رمان غرامت

غرامت پارت 52

4
(348)

***
هرقدمی که در راهروی سرد آگاهی بر می‌داشتم احساس می‌کردم تکه‌های قلبم هم میریزد و هول و ولا در وجودم رسوخ می‌کند
از قدم های استوار با پوتین های ترسناک نظامیشان و نگاه‌های تیز و برنده مردم اطرافم میترسم
مانند مجرمی که ندانسته قتل کرده است!
روبه‌روی اتاقی می‌ایستند، امیر نگاهی به همکارانش می‌اندازد و می‌گوید:
خانوم امینی تا حکم قطعی داخل اتاق من میمونن شماهم آزادین.

با پا کوبیدن و سری تکان دادن از امیر دور می‌شوند و فقط خسروی جسورانه می‌ایستد.

-یعنی چی خانوم امینی تو اتاق شما باشه؟؟
ایشون فقط تو خونه‌ای بوده که یک کیلو شیشه پیدا شده!!
طبق روال قانون باید..

امیر در قالب چهره‌ای خونسرد انگشت اشاره اش را آرام بر سینه خسروی می‌کوبد

-گفتم آزادین
اینجا من دستور میدم و قانونای خودمم دارم.

خسروی گویا هیزم تری که به او فروخته بودم چنان سنگین بوده است که از صورت خونسرد و چشمان آتشی امیر نترسید و گفت:
قانون خودم اینجا ندارم امیرِفرح(به سمت من برگشت و دست‌اش را به سمتم دراز کرد)این خانوم باید بره بازداشتگاه!

باصدای بلند خسروی مردم دورمان جمع شده بودند و ترس در سلول به سلول بدنم می‌دوید.
بازداشتگاه؟؟
من هنوز یقین به مهران نبرده بودم آنها مرا برای کاری نکرده حکم مجازات می‌دادند؟
امیر بدون معطلی به سمت ته سالن داد کشید:
باقررری

خسروی چشمانش را ریز کرده بود به او خیره شده بود، الحق که نترس ترین مرد در اطرافم بود حتی آدم نادان و سرتق از آن چشمان ترسناک امیر خوف می‌کرد ولی او هنوز قصد مجازات کردن مرا داشت.
مردی با یونفرم مشابه امیر ولی با نشان خسروی به ما نزدیک شد

-اسلحه جناب خسروی بگیرید صورت جلسه براشون رد کنید که سرپیچی از دستور من

به وضوح جاخوردگی خسروی به عین دیده می‌شد، حتی باقری هم بهت زده شد.

-معطل چی زودد!!

با اخطار امیر باقری به سمت خسروی رفت و اسلحه را از کنار بدنش کشید، و در کمال تعجب خسروی پوزخندی عمیقی کنج لبانش جا خوش کرد و گفت:
رسم رفاقت همین بود.

ولی امیر بی اعتنا اسلحه را از دست باقری چنگ زد و عصبی لب زد:
ایشون(اشاره‌ای به خسروی کرد) زودتر از این بخش ببرین بیرون تا حکم قطعیم از طرف من نیومده حق ورود به این بخش نداره!

باقری سری تکان داد و ابتدا به سمت حلقه مردم گفت:
جمع نشید، هرکی بره سرکارش سریع!

مردم پراکنده شدند، امیر سری برایم تکان داد و خودش وارد اتاق شد و در را برایم باز گذاشت، هنگام ورود صدای آرام باقری را شنیدم:
بیخیال سعید می دونی که امیر اخلاقشه عصبی بشه نمی‌تونه کنترلش کنه.

جواب خسروی را در چشمان پر از خشم‌اش به من پشت در بسته اتاق امیر ماند.
نفسم به شمارش افتاده بود و گویا نفس در وجودم نبود.
دستم را به در گرفتم و چنگی به گلویم زدم شاید این حمله چهارمم در این زمان بود که سراغم می‌آمد
کم‌کم راه نفس به وجودم بسته شد و دستم از در رها و به گلویم چسبیده شد
دویدن امیر و افتادن به زمین تنها تصاویری بودن که قبل از تار شدن دیده چشمانم بر حافظه‌ام ماند.

آب سردی بر صورتم کوبیده شد و رگ های صورتم را منجمد و نفسم را بالا آورد.
زمین را چنگ زدم و شتاب زده هوا را بلعیدم
گویا قرار است به آخر برسد.

