رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 16

4.3
(217)

جلوی در خانه منتظر بود، که مادرش با چادری سفید در را باز کرد..
با دیدن دخترکش لبخندی از سر ذوق روی لب هایش نشست اما تنها چند ثانیه بیشتر طول نکشید..
نگاهش روی صورت کبود شده و لب زخمی اش افتاد با پشت دست روی دست دیگرش کوبید و گفت:
_یاخدا..چه بلایی سرت اومده مادر
با چشمان بغض کرده آرام وارد حیاط شد مادرش همان طور خیره نگاهش میکرد که گفت:
_بریم خونه مامان
حواسش نبود او را با آن وضعیت سرپا نگه داشته سری حرکت کرد که افرا هم لنگان لنگان راه افتاد..
معلوم نیست پاهایش چرا لنگ میزد..
وارد خانه که شد پدرش را دید که تازه کنار سفره ی‌ پهن شده مینشست مادرش زودتر گفت:
_افرا اومده
با چشمانی که تعجب در آن موج میزد نگاهش کرد..نگاهش برابر شد با دیدن کبودی های روی صورتش..قلبش تیر کشید از آن همه وقاحت!
اولین قطره ی اشکش با دیدن پدرش روی گونه اش چکید..
خودش را به آغوش گرمش رساند و محکم بغلش کرد
_بابا
صدایش پر از درد بود..دردهایی که التیماش کار هر کسی نبود..
با شرمندگی در آغوشش گرفت و آرام پا به پای دخترکش گریست…

“این روز ها بدون اینکه خودم بخواهم اشک هایم می‌بارد..
این روز ها بدون اینکه خودم بخواهم بغض میکنم و با تلنگری میشکنم
من این روز ها خیلی عوض شده ام‌..”

از تمام درد های این روز هایش گفت..گفت و بغض کرد اما هرگز رویش نشد که بگویید برنمیگردد..
گویا تمام قول قرار هایی که بیرون از آن خانه گذاشته را فراموش کرد!
سرافکندگی که در چشمان پدرش نقش بسته بود حالش را دگرگون تر از قبل میکرد..
آن شب با تمام درد و زخم هایش کنار خانواده اش با آرامش شام خورد و خوابید..
آن شب با تمام غمگین بودن هایش شادی نهفته‌ای با خودش داشت!
———
روز بعد از اتاقش خارج نشد..اتاقی که بوی زندگی میداد هر لحظه اش را باید زندگی میکرد..
مادرش نهار را به اتاق برد اما شب که شد دلش میخواست کنار پدر و مادرش باشد..
با سر و رویی شسته از اتاق بیرون رفت.
به مادرش که درحال آماده کردن شام بود کمک کرد گرچه مادرش اصرار داشت به هیچ چیز دست نزند..
همین که سفره را انداختن و همه دور هم نشستند صدای در هر سه را متعجب کرد..
پدرش از جایش بلند شد و گفت:
_کسی قرار نبود بیاد که
بدون مکث به طرف در رفت..
خودش هم نمی‌دانست استرسی که در وجودش رخنه کرده برای چیست..!
لحظاتی بعد پدرش وارد خانه شد و قبل از آنکه بپرسد چه کسی بوده‌ کیوان پشت سرش وارد خانه شد..
اخمی کرد و نگاهش را به پدرش داد..
اصلا چرا اجازه داده وارد شود!
گرچه می‌دانست پدرش هرگز آدمی نیست که مهمان را به خانه راه ندهد..
مادرش هم با دلخوری از جایش بلند شد و احوال پرسی کردند..
با اولین تعارفی که زد کیوان هم کنار سفره نشست و نگاه هایش بود که آزارش میداد اما گویا رویش را نداشت که حرفی بزند..
اولین قاشقی را که به دهان برد بالاخره چاک دهانش باز شد:
_خیلی خوشمزه شده مامان
هه مامان..خجالت حالیش نیست واقعا!
نگاهی به افرا کرد و گفت:
_والا من از دیشب چیزی نخوردم از گشنگی دارم میمیرم
نگاه هایش طوری بود که وادارش میکرد خیره در آن چشم هایش بشوی اما به هر نحوی که بود سرش را بالا نگرفت..
_البته تا قبلش هم من بیچاره از گشنگی درحال تلف شدن بودم..بس که غذاهای به این خوشمزگی بهم نمیده
بعد خودش به آن جوک بی مزه اش چنان قهقه ای زد که پدرش با اخم نگاهش کرد..
نگاهش گویا جدی بود که به یکباره دهانش را بست و سرش را پایین انداخت…
چنان سکوتی در خانه حکم فرما بود که هیچ کس جرئت شکستنش را نداشت..
سفره را جمع و جور کرد و به تنهایی به آشپزخانه برگشت..
حضورش در کنار کیوان حالش را بدتر میکرد..
متوجه گذر زمان نبود..صدای پدرش باعث شد از فکر و خیالش بیرون بیاید
_افرا جان بابا پاشو بیا اینجا ببینم
از آشپزخانه خارج شد و روبه روی پدرش نشست‌‌..
کیوان چرا آنقدر خودش را به پدرش چسبانده!
_کیوان‌ اومده دنبالت
خواست بگوید”غلط کرده”اما حیف که پدرش حرف میزد..
_برید خودتون تو خلوت حرف بزنید
معلوم نبود که در آن مدت کم چه بلبل زبانی هایی کرده که پدرش آن طور خونسرد حرف میزد..
با او حرفی نداشت که!
به ناچار از جایش بلند شد و راه اتاق را در پیش گرفت..کیوان هم با لبخندی پیروزمندانه به دنبالش راه افتاد..
روی تخت نشست که کیوان هم وارد اتاق شد و در را بست
پر رو بود دیگر!؟
عطر شیرینش رایحه ی آدامس و شکلات میداد..حسابی به خودش رسیده بود!
کنارش روی تخت نشست و گفت:
_حاضر شو بریم خونه..
میرغضب نگاهش کرد:
_من با تو هیچ جا نمیام‌
حالش در کنار آن دختر چنان خوب بود که دوست داشت به هر نحوی به خانه برگرداندش..
گاهی اندازه ی یک دنیا نفرت نسبت به او توی قلبش احساس میکرد..
گاهی مانند فرشته ای میدید که به زندگیش رنگ و بو بخشیده..
_نیای منم کنارت میمونم اینجا‌
_بی خود می‌کنی
دیگر امکان نداشت خودش را کنترل کند
لبخندی زد و حرف را عوض کرد:
_چه اتاق قشنگی داری
مسخره اش گرفته!
تعریف از اتاقش آن هم در آن لحظه!
اخمش را که دید خودش را جم و جور کرد و گفت:
_افرا باور کن نمی‌دونم چم شد..واقعا دست خودم نبود حالم
قرص هایش را مصرف نکرده بود و برای همین به یاد آورد که چه غلطی کرده وگرنه شاید هفته ها و ماه ها هم به دنبالش نمی‌رفت!

