رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۱۱

4.1
(44)

# پارت ۱۱

دایانا

_ یادمه این تتو رو خیلی دوست داشتی.

دستم را روی پوستم کشیدم.

_ گاهی اوقات باید خیلی چیز ها رو قربانی کرد.

_ از این پماد هر روز بزن رو پوستت تا یک هفته زخمت بهتر میشه.

از روی تخت بلند شدم و روبدشامبر سفیدم را تن کردم.

_ ممنون جک.

_ خواهش می‌کنم .

سیگارم را روشن کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.

……………..

( کارن)

کلافه نفسم را فوت کردم و به چهره دایان در عکس کوچکی در پرونده اش بود خیره شدم.

در به صدا در آمد.

خودش بود که وارد اتاق شده بود.

فوری پرونده را درون کشو میزم گذاشتم.

_ چیزی شده خانوم مشفق؟

مویش را از روی پیشانی کنار زد.

_ اومدم اگه اجازه بدین امروز چند ساعتی زودتر برم.

_ چطور مشکلی پیش اومده؟

_ نه مسله خاصی نیست.

انگشتانم را در هم قفل کردم.

_ خب اگر ضروری نیست پس بهتره بمونید و نقشه هایی که قرار بود تحویل بدید رو کامل کنید.

کمی جلو آمد و دستش را روی لبه صندلی گذاشت.

_ اگه مهم نبود، الان اینجا نبودم تا از شما خواهش کنم.

_ بسیار خب ، اما صرفا فقط همین یک دفعه.

لبخند زد.

_ ممنونم مهندس.

بدون معطلی اتاق را ترک کرد.

این اواخر حرف های هومان بهمم ریخته بود.

شک و تردید مثل خوره به جانم افتاده بود.

کاش می‌توانستم تکلیف خودم را با این دختر روشن می‌کردم .

کاش می‌توانستم.

****

مثل همیشه ماشین را در حیاط عمارت پارک کردم و کیفم را از روی صندلی برداشتم.

گوشی ام زنگ خورد ، شماره ناشناس بود جواب دادم.

_ کارن لطفا قطع نکن.

صدای ظریف سارا در گوشم پیچید.

عصبی تماس را قطع کردم.

دوباره زنگ زد.

گوشی را خاموش کردم. و محکم روی فرمان کوبیدم.

عجیب است که گاهی

رفتنِ یک نفر را

برای چند لحظه تماشا می ‌کنی

و بعد از آن

یک عمر از تمام آمدن‌ ها بیزار

می ‌شوی..

انگار بعضی ‌ها

آنقدر قدرت دارند که میتوانند

با یک بار رفتنشان

تمام دنیا را

در چمدانی با خودشان ببرند .

از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمان حرکت کردم.

در را که باز کردم آهنگ تولدت مبارک در فضا پیچید.

هیجان زده به کسانی که ایستاده بودند و برایم دست می‌زدند چشم دوختم.

و در آن میان، دختری که چشم هایش همه چیز را می‌توانست جادو کند با فشفشه های روشن در دستانش به من می‌خندید.

به طرف همگی شان می‌روم ؛ اما تمام حواسم معطوف به آن دو جفت زمرد سبز است.

عمه شکوه اول از همه در آغوشم کشید

عمه: تولدت مبارک یکی دونه خونه.

………………

(دایان)

گلچهره جون با کیک در دستانش وارد سالن شد

و کیک را روی میز گذاشت.

کامیار خان هم با فندکش شمع ها را روشن کرد.

کارن صورتش را جلو آورد تا شمع ها را فوت کند.

به حرف آمدم.

من: قبل از فوت کردن یک آرزو کنید.

گل چهره جون: اره، پسرم قبلش یک آرزو کن.

کارن: اگه ایرادی نداره تو دلم آرزو می‌کنم.

خانوم جون: نه پسرم چه ایرادی، امیدوارم تو آرزوهات ، آرزوی من پیرزن هم مد نظر بزاری.

همگی خندیدن و کارن چشم هایش را بست و شمع ها را فوت کرد.

صدای دست و آواز تولدت مبارک فضا را پر کرد.

کامیار : نوبتی هم که باشه نوبت کادو ها است.

جعبه ی کوچکی را به کارن داد.

گل چهره جون: تولدت مبارک پسرم.

کارن جعبه را باز کرد و سوئیچ که در جعبه بود را بالا آورد.

کامیار : وقتش بود که ماشین رو عوض کنی.

کارن قدر شناسانه به پدر و مادرش چشم دوخت و از آن ها تشکر کرد.

کادوی بعدی از طرف خانوم جون بود.

یک ست چرم و زیبا

کارن: دستت دردنکنه شکوه جونم چرا آخه زحمت کشیدی.

خانوم جون: قابلت رو نداره پسرم، امیدوارم خوشت اومده باشه.