-خوبی؟؟

نفس نفس زنان از پس مژگان قطره ایم به چهره نگرانش خیره شدم و باصدای خش برداشته‌ای لب زدم:
خ..وب.م

سرم را پایین انداختم و دوباره تقلا کردم که اکسیژن به تمام بدنم برسانم.

-میخای همکار خانوم صدا بزنم کمکت کنه؟.

دستم را از سرامیک سرد اتاقش جدا کردم و به دیوار چسباندم و گفتم:
خودم..می..تونم.

بدن سنگینم را تکانی دادم و بلند شدم از صورت خیسم بدم می‌آمد.

-بهم دستمال..

به سرعت از کنارم گذشت و برایم چندین دستمال آوردم، به دیوار کناریم تکیه دادم و دستمال ها را به صورت خیسم کشیدم.

-نمی‌دونستم چیکار کنم، صورتت کبود شده بود انگار داشتی خفه می‌شدی همین آب زدن به صورتت به ذهنم رسید.

دستمال ها را مچاله کردم و لب زدم:
نه اشکالی نداره.

-بیا اینجا بشین.

به روی صندلی که روبه روی میزش بود اشاره می‌کرد، ابتدا سطل آشغال را پیدا کردم و بعد روی صندلی جا گرفتم.
امروز به معنای واقعی پر از ماجرا و تنش بود شاید باید بجای این خفگی سکته می‌کردم!

-این حالت(نگاهم را به صورتش دادم، گویا واقعا چهره ترسناکی داشتم که هنوز آثار نگرانی در چهره‌اش پیداست)که انگار داری خفه میشی از کی دچارش میشی؟؟

لبان خشکم را به دهان کشیدم و آرام لب زدم:
چندماهی میشه.

-از موقع ازدواج با مهران!

دلم نمی‌خواست از زندگی و مخصوصا روابطم با همسرم اویی که فقط رفیق عمویم بود بداند، برای همان بی‌طاقت لب زدم:
مهران چی‌میشه؟

نگاه عمیق و پر از حرفی به چشمانم انداخت و بعد سرش را کج کرد و از پایین میز جلوی‌اش دنبال چیزی می‌گشت و گفت:
مهران بیاد معلوم میشه

یک پوشه ای در اورد و روبه روی‌اش گذاشت و من متعجب لب زدم:
یعنی چی ؟

نگاهی گذرا به من انداخت و گفت:
میشناسمش، وقتی کاری که نکرده نمی‌ترسه حتی اگ بفهمه تهش مرگه بازم میاد که بفهمونه ترسو نیست و ثابت کنه اهل اینجور چیزام نیست.

گیج به او خیره شدم عجیب نیست اینقدر اطلاعت درباره یک مجرم، گویا سکوتم به او فهماند که تعجب کردم برای همان بدون معطلی همانطور که در پوشه را باز می‌کرد گفت:
من سه سال با مهران تو یک دانشگاه درس خوندم.

اینبار خیلی آشکارا چشمانم از فرط تعجب بیرون جهید و ابروانم به خط رویش موهایم رسید.
کاغذی از پوشه اش در آورد و دوباره نگاهش را به من سپرد و او هم متعجب گفت:
نگو نمی‌دونستی مهران دانشگاهم رفته؟

بدون حرفی سری به معنی نه تکان دادم، متعجب دستی به ته ریش‌اش کشید و به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
تو با چه شناختی زن مهران شدی؟

از حالت تعجب بیرون آمدم این چندمین بار در طول آشنایمان روال ازدواجم را به سخره می‌گرفت.

-تو بگو من ازش شناخت پیدا کنم.

پوزخندی زد و گفت:
اگ من نبودم بعد از آوردن بچه‌ات می‌خواستی بفهمی؟

اخم در هم کشیدم و نگاه از او گرفتم، خجالت می‌کشیدم احساس می‌کردم زیادی منطق را جابه‌جا کرده بودیم با این نوع ازدواج!

-من و سجاد و مهران هم دانشگاهی بودیم، اونم سه سال(نگاهم روی صورتش نشست)همچی خوب بود تا اون مالک فهمید و نشست زیر پای مهران که سجاد فلانه و اینا
یبارم دعواشون شد زدن هم و لت و پار کردن شاید یادت باشه!

