رمان

دوسِت ندارم♥️دیوونتم! _ پارت 1

4.5
(230)

#عاشقانه_ جنایی
و چه بسیار نیاز ها که با وجود انسانها در کنار هم، نه مقابل هم، برطرف می گردد.. و چه لحظاتی که با درک کردن، زیباتر می شوند و جای تنهایی ها را پر می کنند.♡

پارت ۱

ژاله خانم: دریا جان نمی خوای این دختر گلتو شوهر بدی؟ والا که وقت شوهر دادنشه

دریا: طلوعو میگی؟ اتفاقا چند وقتیه تو همین فکرم‌.. صد بار بهش گفتم دست از این گوشه نشینی وردار تو این خونه! برو یه چرخی بزن این دور و بر.. وای از دست این طلوع..! منی که مادرشم هنوز درست حسابی نمی شناسمش!

با اشاره ای که ژاله خانم به دریا می کنه، دریا می فهمه کسی پشت سرشه…

دریا: اوا دختر اینجا چی کار می کنی؟ آدم وحشت می کنه از کارای شما دخترا!

همراز رو به دریا می کنه و با ناراحتی میگه:
_ پیش طلوع بودم. از صبح نیومده از اتاقش بیرون! یعنی برات مهم نیس چشه مامان؟

دریا مغرورانه و بی تفاوت جواب میده:
_ چرا باید نگرانش باشم؟ از صبح هزار بار خم و راست شدم. نیومده یه حالی از من بپرسه این خواهرت، همراز خانم.

ژاله خانم: واه واه دخترم دخترای قدیم!

دریا بی توجه به اینکه همراز، نگران و ناراحت کنارش وایستاده، ادامه میده: والا از وقتی این طلوعِ ما بچشو سر اون تصادف از دست داد، افسرده شده‌‌.. صدبار بهش گفتم پاشو اینقدر سرتو تو اون کتابات نکن! ده مگه به حرف می کنه ژاله جان؟

همراز با جدیت حرف دریا رو قطع می کنه:
_ همش به خاطر اصرارای شماست! شما زورش می کنین با پسری ازدواج کنه که اصلا نمی شناسیدش!
معلوم نیس کی هس چی هست، اون وقت اینقدر این طلوع بد بختو اذیت می کنین..

بحث داشت به جاهای باریک تر می رسید که طلوع مثل همیشه از پله ها آروم آروم پایین اومد و گفت:
_ بس کنید مامان! تمومش کنید لطفا همراز

دریا: ده آخه چی رو تموم کنم؟ این دختره من بزرگ کردم؟ یکم از این طلوع یاد بگیر که یه بار تو روی من و بابات واینستاده!

هم زمان با بحث هایشان، حاج محمود که پدر خانواده ست، از سر کار برگشته.. و طلوع مانند همیشه با احترام، سلامی به پدرش می کنه..

همراز با دیدن حاج محمود در گوش مادرش زمزمه وار میگه : _ اینبارم اگه می خواین، این قدر زخم زبون بزنین به آبجی طلوع که از خونه فراری بشه!

دریا با عصبانیت میگه: همون بهتر که نباشه..

همراز باورش نمی شد. اگر طلوع این رو از زبون مادرش می شنید چه قدر دلش می شکست..

با خودش فکر کرد چرا طلوع باید در خانواده ای که این همه ثروت داشت، اینقدر تنها باشه؟؟ چرا هیچ کس غمش رو درک نمی کرد..؟

همراز دست طلوع رو می گیره و باهم از پله ها بالا میرن

همراز با خوشحالی یواش میگه:
_ طلوع شب میان خواستگاریت! باورت میشه؟

طلوع: تو که داشتی ازش بد و بیراه می گفتی

همراز: بابا الکی گفتم جلو مامان که یه وقت زیادی به این پسره رو نده، همین! خوشحال نیستی؟

طلوع: من که نمی شناسمش همراز.‌.

همراز: میگن خیلی با کلاسه..

طلوع لبخندی به همراز می زنه و میگه:
_ از وقتی علی(همسر طلوع) و آتنا مردن(فرزند طلوع)، دیگه هیچی اونقدرا واسم قشنگ نیس..

همراز: خدا رحمت شون کنه.. به هر حال باید صبور بود تا اوضاع بهتر بشه.. می دونم دلت گرفته..۱۶ ساله که بودی مجبورت کردن ازدواج کنی.. اون موقع واقعا سخت بود واست..ولی حالا دیگه ۲۴ سالته.. مطمئنم علی روحش در آرامشه، وقتی خوشحالی تو رو ببینه قربونت برم.

مکث طلوع رو که می بینه، ادامه میده:
_ پس من به حاج بابا بگم؟ بیاد ؟

طلوع : من نمی خوام ازدواج کنم همراز. اون پسرو می شناسم.. دوستش ندارم

همراز: ولی آخه..

