رمان فرفری

رمان فرفری پارت34

4.2
(45)

نشستم پشت میز دیدم غذا بدجور داره چشمک میزنه هی میگه بیا منو بخور خیلی خوشمزه شدم

منم که حرف گوش کن بشقاب رو کشیدم سمت خودم شروع کردم

اصلا هم ربطی به کارا وحرفای آقا نداره فقط گشنمه

آره ارواح عمه نداشتت

بعد خوردن دولُپی غذا ظرفارو شستم

یکم میوه وشیرینی بردم برای پذیرایی

سعی کردم زیاد یه فس فس خانم محل نزارم کار پذیرایی که تموم شد

خواستم برم آشپزخونه که خانم نزاشت گفت بشینم پیششون

میخواستم مخالفت کنم که دیدم نکبت خانم یه جوری نگاهم میکنه

وازطرفی میخواد پررو بشه منم نشستم

بعد مشغول میوه پوست گرفتن برای خانم شدم

زیر چشمی حواسم بود دیدم خیلی سعی میکنه بچسبه به آقا ولی آقا نمیزاره ویه جورایی انگار معذبه

ایش دختره چقدر بی حیا شده

میوه خانم رو دادم یکمم برای آقا پوست گرفتم

_ممنون من خودم پوست میگیرم خودت بخور

_اشکال نداره بفرمائید من بازم پوست میگیرم

اومدم دوباره میوه بردارم دیدم فس فس خانم داره با صورت قرمز وچشمای پر نفرت نگام میکنه

وا چشه خب یه میوه پوست کندم دیگه

بیخیال شونه بالا انداختم

خب چرا بهش برمیخوره هنوز نه به باره نه به داره اینجوری میکنه

بعد از صرف میوه وشیرینی خانم گفتن که میخوان تشریف نا مبارکشون رو ببرن

که بخاطر حرف سادات خانم آقا برد برسونه خونش

_به نظرت چطور دختری بود مامان

_والا خوشگله خوش لباسه ولی یکم رفتارش خوشم نیومد مخصوصا برخوردش با فرشته

_اونم درست میشه خب اخلاقش بخاطر اینه که خودشون با خدمتکارشون رفتار دیگه دارن

_نمیدونم والا شاید درست بشه حالا هم نظر آرشاویر مهمه

با لبای آویزون بلند شدم رفتم شام گذاشتم

بعد کارام که تموم شد با این که آقا تاکید کرده بود روزایی که دیر میرم یا با خودش برم یا اسنپ من اما با لج بازی رفتم مترو

رسیدم خونه دیر وقت بود چون کمی هم پیاده اومدم

تا یکم فکرم آزاد بشه که نشد

کلید انداختم درو باز کنم که

_هوم دیر میای لباسای جدید میپوشی اونم که ازت دفاع کرد حرف منو هم باور نکرد فکر کنم خوب بهش رسیدی نه

یه لحظه ترسیدم بعد یادم افتاد جلوی درم

کافیه ی داد بزنم پس سعی کردم شجاع باشم

برگشتم سمتش

تو تاریکی وایساده بود که ندیدمش

تا دید نگاهش میکنم اومد جلوتر

_نگاه کن آره خوب ببین بخاطر تو اخراج شدم

_بخاطر من نه بخاطر گندی که زدی بخاطر رفتارت بخاطر گوه اضافه که خواستی بخوری و…..

_زر نزن تو باعث بدبختی من شدی حسابتو میرسم

هه بچه خوشگل فکر کرده مثل اون روز میترسم

من اون روز بخاطر این که نفهمن ساکت بودم و اونجوری شد الان که محل خودمونه

حمله کرد طرفم که سریع گارد گرفتم

اومد مشت بزنه که دفاع کردم یه لحظه شُکه شد

منم سریع یه زیر پایی رفتم خورد زمین

تا بیاد بلند بشه درو باز کردم رفتم تو حیاط درو بستم

چون تو محل بود نتونست صداشو بالا ببره پس آروم از پشت در گفت

_باشه زدی دفعه ی بعد منتظر باش جوری از پشت بزنم بهت که خودتم هنگ کنی

بعد رفت خیلی حرفاش برام درد داشت من یه زمانی این خره رو دوست داشتم

ولی ببین چیشد با غمی که رو صورتم نشست رفتم خونه

دیدم شام خوردن دارن تلویزیون میبینن سلام دادم وبیخیال رفتم اتاق

حوصله شام نداشتم گرفتم خوابیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

خیلی داره یکنواخت میگذره…یکم بنظرم هیجانی ترش هم میتونی بکنی🙂
ولی خب خسته نباشی فرشته جان

HSe
HSe
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

به نظر منم یذره از این یکنواختی در بیاد بهتر میشه …
خسته نباشی فرشته جون ❤️

دوستدار صداقت
دوستدار صداقت
8 ماه قبل

میشه یکم پارتاطولانی باشه نویسنده جون ،ممنون قلمت خوبه ،موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x