یادم بود برعکس خود امیر سجاد را به خانه آورد و من او را برای اولین بار دیدم.

-رابطه مهران و سجاد خراب شد، بعد از دعوا مهران یک هفته ای اخراج شد از دانشگاه
درست بعد یک هفته حراست دانشگاه اومد پی سجاد گفد گزارش دادن مواد به بچه ها میفروشی و جالب(پوزخندی زد و چشمانش پر از نفرت شد) ۱۰ گرم شیشه پیدا شد کار سجاد به اخراج و زندان رفتن کشیده شد، رفتم سراغ مهران، دست روی قرآن گذاشت که این کار و نکرده
ولی فرداش اومد دادگاه و اعتراف کرد کار اون بوده!
و چیزی که من و خیلی می‌سوزونه این بود که فیلم‌های داخل خوابگاه که گم شده بود با اعتراف مهران پیدا شد و معلوم شد که کار یکی دیگه بوده!

آرام پلک زدم هضم حرف‌هایش سخت بود سجاد و مهران رفیق بودن از کل حرف هایش سخت تر بود برای درک کردن.

-می‌دونی ذات مهران خراب نیست ولی داره تاوان ذات خراب یکی دیگه رو میده!

گیج به او نگاه کردم که متفکر به نقطه‌ای خیره شده بود

-من نفهمیدم یعنی میگی کار مهران نبوده ولی اعتراف کرده همزمان فیلم‌هام پیدا شده؟؟

نگاهش به سمتم برگشت و خودکار روی میزش برداشت و به بازی گرفت.

-درسته کار مهران نبود ولی فهمید که کار کی بوده برای همون اومد اعتراف بکنه

گیج تر به او خیره شدم که دوباره به صندلی تکیه داد و پر از تنفر لب زد:
احتمالا از علاقه زیاده مهران به برادر عزیزش مالک خبر داری؟

کم‌کم پازل ها کنار هم چیده شد، مالک پشت پرده تمام اتفاقات بوده است.
ناباور لب زدم:
میگی این قضیه‌ام کار مالکه؟

خودکار را روی میز گذاشت و چشم‌هایش را ریز کرد و گفت:
احتمالن باشه ولی فکر نکنم چون سهمی از اون کارگاه نداره و دسترسیم بهش نداره.
وتازه مالک برادر خودش و بیچاره نمی‌کنه باید براش سود داشته باشه!

حتی در باورم آن صورت جنتلمن مالک در قالب این کارها نمی‌گنجید، وار رفته به صندلی تکیه دادم و گفتم:
موادا رو از کجا پیدا می‌کنه؟

-اونم میفهمم

ساکت شد و من رو در دریای فکرای بهم ریخته‌ام غرق کرد که دوباره صدای‌اش باعث شد به طرفش برگردم

-تو نگران نباش مالک نمیزاره زیاد بازیچه نقشه هاش توی زندان باشه برای دسیسه هاش نیازش داره!

مسکوت سری تکان دادم، اگر کار مالک نبود به قول امیر سودی از او نمی‌برد؟
قرار بود گردن کی را بگیرد؟
در لابه لای گیجیم برای فهمیدن بعضی چیز ها نگرانی برای مهران قوی‌تر عرق بر پیشانیم می‌گذاشت.

-راستش، می خواستم یک سوال ازت بپرسم!

بی رمق لب زدم:
چه سوالی؟

برگه ای که از پوشه درآورده بود جلوی اش گذاشت و نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:
در مورد پرونده عموته!
از پروند و جزئیات چقدر می‌دونی؟

امروز گویا قرار است هرچه را که آدم‌های زندگیم پنهان کرده‌اند یکی یکی برایم رو شود.

-هیچی نمی‌دونم، یعنی خونه عزیزم نبودم که بفهمم.

سری تکان داد و دوباره به صندلی اش تکیه زد و گفت:
یادته گفتم برای چی ازدواج کردی با مهران؟(سری تکان دادم)میشه جواب‌شو بدونم؟!

آب‌دهانم را با استرس قورت دادم و گفتم:
چون عموم میثاق و کشته بود مجبور بودم برای صلح!

