رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۵۸

4
(62)

# پارت ۵۸

با تابش نور چشم هایم را باز کردم.

تو بغل کامیار خوابیده بودم و دست‌هایش مرا در آغوش کشیده بود.

سرانگشتانم‌ را روی ته ريشش کشیدم.

مرد ها

نمی‌دانم از کدام سیّاره آمده اند، اما از هر کجا که آمده اند
خوب است که هستند.

ته مایه بازوانشان ، امنیت است

ته صدایشان بم است و آرامش می‌دهد.

ابهت دارند تا تکیه گاهت شوند، حافظه شان کوتاه مُدت است و زود یادشان می‌رود
که جنس قَلبشان مَخملی است.

آغوش‌شان

تمام تَرس ها را بلد است حل کند ، جنسشان بیشتر از پیچیدگی ،
صاف و سادگی است.

دلشان گرم به لبخند جنس زن است، که بلدند تمام خستگی شان را ، ته فنجان چای زن جا بگذارند .
خوب است که هستند و دنیا، به این محکم های مقتدر و اخموهای خوش قَلب نیازمند است .

اگر نبودند ، چه کسی می‌خواست ، این همه حس خواستنی بودن را
به جنس زَن بدهد ؟

چه کسی می‌خواست
خریدار این همه ناز و دلبری باشد ؟

این محکم های مقتدر ، این مَغرورهای خوش قلب
خوب است که هستند
از هرکجا که آمدند
خوب است که هستند.

_ صبح بخیر خانومم

_ صبح بخیر عزیزم.

_ می‌دونی یک جور خاص زیبایی ؟

لبخند زدم.

_ همه‌ی آدم ها یک جور خاص زیبا هستند منتهی بستگی داره کی نگاهشون می‌کنه.

نرم پیشانی‌ام را بوسید.

_ خداروشکر که حضورت کنارم، خواب نیست.

_ دیگه هیچ وقت باهام قهر نکن.

_ چشم خانوم کوچولو.

صدای در مکالمه مان را قطع کرد.

_ بچه‌ها بیدارید؟

صدای تینا بود.

کامیار روی تخت نشست.

_ بیداریم تینا جان.

تینا: لنگ ظهر شده ، پاشید بیایید صبحونه بخوریم.

کامیار: باشه اومدیم.

ملافه را کنار زدم و روی تخت نشستم.

پایم هنوز درد می‌کرد. و زیر دلم تیر کشید.
صدای ناله‌ام بلند شد.

کامیار فوری به طرفم آمد و کنارم نشست.

_ چی شدی گلی؟ حالت خوبه؟

با خجالت سرم را پایین انداختم.

_ خوبم ، یکم زیر دلم تیر کشید.

_ الهی دورت بگردم خانومم، دردت به جون کامیار.

_ خدانکنه‌.

از روی تخت بلند شدم.

_ بزار بغلت کنم بریم پایین.

اخم کردم

_ وایی نه ، زشته بچه ها می‌بینند.

_ زشت چیه، زنمی‌، غریبه رو که نمی‌خواهم بغل کنم.

_ آخه.

_ حرف نباشه.

با تحکم خاص خودش در آغوشم کشید و از اتاق بیرون رفتیم.

به محض پایین آمدن از پله‌ها فوری از بغلش بیرون آمدم.

بچه ها در آشپزخانه بودند.

همراه هم وارد آشپزخانه شدیم. سلام کردم و پشت میز نشستم.

تینا برای من و کامیار چایی ریخت.

کامیار: به به تینا بانو، چه میز مفصلی چیدی.

تینا : صبحانه رو با ناهار یکی کردم شکموخان.

آراد : پاتون چطوره گلچهره خانم؟

من: بهترم خداروشکر.

تینا ظرف مربا را مقابلم گذاشت.

تینا: خدا رو شکر که بخیر گذشت.

کامیار : امروز ناهار همگی مهمون من هستید.

تینا ابرویش را بالا انداخت.

