رمانرمان آخرین روز با تو بودن

رمان آخرین روز با تو بودن پارت یک

3.9
(102)

خودش را دوباره در آیینه چک کرد که مبادا از چیزی روی صورتش زیادی استفاده کرده باشد این بار حوصله ی غر غر بهزاد را نداشت
شالش را روی سرش تنظیم کرد
در خانه را باز کرد و چشمش به جمال آقا ساوان افتاد
ساوان با تیشرت خاکستری شلوار مشکی و با همون ته ریش همیشگی به موتور تکیه داده
کوچه کمی شلوغ بود پس الان وقتش نبود
در خانه و بست و پا تند کرد به سمت خیابون
صدای پای به گوش میرسید
+مهتاب، مهتاب خانوم یه لحظه صبر کنید
مهتاب بی توجه به اصرار های ساوان سرعتش را بیشتر کرد
+بابا وایساا کارت دارم
+مهتاب!!
وقتی دید ساوان بیخیال نمیشود با همان حالت(راه رفتن) گفت: ساوان نمیدونی الان یکی خبر برسونه به گوش بهزاد بدبخت میشم برو جلو محل کارم میام دیگهه!
دیگر صدایی از دویدن نبود
برگشت تا شاید اتفاقی برایش افتاده باشد
دید ساوان با تمام سرعتش به سمت موتور میدود
مثل اینکه بد هوای دلبرش به سرش زده بود
لبخند محوی روی صورت مهتاب نقش بست
به راهش ادامه داد
ده دقیقه ای طول کشید تا برسد
همینجوری نیم ساعتم دیر کرده بود
سرعتش را بیشتر کرد
انگار هرچه راه را طی میکرد بهش اضافه میشد
جون کند تا رسید
ساوان را دید که تو پارک نشسته
دلش پیش ساوان بود ولی اول باید شیفتش را تحویل میگرفت
با عجله وارد بوتیک شد
_آذر جون بخدا شرمنده ماشین گیرم نیومد
آذر سری تکون داد و گفت: باشه اشکالی نداره
مطمئن بود اگر به صاحب کارش اقا ارجمند میگفت از حقوقش کم میکرد
_میگم آذر جوون میشه به آقا ارجمند نگی دیر کردم به جاش صبح یه ساعت زودتر ازت شیفت و تحویل میگیرم
+باااشه نمیگم.
_مرسی
آذر مثل همیشه تاکید کرد: کف اینجا روطی میکشی یه گردگیری ساده هم بکن قیمت هر لباسی رو هم نمیدونی توی سررسید قهوه ای توی کشو نوشته شده نبینم کمتر یا بیشتر پول بگیریااا
_چشمممم
بلاخره آذر بعد از هزارر جور اگه و اما رفت
سرش را از در بوتیک بیرون کرد و گفت: ساوان
ساوان سمتش برگشت و با اشاره سر مهتاب سمتش رفت
+سلام ماه من
_سلااام
+خوبی
_بیا تو
ساوان بی چون و چرا رفت داخل
مهتاب شاکی و دست به کمر به ساوان گفت: این چه کاری بود کردی؟!
+چیکار؟!
_میدونستی اگه یکی از همسایه ها بفهمه بره به گوش بهزاد یا عموم برسونه بدبخت میشدیم؟!
+خب حاالا

نگرانیش به جا بود به هر حال اون محله از تهران همه همدیگرو میشناختن
یه محله کوچیک با جمعیت زیاد تو پایین شهر