کادو بعدی برای من بود.

کارن جعبه را باز کرد و نگاهش را به ساعت گران قیمتی که برایش خریده بودم دوخت.

کارن: ممنونم خانوم مهندس، چرا این‌قدر زحمت کشیدید.

آب دهنم را قورت دادم.

من: امیدوارم که خوشتون اومده باشه.

کامیار خان جعبه را از کارن گرفت.

_ دستت درد نکنه دخترم ، انشاالله جبران کنیم.

لبخند زدم.

_ تو رو خدا این قدر خجالتم ندید، امیدوارم به شادی استفاده کنید.

کارن دوباره تشکر کوتاهی کرد .

ایزابل: میز رو چیدم ، شام آماده است.

گل چهره جون از جایش بلند شد .

_ همگی بفرمایید شام تا سرد نشده.

کارن که نگاهش را به کیک دوخته بود لب به اعتراض زد.

_ پس تکلیف کیک چی میشه؟

گل چهره جون با عشق به پسرش نگاه کرد.

_ کیک باشه بعد از شام یا چایی می‌خوریم ،فعلا بیا بریم که برات غذا مورد علاقه ات رو درست کردم.

کارن لبخند زد و از جایش بلند شد و همگی به سمت میز حرکت کردیم.

……………

( کارن)

سوار ماشین جدیدی که کادو تولدم بود شدم و دایان هم کنارم نشست.

_ ببخشید ، مزاحمتون شدم خودم می‌رفتم.

ضبط را روشن کردم

_ زحمت رو شما کشیدی خانوم مشفق، حسابی سوپرایزم کردید.

خندید

_ اختیار دارید، همه زحمت ها با گلچهره جون بود.

_ می‌دونستی مامانم خیلی ازت خوشش میاد؟

نگاهش را به خیابان دوخت.

_ همیشه دلم می‌خواست یک مادر مثل گلی جون داشته باشم.

_ مادرتون …

_ وقتی دنیا اومدم فوت شد.

_ معذرت می‌خواهم واقعا متاسف شدم.

قطره اشک گوشه چشمش را فوری پاک کرد.

_ نه ایرادی نداره.

چیزی نگفتم‌ و مسیر خانه اش را پیش گرفتم.

طولی نکشید که کنار آپارتمانش توقف کردم.

_ باز هم ممنونم‌

_ خواهش می‌کنم خانم مهندس.

از ماشین پیاده شد و از صندلی عقب وسایلش را برداشت.

_ شب خوش

دستم را تکان دادم و ماشین را روشن کردم.

وارد ساختمان شد و در را بست.

نگاهم به ظرف های غذایی که مامان برای دایان گذاشته بود افتاد.

پوفی کشیدم و باکس های غذا را از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم

به طرف ساختمان رفتم و گوشی شماره اش را گرفتم.

بعد از چند تا بوق صدایش در گوشم پیچید.

_ جانم

_ باکس های غذا رو جا گذاشتی خانم فراموشکار.

_ ای وای ببخشید.

_ پشت درم در رو باز کن بیارم بالا.

_ الان باز می‌کنم.

در باز شد و وارد ساختمان شدم و از پله ها بالا رفتم.

دایان ورودی در آپارتمانش ایستاده بود.

_ ببخشید واقعا شرمنده ام.

باکس های غذاها را به او دادم.

_ ایرادی نداره، خداروشکر به موقع فهمیدم و گرنه گلی جون کله جفتمون رو می‌کند.

ملیح و دلنشین خندید.

_ چه بوی قهوه ای میاد.

_ تازه دم کردم ، می‌تونم یک فنجون مهمونتون کنم

کمی از در فاصله گرفت و وارد آپارتمان شد.

پشت سرش راه افتادم و در را بستم.

با سینی در دستانش وارد سالن شد.

_ چرا اونجا ایستادی .

به طرفش رفتم و روی کاناپه لمی شکل کنار شومینه نشستم.

سینی را روی میز گذاشت و کنارم نشست.

بوی عطر شیرینش بینی ام را قلقلک می‌داد.

فنجانم را برداشتم و کمی از قهوه را مزه مزه کردم.

برف آرام آرام شروع به باریدن کرده بود.

فاصله هردویمان باهم کم بود.

دلم می‌خواست ساعت ها به چشم‌ هایش خیره شوم و حتی پلک هم نزنم.

چه جاذبه عجیبی داشت آن چشم ها.

_ اگه تلخ دوست نداری شیرینش کنم.

_ نه ، خوبه،طعمش عالیه.

لبخندی زد و لب هایش را تر کرد.

هر دو در نگاه هم غرق بودیم.

همه‌ی وجودم تمنای نوازشش داشت.

هر لحظه تب داغ خواستن انگار درون هردو ما زبانه می‌کشید.

