رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 30

4.5
(302)

در تمام مواقعی که حالش بد بود به خواب می‌رفت
خوابی که فراموشی همراه داشت و تمام درد های بیداری را تسکین میداد
ولی حالا خواب از چشم هایش ربوده شده بود و قطره ی اشکش باعث می‌شد زخم گوشه ی لبش سوزشش شدیدی پیدا کند
عجیب بود!
شاید خیلی چیز ها عجیب بود و غیر عادلانه!
زندگیست دیگر با تمام درد و زخم هایش!
سکوت اتاق باعث شد کم کم خواب مهمان چشم های نم دارش شود
گاهی اوقات خواب بهترین راه فرار است!
——–
با گرسنگی شدید از اتاق خارج شد
همه جا سکوت بود و تنها صدای آزار دهنده ی جاروبرقی بود که گوش هایش را آزار می‌داد

مهمان ها رفته بودند و حیف که نتوانست سری به آنها بزند

سرش تیر میکشید با عصبانیت جاروبرقی را خاموش کرد و به طرف مبل حرکت کرد

اخم هایش هم دوست داشتنی بود؟!
افرا هم اخم داشت و چه شیرین بود این شباهت بینشان!

همان طور که روی میز را دستمال میکشید آرام و با طعنه رو به کیوان گفت:

_شنیدم خالت اینا قصد برگشت ندارن!

چرا فکر میکرد با شنیدن این خبر او خوشحال میشود!
منتظر عکس العمل او بود؟!

با بی تفاوتی تمام سرش را تکان داد:

_به جهنم

تمام حرف هایش همین بود.
حضور آنها هیچ اهمیتی نداشت حالش آنقدری بد بود که حوصله قانع کردن افرا را نداشته باشد
با همان دل ضعفه ی شدیدش از خانه خارج شد
هوای بیرون آزاد بود و چیزی آزارش نمی‌داد!

…….

روز بعد با تمام سردرد هایش روبه‌روی دکتر نشست و از تمام ناگفتنی های زندگی اش گفت

گفت و گفت و حالا فهمید حرف زدن چقدر حالش را بهتر میکند
چه چیزی بهتر از آن؟!

نیم ساعتی در مطب بود و یک ریز حرف میزد که صدای موبایلش باعث شد برای لحظه ای سکوت کند
پدرش بود.

با یادآوری آن روز ها که حالا با تمام جزئیات جلوی چشمانش بود از پدرش دلگیر تر شد
ولی جوابش را داد
حاجی از او خواست هر کجا که هست خودش را به خانه برساند که حرف های مهمی برای او دارد

این بار هم مثل دفعه ی قبل حرف هایشان نیمه تمام باقی ماند
با کنجکاوی از مطب خارج شد گرچه این بار خودش هم دوست داشت برای آن دکتر مهربان حرف بزند
چه خوب درکش میکرد!

تمام راه فکرش درگیر بود و به حرف های حاجی فکر میکرد
جلوی در کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد
اما مهمان ها بیشتر از یک حاجی بودند!

مگر چه خبر بود!
این روزها گویا مهمان زیادی به خانه اشان رفت و آمد میکرد
خانواده ی خاله اش به همراه پدر و مادرش.
پیرمردی که دفتر بزرگی در دست داشت هیچ آشنا نبود!

این روز ها رفتار هایش با افرا هم چندان خوب نبود
با اخم در کنار هم شام و ناهار می‌خورند و در سکوت به خواب می‌رفتند
ولی در حضور آنها افرا با لبخند نزدیکش شد و کتش را از دستش گرفت

سلام آرامی کرد و با کنجکاوی روی مبل نشست
گویا افرا را زودتر با خبر کرده بودند که بوی غذایش تا سرکوچه هم می‌رفت
دلش ضعف می‌رفت برای دستپخت بی نظیرش!

پیرمرد لبخندی به چهره ی کیوان زد:

_خب پسرت هم که اومد

گنگ حرف میزد..!
همه ی این ها به کنار سودا و خاله اش برای چه آمده اند؟!

حاجی آرام روبه کیوان گفت:

_میخوام مغازه رو بزنم به نامت بهتره از این به بعد کارای خودت رو شروع کنی

منظورش همان مغازه ی فرش فروشی بود.
راست می‌گفت کیوان تمام عمرش هیچ کاری انجام نداده بود و حاجی بود که به او پول می‌داد
شاید با خبر شده بود که پیش روانشناس رفته
لابد با خودش فکر کرده حالا پسرش عقلش را به دست آورده!

کاش پدرش مانند غریبه ها رفتار نکند
چرا آنقدر خشک و رسمی رفتار میکرد
به راستی که هیچ شباهتی به پدر و پسر ندارند!

در شک حرف های پدرش بود
در سکوت تمام برگه هایی که پیرمرد نشان میداد امضا کرد و حالا آن مغازه‌ اولین چیزی بود که به نامش شده!

نگاه های سودا عجیب بود
شاید عجیب و ترسناک!
ولی چرا کسی به چشم های او خیره نمیشد!

(نظرات شما بهم انرژی میده پس کامنت فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 302

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
7 ماه قبل

عالییی عزیزم💖😘

Tina&Nika
7 ماه قبل

زیبا بود 👌🏻🥰
چرا سودا به درک نمیره

مائده بالانی
7 ماه قبل

خسته نباشی
کاش طولانی تر بود. موندم تو خماری

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

حس میکنم حاجی میخواد بهش بگه با سودا ازدواج کن🥲😥
دلم واسش میسوزه ولی خیلی خوبه که رفت پیش دکتر🥺
خدایی این پارت یکم طولانی‌تر بود🤭
عالی بوددد🤍✨️🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

لعنت به حاجی
خسته نباشی

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا همه پارتا رو تو مبهم ترین حالت تموم میکنین پارت بعدی رو زود بذارلطفا

...Fatii ...
7 ماه قبل

عالی بود مرسیییی

تارا فرهادی
7 ماه قبل

خسته نباشی سعید جونم😍💜
ولی اونوقت که بامداد عاشقی رو تموم نکرده بودی بیشتر پارت میدادی تا الان🥺🥺💜

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

باشه عشقم💜

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

عالی بود

HSe
HSe
7 ماه قبل

چرا حس خوبی ندارم … یه دلیلی بوده باباش مغازه رو به نامش کرده …
سعید جون خط قرمز منو که میدونی … پس هرکاری دوست داری با کیوان بکن 😐 ولی افرا خوشگله رو دست نزن 😁
خسته نباشی … عالی بود 💜

لیلا ✍️
7 ماه قبل

عالی بود عزیزم حاجی خیلی نفرت‌انگیزه حق کیوان نبود به این حال و روز دربیفته😑

Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

عزیزم لطفا پارت جدید بده

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x