعا هر چی به حرفاش فکر میکنم میبینم اینا ساخته ذهن یه دختر ۱۲ ۱۳ سالست و خیلی زرنگ بوده که این همه آدمو به بازی گرفته اصلا اگه راست میگه اینهمه با لیلا صمیمی نبايد شمارشو به لیلا بده مگه میشه آدم توی گوشیش هیچ برنامه ای که بتونه به کسی پیام بده نداره اونم بخاطر مهرداد دقت کرده بوده یه جای حرفاش که گفته بود امیرعلی دستمو گرفت برد ساحل اونجا منو بوسید بعد یه دفعه مهرداد اومد با هم دیگه دعواشون دقت کن اینجا همه ساخته ذهن یه بچه میتونه باشه یا حتی میتونه یه پسر باشه واقعا دارم دیونه میشم زورم میاد یه پسر یا یه دختر بچه با این کاراش ما رو مسخره کن

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

👌🏻👌🏻تموم حرفای دل من:

بی نام
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

وای شماهاچتون شده بخدا به اماحسین که من دروغ نمی‌گم چه نفعی برای من داره بخوام بابقیه بازی کنم تارا تودیگه چرا نکنید بخداگناه داره دلموبیشتراز این نشکونید اینقدراینجاکنارشما حالم خوب بود دلم نمیاداین حرفای تحقیرآمیزتونوببینم بخداکه خداهم راضی نیست من حالم بده به عشق حرفای شماکه همیشه دلداریم می‌دادین اومدم اینجا بعدالان یه ضرب دارین منو تحقیرمیکنید آخه به چه جرمی به جرم بدبخت بودن

تارا فرهادی
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

همه می‌سپاریم به امام حسینی که قسمش میخوری یه لحظه فکر کن تو همچین شبایی قسمشو دروغ بخوری حرفی ندارم باهات نازی

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

واقعا…حساب کارهای شما نازی بمونه با خدا

بی نام
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

باشه حساب کارآدم دروغگوباخداباشه خوبه؟

بی نام
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

آفرین فکرشوکن قسم دروغ چقدگناهه به همون اندازه هم تهمت گناهه من همه ی زندگیمواینجا گفتم واسه همینم عکسمو نذاشتم چون فقط من وتو نیستیم هزارنفردیگه میان اینجا ولی واسه اثبات به لیلا هم عکسموبراش میفرستم هم شمارموبهش میدم چون اومدنش به زندگیم حالموعوض کرد خواستم بفهمی ولی متاسفانه دوست نداری باورکنی تخیلات ذهن خودت واست قابل باورتره ومن واقعادیگه توقعی ازت ندارم

تارا فرهادی
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

همچنین خدا شاهده همه کارهای ما هست خیلی منتظر لیلام هر چی نباشه از همه ی ما عاقل تره و متاسفانه ساده و مهربون

شب خوبی داشته باشی

بی نام
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

آخه بادروغ گفتن به لیلا چی گیرم میاد مگه مرض دارم واقعا که ممنون که اینهمه حالموخوب کردی

بی نام
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

امیر طاقت نمیاره میدونم تحمل مردن یکی دیگه رو نداره داداشش توبغل امیرمرد نمی‌خوام مردن من رو هم ببینه

sety ღ
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

نازی بسه لطفا چرا الکی شلوغش میکنی؟؟؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

این چه حرفیه میزنی اخه…
این پدر علیرضا، علیرضا وقتی بچه بود باباش تومور میگیره…عمل کردن، خوب شده الان سالمه سالمه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

لیلا…

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا میشه پی وی رو چک کنی لطفا ضروریه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

بیا خصوصی کارت دارم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا به همین شبای عزیز قسم که من بهت هیچ دروغی نگفتم به جون عزیزام قسم دروغ نگفتم من توروخواهرخودم میدونم چراباید بهت دروغ بگم مگه مرض دارم توحداقل باورم کن توروبه امام حسین تودلمونشکن

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

من این مدت حالم اصلاخوب نبود.. آره واصراراونم باعث شد بیام باهات حرف بزنم گفت که شماها خیلی نگرانمین…

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه من خون دماغ نمیشم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

من درمورد سر دردم چیزی نگفتم قبول چون فکرمیکردم چیزمهمی نیست من توروخواهرخودم میدونم بعدشم سر دردمند مال یک ماه نیست یک ماه پیش رفتم دکتر اگه حرفامو باور نمیکنی وواقعا دوست نداری باشه من دیگه اصلا اینجا نمیام ولی قبلش توخصوصی شمارموبرای میذارم تاوقتی که باورم کنی من دروغگو نیستم لیلا ژفکرمیکردم منوشناخته باشی گفتم اونا بچه ان چون زیادرمان مینویسن خیال پردازی میکنن تودیگه چرا

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

من ثبت نام کردم ولی به جون امیرم نوشته ایمیل شما درحال تاییده به محض اینکه تایید بشه شمارمو توخصوصی برات میفرستم من الان جزتونمیخوام با هیچکس حرف بزنم چون توبیشترازهمه منوفهمیدی

sety ღ
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

کسایی که رمان مینویسن خیلی خوب میتونن فرق تخیل و واقعیت رو تشخیص بدن نازی

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

ما بچه ایم؟؟
اگر بچه ایم، چرا اومدی اینجا پیشه ما بچه ها سفره ی دلتو پهن کردی؟ 😏

FELIX 🐰
پاسخ به  بی نام
9 ماه قبل

اونا بچه ان‌ من چی؟ من رمان مینویسم؟ نازی جون ناراحت نشیا ممکنه یه پسر یا شاید هم داداشت توی نقشت حضور داشته باشه به عنوان امیر علی
منتظر روزیم که لو بری