تینا: به چه مناسبت ؟

کامیار : می‌خواهم اون شامی که بهتون بدهکار بودم رو تسویه کنم.

تینا با لبخند نگاهم کرد.

آراد : به به ، از این ناهار نمیشه گذشت.

تینا: من این حوالی یک رستوران خوب می‌شناسم.

کامیار: پس می‌ریم هرجا که تو بگی.

با تمام شدن صبحانه، کامیار و آراد از آشپزخانه بیرون رفتند

تینا دستش را با حوله خشک کرد و کنارم نشست.

_ ببخشید تینا جون زحمت همه چیز افتاد گردن تو، نتونستم کمکت کنم

_ این چه حرفیه خوشگل خانوم، می‌گم با کامیار آشتی کردید؟ زود باش تعریف کن تا از فضولی نمردم .

موهایم را پشت گوش انداختم.

_ آره ، بلاخره باهام آشتی کرد.

_ دیدی گفتم هنوز دوستت داره، فقط یکم لجبازه

بلند خندیدم.

_ فقط یک کم؟ از یک پسر بچه ۴ ساله هم لجباز تره.

_ اگه بشنوه چی پشت سرش می‌گیم می‌کشتمون‌.

هر دو خندیدیم.

_ ولی من خیلی نگرانم.

_ نگران چی ؟

_ همه چیز. نمی‌دونم چطور به بابام بگم که بعد از اون همه ماجرا و پافشاری هام برای آشنایی بیش‌تر با شروین حالا با کامیار آشتی کردم.

_ نگران نباش، هردو درگیر یک بازی بچگانه شدید و همین باعث شد این‌قدر بینتون فاصله بیفته. من مطمعن هستم پدرت با برگشت شما به هم دیگه خوش حالم میشه.

_ امیدوارم همین طور باشه. این گندی بود که خودم زدم. آینده و اتفاقات در راهش من رو خیلی مضطرب می‌کنه.

اگه شروین واقعا قصد انتقام داشته باشه به همین راحتی من رو رها نمی‌کنه.

وجود مانلیا‌ هم که همیشه برای من نگران کننده بوده و هست. می‌ترسم تینا، من دیگه نمی‌خواهم کامیار رو از دست بدم.

_ می‌فهمم عزیزم ، به دلت بد راه نده. هیچ نیرویی قوی تر از عشق نیست. اگه تو و کامیار همیشه پشت هم باشید هیچ کس نمی‌تونه بینتون فاصله بندازه.

_ ممنون ، حرفات یکم آرومم کرد.

از پشت صندلی بلند شد و چشمکی زد.

_ شوهر روانشناس داشتن به درد همین وقتا می‌خوره دیگه. من می‌خواهم کم کم آماده شم تو نمیای؟

_ چرا میام.

از پشت میز بلند شدم و همراه تینا از آشپزخانه خارج شدم.

…………..

دو روزی می‌شد که از سفر برگشته بودیم.

نگاهم را به فنجان قهوه دوخته بودم.

بابا : از نظر من شما به درد هم دیگه نمی‌خورید.

یخ کردم.

من: ولی بابا …

بابا: ولی نداره ، زندگی که شوخی نیست یک روز قهر کنید و فرداش پشیمون بشید.

کامیار : من نگرانی شما رو درک می‌کنم عمو جون . من و گلچهره تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتیم.مطمعن باشید دیگه پشت هم رو خالی نمی‌کنیم به هیچ کس اجازه نمی‌دیم بینمون جدایی بندازه.

بابا: اون روز که گل چهره رو از من خواستگاری کردی رو یادته؟ گفتی نمی‌زاری آب تو دل این دختر تکون بخوره؛ اما تو چی‌کار کردی چقدر خودت و این بچه رو عذاب دادی.

من: اما منم کم مقصر نبودم باباجون.
انصاف نیست همه‌ی تقصیر‌ها بیفته گردن کامیار.