به خودم جرعت دادم و فاصله بینمان را تمام کردم.

گرم شروع به بوسیدنش کردم.

کمی سرش را عقب کشید انگار نفس کم آورده بود.

_ کارن .

اولین بار بود که اسمم را این‌گونه صدا می‌زد

لب زدم

_ تحملم رو طاق کردی دختر خوب.

دوتا از دکمه های لباسی که تنش بود باز شده بود و به خوبی سفیدی پوستش را به نمایش گذاشته بود.

انگشتم را روی پوستش کشیدم.

آخ ریزی گفت وبه یقه پیراهنم چنگ زد.

دوباره لب هایم لب هایش را به بازی گرفت.

با خشونت و حرارت او را می‌بوسیدم

دستم روی تنش در حرکت بود و صدای نفس هایش بی قرار ترم می‌کرد.

با سر انگشتانش صورتم را لمس می‌کرد.

نمی‌دانم چقدر گذشت که بلاخره کمی از او فاصله گرفتم.

هر دو نفس نفس می‌زدیم.

سرش را پایین انداخته بود ، شاید از نگاه کردن به چشم‌ هایم شرمش می‌شد.

_ این بهترین کادویی بود که امشب گرفتم.

سرش همچنان پایین بود.

_ دایان چرا چیزی نمی‌گی؟

با دستم چانه‌اش را لمس کردم.

_ راستش انتظار چنین چیزی رو نداشتم.

به او چشمک زدم.

_ خودمم انتظارش رو نداشتم.

هردو خندیدیم.

سرش را روی شانه ام گذاشت و چشم هایش را بست.

نگاهم را از پنجره به آسمانی دوختم که بدجوری داشت زمین را سفید پوش می‌کرد.

میگفت:

می‌ترسم

می‌ترسم این حرفایِ قشنگ

این همه حسِ قشنگ

که الان داریم تموم شه..

می‌ترسم

“دوستت دارم ” گفتنات کم رنگ شن..

می‌ترسم با این صدایِ خش دارت

دیگه روبروم نشينى برام شعر بخونی!

تامن هم چشمام رو ببندم و دلم قنج بره برا صدات.

می‌ترسم موهایِ پريشونمو وقت نکنی دیگه شونه کنی.

دیگه موهامو بو نکنی مست شی و دیونه بازيات تموم شه.

آخه من عاشقِ دیونه بازياتم.

گفتم

منم می‌‌ترسم.

می‌ترسم چشماتو یکی دیگه ببینه.

یکی غیر از من..

آخ که چشماش دیونه مي‌کنه لعنتی..

مگه میشه چشماشو ديد و دیونه نشد؟!

من با تو لحظه به لحظه عاشقم.

به آغوش کشيدم و گفتم:

دوست داشتنت روزیِ منه ،

که خدا هر روز بیشترش مي‌کنه.

خدا روزیِ آدمو قطع نمی کنه که،

ميکنه؟

( این هم یک پارت کمی طولانی بعد از مدت ها، امیدوارم خوشتون بیاد، کامنت بزارید حتما)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges Banoo
Nargesbanoo
4 ماه قبل

چه خبرهههههههههههههههههههههههههههههههههه هنوز هیچی نشده بوس بوس را انداختن بابا این کارن کپ مامانشهحالا واس هی دم به دقه خونه دختره پلاس میشه خخخخ

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط Narges Banoo
لیلا ✍️
4 ماه قبل

چقدر آروم و قشنگ می‌نویسی، رمانت رو باید با آهنگ سکوتم رو نمی‌فهمه از سیاوش قمیشی خوند تا لذتش دو‌چندان شه💛 پر از آرامش بود برام😍 کارنِ جذاب😂 الان می‌تونم یه حدس‌هایی بزنم، اگه اشتباه نکنم احتمالاً دایانا از گذشته اومده حسم میگه ربطش به شروین باشه

لیلا ✍️
4 ماه قبل

آقا قادر اگه پیامم رو می‌خونید لطف کنید دسترسی به اکانت جدیدم بدید، تا اگه حل شد با همین حساب جدیدم برم الان درستش می‌کنم

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

و به من هم همینطور

Leila.moradii22
4 ماه قبل

فقط اون اکانتم رو حذف نکنید اصلاً، با اکانت جدیدم فقط کار دسترسی رو انجام میدم

Fateme
4 ماه قبل

کارن چقد جذابهه
تو جذابیت زد رو دست کامیار
باید به دایان شک کرد یه جور عجیبیه برام نمیدونم چرا
خیلی قشنگ بود

camellia
camellia
4 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم مائده جون.خدائیش پارت طولانی تری بود.چرا اینقدر دیر😔

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

واووخ چه جالیببب خوشمان امدد
خسته نباشی مائی خانوم😄🫂

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x