رمان آتش

رمان آتش پارت 21

4.9
(10)

متعجب بهم نگاه کرد و خندید و گف: مسیح از کجا حرفامون به این نتیجه رسیدی ک میام؟؟؟
با جدیت پرسیدم: اولین پارتیت رو کی رفتی؟؟
از حالت نگاهش فهمیدم از این حجم از جدیتم تعجب کرده..
+ با سامی.. پونزده سالم بود ک رفتیم تولد دوستش.. نمیخواست منو ببره اما وقتی تهدیدش کردم اگه منو نبره فرار میکنم و میرم پارتی یکی از اراذل مدرسه منو برد.. اجازه داد خودم تصمیم بگیرم مشروب بخورم یا نه و البته ک خوردم.. اما انقدر حالم بد شد ک تا سه سال لب به مشروب نزدم.. و انقدر از یه سری پسرای هیز ترسیدم ک دیگه تنهایی پارتی نرفتم..
– چه روش تربیتی باحالی.. یادم باشه رو برادرزاده ام پیاده کنم..
تک خنده ای کرد و گف:
+ این روش مال بابامه.. همیشه میگفت” هر گوهی ک دوست دارین بخورین بخورین.. فقط با من بخورید ک بتونم جمعتون جمعتون کنم” سامیار هم با اجازه بابام همین کارا رو روی من تکرار میکرد.. سامی خیلی پسر با اخلاق و قانون مداری بود.. تو مهمونی ها و اینا نه مشروب میخورد نه سیگار میکشید.. به دختری چپ نگاه نمیکرد.. البته بجز اولین و آخرین دختری ک پاش به تختش باز شد که تهش نامزد کردن..
-هی تو از اون داداش سامیار تعریف کن ک من دوست داشته بشم ببینمش.. کجاست؟؟
آهی کشید و چشماش کدر شد+ نپرس چرا اما زندانه..
خیلی با غم و پرسوز این جمله رو ادا کرد..
حالا ک از علاقه بیش از حدش به سامیار مطمئن شده بودم با لحن ملایمی گفتم:
– آترا به نظرت اگه سامیار الان پیشت بود دوست داشت این شکلی کنج عذلت برگزینی و همه تفریحاتی ک همسن و سالات انجام میدن رو کنار بزاری؟؟؟ فقط بهش فک کن.. درضمن جمعه ساعت 8 شب منتظرتم با هم بریم..
بلند شدم و بیرون رفتم..
میدونستم ک نیاز به فکر داره و میدونستم نتیجه فکرش چیه..

# آترا

توی تراس نشسته بودم و کوه ها خیره شده بودم.. تراس مشترک اتاق من و مسیح.. در اصل اتاق من و سامی و کارن.. به خواست کارن اتاقش دست مسیح بود.. تراس بزرگی بود که یه مبل دونفره و دوتا صندلی حصیری و یه میز توش گذاشته بودیم.. گلدونایی هم که تو تراس بود سلیقه دلارام بود..
چی باعث شده بود که با مسیح حرف بزنم؟؟ آنهم حرفی که تهش به س*ک*س رسید.. اصلا نفهمیدم چی شد که راجب همچین چیزی باهاش صحبت کردم..
چرا احساس بدی از این مکالمه نگرفته بودم؟؟
چرا؟
انگار این من نبودم که این مکالمه رو پیش میبرد..
اصلا یه چیزی بین ما درست نبود..
این درست نبودنش دقیقا از زمانی که داشتیم از تهران برمیگشتیم شروع شده بود..از همون خواب بی موقع من.. نمیدونم چی اما یه چیزی سرجاش نبود..
یه چیزی داشت مسیح رو متمایز میکرد.. متمایز از هم مرد ها زندگیم..
احساساتم بهم ریخته گنگ بود.. تو کل این بیست و هشت سال زندگیم هیچوقت انقدر حسای درهم برهم نداشتم.. حسای عجیبی که برای خودمم تازه بود.. مثل همین حسی که تو وجودم دوست داشت بدونه اون چه شکلی کلمه”نفس”رو بیان میکنه..
حالا بجز آریسا مسیح هم خبر از بیماری ام داشت اما چیزی نپرسیده بود..منتظر بودم دیشب لا به لای حرفاش بپرسه اما نپرسید..
مسیح متفاوت بود.. این تفاوت به خوبی حس میشد و منو میترسوند..
خسته از افکار درهمم که همه اش به مسیح میرسید نگاهی به ساعت مچیم کردم.. دوساعت بود که نشسته بودم و داشتم راجب مسیح فکر میکردم.. انقدر فکر کردن راجب یه مرد طبیعیه؟؟
صدایش آمد حلال زاده بود..
– به به آترا خانوم خلوت کردی.. می اومدی پایین والیبال میزدی..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x