بابا: خوبه که اشتباهاتت رو قبول داری دخترم ؛ اما من یک پدرم نمی‌تونم راحت از اشتباهات شما دو نفر بگذرم.

کامیار: بخدا که جفتمون پشیمونیم‌ عمو، اذیتمون نکن تورو خدا.

بابا از روی کاناپه بلند شد.

من: کجا می‌رید بابا جون.

بابا: می‌خواهم یکم استراحت کنم .

کامیار : پس تکلیف ما چی میشه‌؟

بابا: باید درموردتون بیش‌تر فکر کنم.

کامیار عصبی نفسش را فوت کرد.

سرم را میان دستانم گرفتم.

با رفتن بابا، کامیار کنارم نشست.

_ نگران نباش هرطور شده راضیش می‌کنیم.

_ دیدی که چی گفت‌ .

_ قرار شد جا نزنیم خانم خانوما، یادت باشه تو مال کامیاری‌ تا ابد و یک روز.

   
یکی باید باشد

از جنس تو

پر از آرمش

پر از عشق

پر از سکوت

محکم بغلم کند

و آرام در گوشم بگوید

خیالت راحت

من خیال حضورت را به دنیا نمی‌فروشم.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌  ‌‌( کامنت یادتون نره خوشگل ها❤️ راستی فردا هم پارت داشته باشیم یا نه؟🙂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
5 ماه قبل

اولللل.

camellia
camellia
5 ماه قبل

مررررررسی😘.خییییییلی خوب بود.😍

camellia
camellia
5 ماه قبل

آخه این سواله می پرسی جانم😅معلومه که فردا هم می خوایم.😊مگه میشه نخوایم!?☺

Tina&Nika
5 ماه قبل

بله بله پارت داشته باشیم خیلی زیبااا🥰

saeid ..
5 ماه قبل

به نظرم باباش هم راضی میشه
اینا واقعا بهم خیلی میان
خسته نباشی زیبا بود

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

خوبه که راه برگشتن به همدیگه رو پیدا کردند و به اشتباهات خودشو ن پی بردند اما باباش خیلی خوب استرس داد بشون شاید همین بتونه اونها رو در مقابل دخالت ونقشه های دیگران همدل و قوی بکنه عالی بود نویسنده عزیز

لیلا ✍️
5 ماه قبل

انقدر قشنگ بود که نمیدونم چی بگم مخصوصا با نوشته‌های اول رمان، یه جوری شدم😂 واقعا که مردها زود فراموش میکنند کامیار تو پارت قبلی چقدر تلخ و زهرمار بود اینجا کلا رفتارش عوض شد دیگه نمیخوان بینشون فاصله‌ای بیفته نگو که باز براشوت خواب دیدی این شروینو ننداز به جون گلی مانلیای عوضی هم یهو نیاد خوشیشون رو خراب کنه، گناه دارند طفلی‌ها

nika 😜😝
5 ماه قبل

واییی ، چقدر قشنگ مینویسی!!
نمیگی من الان دلم شوور می خواد 😭
شوورم کوشی؟
به نظرم باباهه فقط می خواد این ها رو بترسونه که کم تر بچه‌گانه رفتار کنن ! چون شروین فقط می خواد دخترشو بد بخت کنه !
موفق باشی 👍🏻

nika 😜😝
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

❤💋😍
من هنوز امادگیشو ندارم 😭
نیاااااا
ممنونم عزیزم ❤
نهههه ، شروین چیه ؟ نمی خوام

آلباتروس
5 ماه قبل

چند پارت اخرو نتونستم بخونم و حالا که خوندم باید بگم خیلی قشنگ بود مخصوصااااا مونولوگات.

Maedeh
Maedeh
5 ماه قبل

بله ممنون از پارت گذاری

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

عجب شوهر خوبی🙂
مائده بهم میرسن یا از همی الا سطل بزارم برا اشکام؟ 😐😂😂😂

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود✨️🙂

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

🙂🫂❤️

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

حمایتتت مائده جان خسته نباشی😁😍🥰

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x