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط FELIX 🐰
راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
9 ماه قبل

حقیقتُ میفهمیم… وقتی دیر شده
ابرازِ علاقه میکنیم … وقتی کنارمون نیسن
در آغوششون میکشیم … وقتی دیگه حسی باقی نمونده
به دیدنشون میریم… وقتی از دستشون میدیم
دلمون براشون تنگ میشه… وقتی تنهاییم!
پشیمون میشیم … وقتی پشیمونی سودی نداره!!
وَ در نهایت… نوشدارو می‌رسد… وقتی سهراب جان داده 🙁
و مایی که هیچوقت متوجه نتایجِ اعمالمون نمیشم… خودمون رو لحظه ای جایِ اطرافیانمون نمیذاریم… نمی‌خوایم ثانیه ای درکشون کنیم…ای کاش! قبلِ همه یِ «ای کاش ها» به حرفاشون گوش کنیم… باهاشون حرف بزنیم…در آغوششون بگیریم… حرفِ دلمونُ بهشون بزنیم…
ای کاش!…

مرسی بابتِ این پارتِ زیبا و پر مفهوم👌🏾♥️

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

عزیزم♥️شما لطف دارین 🙂
حتما سعی میکنم براتون کامنت بذارم👌🏾
۱۶ سالمه

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

این از لطف و محبتِ شماست ♥️
من یک غبارِ سوار بر بادم ، که در حالِ آموخته:)
همین امر موجب شده که ، در زندگی تجاربی داشته باشم ؛ که اموزگارم بشن در این مسیر 🙌🏾

Sogol
9 ماه قبل

ما هم منتظریم که مامان بیاد😂

Sogol
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

اره😂

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

بچه های سایت شاید بگین چه دختر پروری ولی ، نازی ، لیلا ، ضحی ، تارا ، نیوشا ، سحر ، لادن ، ستی….من از اولین رمانی که تو سایت های رمان وان و رمان دونی پارتگزاری می‌شده ، تمام پیام هارو میخوندم و رمان خون خاموش بودم ، یکی دوسال پیش یک دختری هم اومد تو سایت رمان وان ، اون موقع سارا و فلور و آتنا و هلیا و رها بودن ، اومد گفت میخوان شوهرش بدن مریضه و همین داستان هایی که نازی گفت و ما نمیدونیم واقعیت یا نه ، بعد از چند مدت هم لو رفت و دیگه کم کم دیدگاه ها تو رمان وان کم شد و دیگه هیچ دیدگاهی وجود نداشت و همه اومدیم رمان دونی !
تو رماندونی هم چند نفر با اسم مستعار اومدن که لو رفتن ، اما نازی جان ، من نمیدونم راست میگی یا نه چون من هر چی گفتی از اول تا آخرش رو خوندم و چه قدر هم حرص خوردم و دوست داشتم مهرداد رو بکشم!
اما میدونی اگه واقعیت نباشه ، چند نفر رو نگران خودت کردی؟ میتونستی با این تخیلاتت‌ یه رمان بنویسی !
من اوایل میخواستم بگم ، بگم که بهت شک دارم اما ، اما فکر کردم دیدم شاید لیلا و بقیه ناراحت شن اما امروز که سحر اومد‌ حرف دل من ، یا شاید چند نفر دیگه که ماجراهای تو و مهرداد و امیر علی رو دنبال میکردن ، رو گفت . تصمیم گرفتم منم بگم ،
حس میکنم تو هم به پسردایی و هم به پسرعمت علاقه داری و دوست داری اون دوتا سر تو جنگی داشته باشن ، مثل نصف رمان هایی که همه تو بچگی خوندیم ، سر دختره دعوا شه!
البته امیدوارم حدسام درست نباشه
و اینکه گفته بودی منتظری ایمیل تایید شده ، این رمان فرستادن که نیست ، یه ثبت نام ساده اس ، منم الان ثبت نام کردم ولی با اون اکانت پیام نمیدم چون به زودی قراره رمان یکی از دوستام رو من پارتگذاری کنم واسش ، میخوام اون موقع افتتاحش کنم ، البته چند باری واردش شدم و با اون اکانت رمان هارو خوندم و نظر دادم ، درباره عکس ، خوب منم عکسم رو میزارم ، تو فکر میکنی عکست رو بزاری فیک میکنن و میزارن واسه شخصیت رمان؟ نه عزیزم اگه نگرانی اسمت رو روش بزرگ تایپ کن ،
خلاصه نازی جون بیا و واقعیت رو بگو ، نترس

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیکاوا
9 ماه قبل

تانسو جونم میشه الان با
اکانتت بیای شخصی کار فوری دارم باهات🤣

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

باشه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیکاوا
9 ماه قبل

دقیقا…
نازنین اگه قصه اش راست باشه، هنوز به مهرداد علاقه داره….
یادتونه قبلا من به نازی گفتم بیچاره امیرعلی؟
اون روز من حرفمو کامل نزدم، ولی منظورم این بود که تو هنوز مهرداد رو دوست داری و اگر مهرداد بیاد پیشت….امیرعلی رو ول میکنی!
واسه همین گفتم بیچاره امیرعلی
چون از حرف های نازنین همه چیز مشخص بود!
به قول همین حرف تانسو، نازنین دوست داره امیر علی و مهرداد سره خودش، با هم جنگ کنن و دعوا بشه!

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

درسته ، نازی مهرداد رو خیلی زیاد دوست داشته و یا شاید هم داره !
طبق گفته های نازی خیلی خیلی مهرداد رو دوست داشته و این عشق آتشین همینجوری خاموش نمیشه ؟ میشه؟ مخصوصا این عشق چندین ساله بوده

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

عاهااااااااا
حالا فشار بخور امیر خان

دکمه بازگشت به بالا
153
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x