-یجور غرامت، درستع؟

سر تکان دادم، تکیه اش را از صندلی برداشت برگه روی میز را به طرفم گرفت و گفت:
داخل این صورت جلسه نوشته شده که قاتل میثاق سجاد نیست،
تاریخشم ببین درست ده روز بعد از مرگ میثاق مشخص شد اولینای کسای که بهشون اطلاع داده شد مالک و حسن بود.

گیج برگه را در دستانم گرفتم و به برگه و محتویاتش را خواندم و بیشتر متعجب می‌شدم.

-حسین می‌گفت بعد از چهلم میثاق عقد کردین!

چشمانم لبالب از اشک شد و با چشمان اشکی سرم را بلند کردم و گفتم:
اما عمو مرتضی گفت برای صلح، یعنی تو میگی

میان حرفم پرید و گفت:
من نمیگم، قانون میگه بررسی هامون میگه
تو برای چیزی جز مرگ میثاق معامله شدی!

(دوست دارم حدساتون برای ادامه رمان بدونم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 348

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
7 ماه قبل

چقدر این پارت قشنگ بود بذار دونه دونه بگم مهران سر آخر خودشو به قهقرا میبره امیر میتونه زخمای یامور رو خوب کنه

چرا مالک رو انقدر بد میکنی آخع😞 حرص داری انگار😭 اصلا کاش مهران بمیره و یامور با مالک ازدواج کنه

نمیدونم دارم چی میگم قاطی کردم🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
7 ماه قبل

نمیدونم چرا😥🤷‍♀️ یکم خوبش کن امیرم به نظرم همونیه که یامور رو از این منجلاب نجات میده

مریم
مریم
7 ماه قبل

خیلی خوب نوشتی الماس جون ،نویسنده رمان حورا انگار داره خاطره روز مره می‌نویسه
ولی شما عالی پیش رفتی در قسمت ۵۲ اندازه
پارت ۲۰۰رمان حورا ودلارای تفهیم کردی مطلب رو
این یه روش نویسندگی هست که هر نویسنده ای حتی با قلم خوب نمیتونه اجرا کنه .
آفرین الماس

یه آدم
یه آدم
7 ماه قبل

منکه میدونم این امیر اخر میاد یامور رو میگیره
حسم میگه بخاطر اون دختره زن میثاقه اون یه گندی زده یا خیانت کرده

رها
رها
7 ماه قبل

چند خصوصیت بارز این رمان باعث زیبا و دلنشین بودن اونه:
1. شخصیتهای متفاوت و نسبتا زیادی داستان رو جلو میبرند
2. داستان از زبان راوی بیان میشه نه شخصیتهای رمان
3. همه شخصیتهای رمان درگیر ماجرا هستند
4. پیش بینی انتهای داستان تقریبا غیر ممکنه

فقط ای کاش روند پارتگذاری منظم بود

رها
رها
پاسخ به  الماس شرق
7 ماه قبل

منظم پیش میرید؟!!!!!

وای خدای من!!!!😨

شما از طرفی یکماه پارت ندارید از طرفی هم کمتر از بیست و چهار ساعت سه پارت رمان رو جلو میبرید

من رمان شما رو خیلی دوست دارم چون اتفاقات رمان خیلی واقعی و ملموسه و اصلا بلوف نیست

اما اگه فاصله پارتگذاری طولانی باشه همچنانکه تا حالا بوده، حوصله خواننده خواه ناخواه سر میره و از ادامه داستان دست میکشه
پس برای حمایت بیشتر باید به نظر مخاطب تون احترام بذارید😊

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط رها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

دلم برای یامور میسوزه که شده بود بازیچه عموهاش شاید با مالک خلاف میکردن

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  الماس شرق
7 ماه قبل

عموها پیشنهاد ازدواج با برادر میثاق رو دادن

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

توروخدا الماس مهران روبدنکن نمیدونم چرا ولی یه حس اطمینان خاصی به این آدم دارم …بیصبرانه منتظر بقیشم خسته نباشی مثل همیشه عالی

نازنین
نازنین
پاسخ به  الماس شرق
7 ماه قبل

خب چیکار کنم ازنظرم آدم خوبیه توهم لطفا خرابش نکن لطفا …توهم گیر دادی من مهران رو ول نمیکنم

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x