+خوبی؟!
_اره من خوبم. تو چی خوبی؟!
+به لطف زنگ زدنای شما
_ساوان گفتم با گوشی آتنا زنگ بزن که بهزاد شک نکنه چرا گوش نمیدی؟!
+بابا این آبجی ماهم باید سه ساعععت التماسش کنی یه دقیقه گوشیش و بده حرفا میزنیاا
خندید و گفت:خب همینه دیگهه
ساوان رو به مهتاب گفت: مهتاب
_جاان
+ببند چشات و!!
_چرا؟!
+ببند!!
_باشه بستم
دست هاش و روی صورتش گذاشت
ساوان از جیبش غافلگیری که برای مهتاب آماده کرده بود و بیرون اورد
جلوش تابش داد گفت: حالا چشمات و باز کن
مهتاب خیره به گردنبندی که دست ساوان بود لبخند زد و گفت: برا من؟!
+بعله برای شماست
یه گردنبند که هلال ماه بهش آویزون بود
+ببین ماه برای مهتاب
_این خیلی قشنگه
+بیا حالا برات ببندمش
ساوان گردنبند و برای مهتاب بست
و متوجه ذوق مهتاب شد و گفت: میدونی اصل مطلب چیه؟!
_چی؟!
+اصل اینکه چشات بخنده
و اِلاّ هر ننه قمری میتونه خنده و رو لبات بیاره
خیره به چشمای مهتاب گفت:آخ که نمیدونی وقتی قهوه ای سوخته چشمای دلبرت از ذوق برق میزنه چه دلی میبره بی انصااف!!
بد جور مجنون مهتاب بود
پاش میوفتاد جونشم براش میداد
مهتاب با ذوقی که توی چشماش بود خیره به ساوان گفت: بسته دلبری الان ارجمند بیاد جفتمون و کت بسته تحویل بهزاد میده
ساوان چشماش و توی کاسه چرخوند و گفت: چشممم میرم
ساوان به سمت در خروج رفت که مهتاب گفت: با موتور میری بی احتیاطی نکنیاا
+فدای نگرانیت بشم منم دوست دارم
_مواظب باش ازت فقط یه دونه دارماا
ساوان با لبخند دندون نمایی ازش دور شدـ
فقط خدا میدانست که دخترک چقدر عاشق ساوان هست و به روش نمیاره
.
.
.
دوساعتی میشد که بیکار توی مغازه نشسته بود
با گوشیش بازی میکرد که صدای در مهتاب را به خودش آورد
_خوش آومدید
مردی قد بلند که توی گرمای تابستان کلاه هودی اش را سر کرده بود
چهره اش زیاد مشخص نبود
سمت یه لباس چهارخونه قرمز رفت و گفت: سایز من دارید این لباس و؟!
مهتاب سرش و تکون داد و گفت: بله فقط باید برم بیارم مشکلی که ندارید؟!
+نه!
مهتاب رفت سمت انبار تا لباس سایز مرد و بیاره
توی این فرصت مرد دوربین های مغازه و چک کرد که هرکدوم کجا قرار دارد
مهتاب با دیدنش گفت: اتفاقی افتاده؟!
+ن.. نه همچی خوبه
مرد دست پاچه گفت: لبـ.. لباس و پیدا کردید؟!
_بله بفرمائید
مرد لباس و پوشید و گفت: این رنگی نه رنگ دیگه ای ندارید
مهتاب سرش و تکان داد و گفت: اره اتفاقا سه تا رنگ دیگه داره آبی، سبز، زرشکی
+مشکی، مشکی ندارید
_نه متاسفانه
+خیلی ممنون
مرد لباس و گذاشت رو میز و رفت
عجیب بود
مهتاب پشت میز نشست فکرش و درگیر کارای مرد کرد
کی بود؟!
چرا انقدر مشکوک بود؟!
بیخیال کنجکاوی ش شد
تلفن مغازه زنگ خورد
_سلام بفرمائید
صدای آقای ارجمند بود: سلام مهتاب
مهتاب دست پاچه گفت: س… سلا… سلام اقا ارجمند
+مهتاب تا من بیام امکان داره دیر بشه قراره سفارش لباس هایی که دادم و بیارن حواست باشه سفارش ها تحویل بگیری تا موقع تصویه حساب هم خودم و میرسونم
_چشم
+خداحافظ

نفس راحتی کشید و صد بار خدارو شکر کرد
با خودش فکر کرده آذر حتما به آقای ارجمند گفته و اون هم زنگ زده تا گلگلی کنه و از حقوقش کم کنه

گوشی اش را برداشت و به مادرش زنگ زد
حدود هشت تا بوق خورد تا مادرش تلفن را جواب داد
عادت داشت برایش این همه صبر عادی بود
اخه مادرش به دلیل بیماری که داشت کمی ناتوان بود
گوشی و گذاشت رو اسپیکر و طی و برداشت و شروع کرد کف مغازه طی کشیدن
صدای مادرش در مغازه پیچید
+سلام مهتاب
_سلام خوبی مامان؟!
+اره خوبم
_امیر اومد از باشگاه؟!
+نه مادر هنوز نیومده زنگ بزن بهش بگو بیاد من که نمیدونم کدوم قرص و بخورم
نوچی زیر لب گفت و ادامه داد: باشه مامان قطع کن تا زنگ بزنم بهش
+من که نمیدونم کدوم دکمه و بزنم قطع میشه
خنده ریزی کرد و گفت: دکمه که قرمز و فشار بده قطع میشه
+باشه
سی ثانیه ای میشد که هنوز تماس وصل بود
مثل اینکه مادرش هنوز درگیر قطع کردن تلفن بود
صدای مادرش میومد که میگفت: اینحا سه دکمه قرمزه کدوم و بزنم
+ای بابا
+اخه اینا چیه برا من میخرید یه تلفن سیم دار میگرفتید میزاشتیم سرجاش تموم بود دیگه
خنده های مهتاب کم کم صدا دار شد
جوری که مغازه رو سرش گذاشته بود
مابین خنده هاش گفت: خودم قطع اش میکنم مریم خانوم زحمت نکش کشتی مارو
مادرش با صدای عصبـی گفت: نخند دختر عهه دختر که نباید صدای خنده هاش بیاد نمیگی یکی اونجا دوست بهزاد باشه من باید چه خاکی تو سرم بریزم
با این کارات
نخند بهزاد بفهمه جلو این همه مرد غش غش میخندی میکشت

خنده از لبش پرید و با صدای بیحال گفت: چشم من نمیخندم آبروی اقا بهزادتون نره یه وقت

عادت کرده بود از بچگی محدودش میکردن چون او دختر بود

وقتی هفت سالش بود صدای بازی بچه ها رو در کوچه میشنید با ذوق میرفت توی کوچه
ولی بهزاد میکشوندش درون خانه انقدر کتکش میزد و بد و بیراه بارش میکرد که هر دفعه پشت دستش را داغ میکرد که دیگر از خانه نرود بیرون
وقتایی هم که بهزاد نبود در را کمی باز میکرد و از لای در بازی و خنده بچه ها را تماشا میکرد
انقدر محدودش کردند که حتی بچگی هم نکرده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
9 ماه قبل

بی صبرانه منتظر ادامه اشم💖
کلا تو اسم رمانات از آخرین و پایان و اینا استفاده میکنی 🤣 🤣 🤣 🤦‍♀️
بهزاد برادرشه؟؟

ویدا .
9 ماه قبل

متفاوت شروع شد و نقطه‌ی قوت رمانت هست🙃
همراهتم دختر جون موفق باشی♥️♥️

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x