طلوع: می دونم واسه خوشحالیم میگی؛ ولی زندگی اونقدرا آسون نیس همراز! خیلی تلخ تر از اونیه که فکر می کنی…من سرطان دارم.. اون پسر هنوز اینو نمی دونه. هیچ کس منو با این وضعیت نمی خواد..

***

همراز: طلوع پوشیدی؟! باز کنم درو؟

طلوع اشکهاش رو آروم آروم پاک می کنه و میگه: _نه‌‌..نیا تو چند لحظه صبر کن

همراز که صدای گرفته طلوعو می شنوه، درو باز می کنه..

همراز: طلوع!

طلوع خودش رو تو بغل همراز می ندازه و میگه:
_از خودم خجالت می کشم همراز.. مامان و بابا منو نمی خوان.. آتنا دیگه نیست، بدون آتنا من می میرم
بیماریم داره بدتر میشه.. گاهی از خدا می پرسم چرا من؟

اشک هاش می ریزه و لباسش خیس از اشک میشه.

عصر میشه و همه منتظر مهمونان..
حاج محمود همون طور که همیشه فقط به فکر آبروی خودشه روی مبل با کت و شلواری نوع نشسته..

طلوع و همراز هم در حال آماده شدن هستن.

دریا هم یه جا نشسته و به بقیهٔ خدمتکارا دستور میده..

وضعیت فعلی، چیز تازه ای نبود. اجبار دخترها به ازدواج، اجبار به درس نخواندن و کار نکردن زن و تحقیر دخترها از واجبات چنین خانواده ای بود..

اما طلوع و همراز برای هم پشتوانه بودند.‌. برای همین این خونه هنوز صمیمیتی درون خودش داشت که می شد احساسش کرد..

بالاخره زنگ در به صدا در میاد

اول پدر داماد داخل میشه و بعد هم یه دختر کوچولو!
طلوع با دیدن اون دختر به قدری خوشحال میشه که رودرواسی رو به کلی از یاد می بره و اونو محکم بغل می کنه. اون دختر طلوعو به یاد آتنا می ندازه

طلوع: قربونت برم تو چقدر قشنگی!

دختر کوچولو که انگار زیادی از طلوع خوشش اومده بود با شیرین زبونی گفت:
_ مرسی من ماهلینم

طلوع یک دفعه صدای مردی رو می شنوه که انگار صداشو قبلا بار ها شنیده.. چقدر آشنا بود!

طاها: خواهرمه

طلوع اصلا متوجه ورود او نشده بود و بلافاصله از طاها فاصله گرفت..

این صدا اونقدر شبیه علی بود که طلوع هم واسهٔ شنیدن دوبارش لحظه شماری می کرد. شاید طاها هدیه ای از طرف خدا برای اون بود. چراکه شاید بدترین آدمها در ذهنمان، زمانی بهترین افراد در مسیر سرنوشتمان شوند..

چند دقیقه ای میشه که مهمونا نشستن و منتظر طلوعن تا چای رو بیاره.. همراز وارد آشپزخونه میشه.

همراز: چی شد طلوع ؟ چرا نمیای آبجی؟

طلوع: دستام می لرزه همراز، اصلا باهش راحت نیستم

همراز: ایرادی نداره.. به این فکر کن یه ساعت دیگه همه چی تموم شده، باشه؟

برای طلوع همه چیز آشنا به نظر میومد. قبلا همهٔ اینها رو در پایین ترین سن تجربه کرده بود و می ترسید دوباره همه چیز همانگونه شود…

جملهٔ امروزمون 🥰
بگذار دوام آوردن، هنر تو باشد. شبی از میان این همه درد، امید می روید.

پ.ن : این رمان و رمان « انتهای دنیای من با تو » از این به بعد هر روز صبح پارت گذاری میشه😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 230

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nika 😜😝
6 ماه قبل

این پارتت قشنگ بود
همین جور پر قدرت ادامه بده
موفق باشی👍🏻

تارا فرهادی
6 ماه قبل

عالی بود عزیزم موفق باشی💜😍

saeid ..
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود منتظر پارت بعدی هستم

saeid ..
6 ماه قبل

ستی بیا رمان منو تایید کن 🙏

لیلا ✍️
6 ماه قبل

موفق باشی نویسنده جان زودتر ایل‌ماه و نویان رو بذار که صبر ندارم🤒

راستی از همه کسایی که اونجا برام کامنت گذاشتن واقعا ممنونم حالا از فردا پارت‌ها هیجانی‌تر میشه

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

لیللللااا عزیزم میای پی وی؟

Fateme
6 ماه قبل

موفق باشی عزیزم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

زیبا بود

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x