(نظرات تک تک شما بهم انرژی میده پس فراموش نکنید✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 217

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

دلم برا کیوان میسوزه خیلبیی😢😢
ای کاش حالش خوب شه
عالی بودش سعید ژووونم❤❤😘

Nushin
Nushin
7 ماه قبل

آخی🥺💔
خسته نباشی عزیزم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

هی کیوان هم رومخمه
هم رو مخم نیست🤣
عالی بود پسرم🥰

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ستی یه دقیقه تایید می کنی؟

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

واقعا از این‌همه تناقض دارم دیوونه میشم😭😭🤦‍♀️
هم دلم میخواد کیوان رو بکشم هم دلم واسش میسوزه🥺🥲
عالی بود مهساییییی🥰🤍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

سعید دو قطبیمون کرده🤣
من هنوز تو ccu ام از دستش🤣😃

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

آره بابا دیوانمون کرد😂😂
من کم کم دارم منتقل میشم ICU🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

راستی مهسایی دوس داری چی صدات کنیم
سعید یا مهسا؟

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

کیوان رو بستری کن آقا هم ما رو راحت کن هم افرا هم اونو😂😑

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣🤣🤣
ولی شانس منه هااا
ستی دقیقا موقعی که میخوامش نیست😅

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

میخوای پارت سه آپلود کنی؟😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

هم داستان کوتاه فرستادم هم پارت ۳🤣
چه خوبم منننن
قدرمو بدونید تو ccu ام براتون پارت مینویسم۱🤔🤣

Fateme
7 ماه قبل

سعید یکم دیگه منم مثل کیوان میشمم
اعصابم خورد شد از این پسرک دو قطبی
ولی هر چی بگم از قشنگیش کم گفتم🥲🧡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

یعنیا فاطی آخر از دست سعید یا میریم تو ccu یا icu البته من الان تو ccu ام🤣🤣

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

بخدا
من از اینور یه پارت مینویسم به خودم فحش میدم که آخه چه مرگته که نمیزاری مردم اروم زندگی کنن بعد میگم خب بریم رمان بچه هارو بخونیم از عاشقانه هاشون لذت ببریم
بعد میام کیوان خرو میبینم😂😂

Fateme
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

😂😂🧡

تارا فرهادی
7 ماه قبل

واااا اصلا این خونسردی پدر افرا رو درک نمیکنیم من جاش بودم جوری میزدمش که به خر بگه تاکسی مرتیکه موجی به جهنم که مریضه
آدم مریض میره خودشو درمان کنه وقتی اینطوریه و تلاشی برای بهبودیش نمیکنه به اطرافیانش آسیب میزنه بچه ها خدایی چرا دلتون براش میسوزه درسته مریضه ولی دور از اونش مغرور و خود خواه و از خود راضی که هست تازه رلشو میاره جلو افرا بعد میگه قرار بود تو زندگی همدیگه دخالت نکنیم حالا کافیه افرا با یکی وارد رابطه بشه ببین خودش چیکار میکنه اصلا این منطقی نبودنشون رو نمیتونم درک کنم😬😱
مهسا رمانت خیلی قشنگه فردا هم دوتا پارت طولانی بده جون من🥺🥺💞💞

camellia
camellia
7 ماه قبل

رمانت خوبه,قشنگه,یه جورایی متفاوته.😍ولی چرا اینقدر کم میزاری?🤔😅آدم” رمان کور”میشه خو😅(مثل کور آب که یه ذره آب به آدم خیلی تشنه میدن😉)

HSe
HSe
7 ماه قبل

دلم برای کیوان یذره هم نمی سوزه … افرا بچم گناه داره گیر این آدم افتاده😑🥲

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

قشنگ بود بیچاره افرا حالا می خواد چیکار کنه؟

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود✨🥰
خسته نباشی🌹

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
پاسخ به  𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

آفرین به تلاش و پشتکارت
واقعا قابل تحسینه♥️♥️

لیلا ✍️
7 ماه قبل

کیوانی چقدر مظلومه🤒🤕

تو رو خدا زودتر خوبش کن قلمت انقدر خوبه که دوست ندارم پارت تموم شه😟

دکمه بازگشت به بالا
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x